"‹میگفت: آدمیزاد وحید آفریده شده...
وَجایی آروم نمیشه مگه تو بغلِ خالقش›"
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت68
#ارغوان
بازومو کشید و سمت اتاقی رفت درو باز کرد و کشیدتم داخل هلم داد روی مبل که نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم روش.
علی خان داخل اومد و گفت:
- یالا اماده شو می خوام تصویری بگیرم با عشقت!
و خودش به حرف خودش خندید.
سعی کردم صاف بشینم .
پس می خواست تماس بگیره باهاش که به صورتم نزد تا مبادا محمد بفهمه نقشه است و فکر کنه من گول ش زدم.
با یک دو سه ای که گفتم تماس تصویری گرفت و بهم اشاره داد وصل شده سریع گفتم:
- محمد منو مجبور کردن بهت دروغ بگم بگم من دختر پدرمم محمد منو کتک زدن محمد باور نکن نجاتم بده محم...
علی خان سریع تفنگ شو در اورد و سمتم شلیک کرد و درد فجیهی رو درست کنارم قلم احساس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
#محمد
گوشیم زنگ خورد که دیدم شماره ناشناسه و درخواست تماس تصویری داده باز کردم تصویر ارغوان بود به دوربین نگاه کرد و صورت ش جمع شده بود انگار که داره درد می کشه و یهو سریع گفت که مجبورش کردن به من دروغ بگه و یهو صدای شلیک اومد و ناباور خشک شده به صفحه گوشی نگاه کردم.
ارغوان تیر خورده بود روی قلب ش و بیهوش شد.
گوشی از دستم افتاد و فرزاد سریع بلند ش کرد و با دیدن ارغوان چشاش گشاد شد.
با سرعت بیشتری سمت همون جایی که ارغوان و برده بودن حرکت کردیم و درست زمانی که اومدن بیرون و می خواستن فرار کنن رسیدیم و همه رو دستگیر کردیم.
سریع با فرزاد دویدم داخل که دیدم یه مردی که لباس کارگری تن ش بود داشت یه گاری که یه گونی خونی توش بود رو می برد.
با دیدن ما گاری رو ول کرد و فرار کرد فرزاد سریع دوید دنبال ش.
اب دهنمو قورت دادم و حتم داشتم که اون فردی که توی گونی هست ارغوانه.
حالا درست بالای سرش بودم.
عقل ام می دونست توش چیه و دل م نمی خواست باور کنه.
دستمو جلو بردم و و گونی رو باز کردم که دیدم ارغوانه!
فرزاد سریع خودشو بهم رسوند و دو زانو روی زمین نشستم.
فرزاد سریع گونی رو کنار زد و ارغوان و در اورد و ناباور گفت:
- محمد می زنه قلب ش می زنه نبظ ش می زنه محمد بدو.
انگار که با حرف ش جون گرفته باشم بلند شدم و ارغوان و ازش گرفتم و سوار ماشین شدم و فرزاد سوار شد گاز دادم سمت بیمارستان.
تا رسیدم بیمارستان سریع بردن ش اتاق عمل.
نمی دونم چقدر گذشته بود و چند ساعت بود که مشت در اتاق عمل بودم که بلاخره دکتر بیرون اومد و سریع با فرزاد سمت ش رفتیم دستکش هاشو در اورد و با سری پایین گفت:
- متعسفم نشد کاری بکنیم عمل تمام شد اما طاقت نیاوردن و تمام کردن تسلیت می گم.
به فرزاد نگاه کردم.
نمی دونستم چی بگم.
حتما داشت شوخی می کرد سر به سرم بزاره.
که یهو در به شدت باز شد و پرستار اومد بیرون و گفت:
- دکتر دکتر برگشت بیمار برگشت دکتر .
دکتر نگاهی بهمون انداخت و سریع دوید سمت داخل.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#ارغوان
چشم که باز کردم پرستار بالای سرم بود و داشت سرمم رو عوض می کرد.
پلک زدم و تا چشم بازم رو دید گفت:
- بلاخره بیدار شدی خوشکل خانوم؟تو که ما رو کشتی.
بیرون رفت و با دکتر و فرزاد همکار محمد برگشت.
فرزاد با لبخند گفت:
- بلاخره بیدار شدی دختر جون؟
پلکی به معنای اره زدم و دکتر وضعیت مو چک کرد.
نگاهی به فرزاد کردم و گفتم:
- محمد نیومده؟
دستی توی مو هاش کشید و گفت:
- میاد حالا.
چرا محمد که مثلا قراره شوهرم بشه نیومده فرزاد اومده؟
دروغ چرا ازش دلگیر شدم مخصوصا اون عکس ها که با یه دختر دیگه بود.
نمی دونم چقدر گذشته بود یا بهتره بگم چند روز و امروز قرار بود مرخص بشم اما خبری از محمد نبود.
چند بار دیدم که به فرزاد زنگ می زد و امار می گرفت اما خودش نمی یومد یعنی انقدر کار داشت که وقت منو نداشت؟
دکترا می گفتن از مرگ برگشتم و گلوله فقط 6 سانت با قلبم فاصله داشت.
روی تخت نشسته بودم و دقیقا نمی دونستم چیکار باید بکنم و حتی پولی نداشتم بخوام خودم خودمو ترخیص کنم انقدر هم از محمد دلگیر بودم که نخوام بهش زنگ بزنم.
در باز شد و فرزاد اومد داخل.
بازم فرزاد!چرا یه بار محمد از این در نمیاد داخل؟
یه ساک دست ش بود روی تخت گذاشت و گفