🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#کمیل
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه!
اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد!
هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره.
پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت:
- هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام!
خنده ام گرفت.
تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه.
#زینب
هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد.
با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید.
دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم!
یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود!
با لحن حال خرابی گفت:
- فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم.
من به جای فرمانده گفتم:
- وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟
با سر پایین گفت:
- ابجی دکتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید.
بلند شدم و دنبال ش رفتم.
وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود.
نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه.
به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد.
محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم.
نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد.
منم مشغول کارم شدم.
به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش.
تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید.
اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم.
تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم.
بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد.
یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد!
برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره.
توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم.
گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره.
دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد.
به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی.
محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم.
با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد.
پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم:
- امید توییی؟
برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت:
- سلام عروس فراری تو اینجایی؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- عروس فراری؟
سری تکون داد و گفت:
- یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن.
وارفته بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو چطور اومدی؟
خندید و گفت:
- دختر خاله گل کاشی گل.
متعجب گفتم:
- چرا؟
با ذوق گفت:
- تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#زینب
با چشای درشت شده بهش نگاه کردم.
که فرمانده گفت:
- همین الان برمی گردی شما اقا پسر!
امید که بدتر من یه دنده بود رفت نشست کنار بقیه رزمنده ها که دور هم نشسته بودن و قران می خوندن و گفت:
- من که برنمی گردم شرمنده این همه نقشه کشیدم بیام حالا برگردم،؟جون فرمانده راه نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- صد بار بهت گفتم درست صحبت کن امید.
بهم نگاه کرد و با هیجان گفت:
- به خاطر کمیل فرار کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی گفتی؟
با خنده و هیجان گفت:
- من که می دونم کمیل و می دیدی حتی همین لباس های تنت هم کمیل داده دوختن خوب از دیوار بالا می ری ها دختر خاله.
مات بهش نگاه می کردم.
با خنده بیشتری گفت:
- نگران نباش به کسی نگفتم ها وو من از پارسال می دونم یه بار که اومدم ریاضی برام بگی داشتی قایمکی می رفتی دیگه اومدم دنبالت دفعه اخری هم اومدم علوم و بگی نبودی فهمیدم باز رفتی پیش کمیل دیگه اومدم دیگه از دیوار رفتی بالا بابا ایول داری به خدا.
نگاهمو به اطراف دوختم و با دیدن یه چوب برش داشتم.
لبخند از لب امید پاک شد و بلند شد عقب عقب رفت.
با صدای اروم ولی عصبی گفتم:
- پس زاق سیاه منو چوب می زنی امید خان اره؟یه پدری من از تو در بیارم امید فقط وایسا.
پا گذاشت به فرار و منم افتادم دنبالش.
خیلی فرز بودم و نمی تونستم بزنمش.
مثل دخترا جیغ جیغ می کرد و همه جا رو گذاشته بود رو سرش.
با نفس نفس وایسادم و تهدید بار چوب و توی دستم تکون دادم و گفتم:
- اخ امید فقط بیای تو دستم چنان ادم ت کنم که خودت کیف کنی!
با نفس نفس نشست و گفت:
- دختره ی هار حتما این زبون درازی ت رو هم کمیل بهت یاد داده.
با اخم بهش نگاه کردم که گفتم:
- کمیل نه اقا کمیل ازت بزرگ تره یاد داده حساب بچه بی ادب های مثل تورو برسم!
روی زمین نشستم و نفسی تازه نکرده یهو بمب دور تر ازم خورد زمین و صدای بدی ایجاد کرد.
وای باز شروع شد.
چند قدم اون ور تر از چادر محمد هم یه بمب خورد.
جیغی کشیدم و سمت چادر دویدم.
همه سریع از چادر ها بیرون اومدن و روی زمین ها کامل دراز می کشیدن.
با وحشت سریع وارد چادر شدم محمد که حالا بیدار شده بود رو بغلم کردم سریع روی زمین اون طرف از تر دراز کشیدم.
خودمو سپر محمد کرده بودم هر بلایی سرم بیاد فقط محمد چیزی ش نشه!
بعد دو دقیقه بمب بارون قطع شد و همهمه افتاد توی اردوگاه ته سریع زخمی ها رو جمع کنن اصلا ببین کی شهیده شدا!
دور همه جا رو گرفته بود و درست جایی رو نمی دیدیم.
اما ندیدم کسی بگه شهید داربم.
کم کم دود کنار دفت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت18
#زینب
محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم.
چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خوبم و به بقیه برسن.
باید حتما محمد و یه چک می کردم ببینم تست شنوایی ش چطوره مگه می شه صدای به این بلندی بشنوه و نترسه؟
خداروشکر کسی صدمه ندیده بود چون حملات شدید نبود.
وقتی دوباره ارامش به گردان برگشت دوباره همه برگشتن سر جاهاشون.
فرمانده گردان خودمون سمتم اومد و گفت:
- لطفا بیاین توی چادر فرمانده ها اونجا ساکن باشین هم ما راحت باشیم هم شما.
سری تکون دادم و امید وسایل مو برداشت و توی چادر فرماندهی رفتیم.
محمد و نشوندم و ساک ها رو یه گوشه گذاشتم.
پوشک در اوردم محمد و عوض کنم برگشتم دیدم نیست.
چشم چرخوندم با دیدن محمد که می خواست سر پیکنیک که روشن بود و کتری چایی روش بود و بگیره جیغ بلندی کشیدم که ترسیده عقب اومد.
همه از جا پریدن و فرمانده مهدوی هم از خواب پرید.
زود گفتم:
- اروم اروم مامان بیا بیا عقب بیا افرین اره.
تا اومد عقب دویدم سمت ش و محکم بغلش کردم کشیدمش عقب.
نفس مو به سختی رها کردم.
بقیه نفس توی سینه اشون حبس شده بود و هنوز توی جو جیغ کشیدن ام بودن.
محمد بدتر بچه ام ترسیده بود و ساکت نشست تو بغلم تکون نخورد.
محکم به خودم چسبوندمش!
این بچه شده بود یه تیکه از وجودم انگار که خودم به دنیا اورده باشمش یا شاید حتی بیشتر!
محمد و عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش تابش می دادم تا بخوابه و لالایی براش می گفتم.
اما بدون اینکه حتی خمیازه بکشه ریلکس داشت نگاهم می کرد و گاهی دستشو می مکید.
خودم خوابم گرفته بود حسابی ولی محمد نه!
دستشو از دهن ش در اوردم که نق زد و فهمیدم گرسنه اشه.
شیشه شیر شو برداشت و بهش خواستم بدم که نخورد و پس ش زد هر کاری می کردم به دهن نمی گرفت.
شاید دلش سوپ بخواد!
یکم از سوپ گرم کردم و بهش دادم که خورد و صدای خوردن ش توی فضا پیچید!
انقدر قشنگ می خورد همه عاشقش شده بودن.
بی خوآبی داشت روانیم می کرد.
فرمانده ها رفته بودن پیش رزمنده ها و چادر خالی بود.
گوشه چادر دراز کشیدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#زینب
گوشه چادر دراز کشیدم و محمد و توی بغلم خوابوندم و دستمو دورش حلقه کردم یه وقت جایی نره.
ساکت بهم نگاه می کرد و دست به صورتم می کشید داشتم خابالود بهش نگاه می کردم که دستشو جلو اورد و انگشت شو کرد تو چشم!
سریع عقب رفتم و اخی گفتم که خندید.
دوباره دستشو اورد باز بکنه تو چشم که چشامو بستم و اروم لای چشمو وا کردم داشت به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت.
دیگه بقیه اشو متوجه نشدم و خواب بهم غلبه کرد.
2 ساعت بعد
دستی به جای محمد کشیدم که دیدم خالیه.
سریع چشم باز کردم و نیم خیز شدم.
نبود که نبود.
چادر خالی بود.
ترسیده سریع بلند شدم دویدم بیرون.
رو به امید جیغ کشیدم:
- محمد محمدم کو نیستش تو چادر نیست.
بقیه متعجب بلند شدن و فرمانده گفت:
- بیرون نیومده کسی از چادر.
دوباره برگشتم توی چادر و تند تند همه جا رو گشتم پتو ها رو کنار می زدم نبود که نبود.
زدم زیر گریه و همه تند تند اطراف و می گشتن.
دوباره برگشتم توی چادر و با چشای اشکی بلند محمد و صدا کردم.
از چادر بیرون اومدم و جیغ کشیدم:
- محمدددد ....
صدای جیغ من و گریه محمد قاطی شد.
ساکت شدم و به صدا گوش دادم پشت چادر بود.
سریع دویدم پشت چادر نشسته بود و کامل خاکی بود داشت توی خاک ها ول می خورد و تو دستش خاک بود.
به چادر نگاه کردم از گوشه داخل چادر اومده بود پشت چادر.
وای حتما با صدای جیغ من ترسیده.
با دیدن من ساکت شد و به خاک بازی ادامه داد.
انگار جون از زانو هام رفته بود و دو زانو افتادم روی زمین.
دردی توی زانو هام پیچید که اخی گفتم.
امید سریع لیوان اب قند و اورد و به خوردم داد.
فرمانده محمد و بغل کرد و گفت:
- گل پسر فقط هوس بازی کرده بود همین نگاه کن کامل خودشو کثیف کرده.
توی بغلم گذاشتش و دستامو بی جون دورش حلقه کردم.
حسابی ترسونده بودم.
نفس م که جا اومد بلند شدم و اشکامو پاک کردم.
بغلش کردم و به سر و وعض گل پسرم نگاه کردم.
یه حمام نیاز داشت.
امید و صدا کردم و گفتم یه قابلمه پیدا کنه.
اورد و فرمانده سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:
- می خوام حمام ش کنم.
سری تکون داد و امید پر از اب ش کرد و داخل روی پیکنیک گذاشتش.
یه تشت روی هم بود که اب سرد تا نصفه توش گذاشتم و وسط چادر گذاشتمش.
لباس محمد و در اوردم و اب گرم رو ریختم روی اب سرد و چک ش کردم خیلی خوب بود.
محمد و بلند کردم و توی تشت گذاشتمش که با ذوق دستاشو زد روی اب .
الهی بچه ام اب و دوست داشت.
تند تند روی اب می زد و برعکس بقیه بچه ها که واسه ی حمام نق می زدن اصلا نق نزد.
لیف که نبود پیراهن خودشو خیس کردم و مایع ریختم روش اروم اروم لیف ش کشیدم.
کاسه استیل و برداشتم و اب ریختم تو سرش و کامل شستمش بغلش کردم و یه ملافحه دورش پیچیدم.
تند تند خشک ش کردم و لباس تن ش کردم سرما نخوره.
کلاه و جوراب و دستکش تن ش کردم .
امید تشت و برداشت تا ببره بریزه.
بهش غذا دادم و حالا گیج و منگ خواب شده بود.
روی پتو گذاشتمش و اروم به کمرش می زدم تا بلاخره خوابید.
پتو رو روش مرتب کردم و وقتی کاملا مطمعن شدم خوابه.
از چادر بیرون اومدم.
#کمیل
خواستم به ادامه سخنرانی بپردازم چون بچه ها منتظر بودن که فرمانده کل گردان اومد و همه بلند شدن و با اشاره دست فرمانده نشستن
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#کمیل
به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- جانم فرمانده امری هست؟
سری تکون داد و گفت:
- امر که نه عرضی هست برادر لطفا بریم چادر فرماندهی.
سری تکون دادم و به حسن اشاره دادم سر بچه ها رو با مداحی هاش گرم کنه تا برگردم.
وارد چادر فرماندهی شدیم و همه اینجا بودن.
سلامی کردم و فرمانده گفت:
- ما شنیدیم همسرت اومده جبهه درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله والا خودم الان فهمیدم!
فرمانده گفت:
- یعنی چون تو اومدی جبهه اومدن؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اینطور نیست که چون من اومدم دنبال ام اومده! حقیقت ش همسر من دختر کدخدای روستاست و توی روستا ما رسمه دختر عمو با پسر عمو ازدواج کنه من 50 دفعه رفتم خاستگاری ولی جواب منفی دادن و پدر همسرم می گه باید با پسر عموش ازدواج کنه که سهند پسر عموی همسرم معتاد و ادم درستی نیست!و اینکه همسرمم منو دوست داره و راضی نمی شه دختر هم که روی حرف پدر نه نمی تونه بیاره و دو روز بعد اومدن من به جبهه ظاهر می خواستن دیگه خاستگاری رسمی کنن که همسرم اومده جبهه .
سری تکون دادن که فرمانده گفت:
- شما که ازدواج نکردید درسته؟
سری تکون دادم و فرمانده گفت:
- پس همسر شما چطور بچه 8 ماهه داره؟
چشمام گرد شد و بهت بده گفتم:
- بچه؟ما بچه نداریم که اونم 8 ماهه؟
فرمانده به پست چی جدید که رسیده بود اشاره کرد و گفت:
- بعله ایشون از گردان های عقب امشب رسیدن تقریبا همه می شناسن همسر و بچه اتون رو.
کلا گیج شده بودم اخه من بچه ام کجا بود؟
رو به پستچی گفتم:
- واقعا همسر من بچه دستش بود؟مطمعنین مال خودش بوده ما بچه نداریم!
پستچی گفت:
- والا من فقط می دونم همسر شما بچه داره و اسم ش محمده!خیلی هم شیرین زبون و خندونه همسرتون یه نامه هم دادن .
گرفتم ازش و بازش کردم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین.
سلام کمیل عزیزم!
اگر بد خط و کوتاه نوشته ام به خاطر این است که وقت کم است و پستچی که قرار است نامه را برایت بیاورد نمی تواند صبر کند.
من حالم خوب است و نکته مهمی که می خواهم برایت بگویم محمده ۸ ماهه است من به روستای مرزی رفتیم که مردم ان روستا همگی قتل عام شده بودند و تنها بازمانده این روستا محمد ۸ ماهه است و دخترکی جوانی! مادر این بچه بیش از حد به من شباهت دارد و محمد فکر می کند من مادرش هستم و بجز من پیش هیچکس حتی یک ثانیه هم نمی ماند و من می خوام یا اجازه ات محمد را بچه خودمان بدانیم و بزرگ ش کنیم!
منتظر جوابت هستم
یا حق.
نامه رو بستم و برای بقیه توضیح دادم که چی شده!
فرمانده گفت:
- همسرت که فرار کرده و مطمعنن برگرده عواقب خوبی نداره بهتر برگردی عقب پیش همسرت اعزام ت می کنم به ابادان یه سری همسر رزمنده ها هم اونجا هستن که ساکن ان توی یک منطقه همسرت هم اونجا ساکن بشه و اونجا خدمت کنی!
لب زدم:
- اما اینجا به من نیاز هست همسر من می تونه از پس خودش بر بیاد و خدا مراقبشه!
فرمانده نامه ای نوشت و گفت:
- اون که بعله ولی میدون جنگ جای همسر تو نیست جوون این یه دستوره جنگ جنگه!چه توی خرمشهر چه ابادان چه هر جا با زخمی هایی که قراره برگردن عقب امشب برگرد!
چشم ی گفتم و نامه رو گرفتم بیرون اومدم و بقیه تا فهمیدن قراره برم تک تک جلو اومدن و بغلم کردن.
توی همین مدت کم که تازه دیروز رسیده بودم به این گردان حسابی به هم وابسته شده بودیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گمشدنتوحرمایناقاتازهاغازهٔپیداشدنه (:
#دلتنگ_بین_الحرمین
#کربلا
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
◖♥️🔗◗
< نــٰادِم | 𝙽𝙰𝙳𝙴𝙼 >:
◖♥️🔗◗
جزروضہیتودردمراڪِیدوابُوَد؟!
درمانڪنندهتر،زِهمہنُسخہهاحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظری کن به دلم حالِ دلم خوب شود...
حالُ و احوالِ گدایت به خدا جالب نیست..💔
#آقایاباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوری و دوستی سرم نمیشه 😭
هدایت شده از ‹ مَبـهوت ›
گفته در قرآن خدا آرامشت با همسر است
کی شود این آیه اش مشمول حال ما شود :)🌱
اعظم الله اجورنا.mp3
10.35M
ساڪنم زیر پرچم تو؛میزنم سینہ با غم تو
مہر من تو محرم تو؛ یا حسین'!
#محمدحسینپویانفر | #مداحیاستودیویی
398_16188187523988.mp3
9.83M
خوشا راهی که پایانش تو باشی ...
#محمدحسینپویانفر
#مداحےطور🎙❤️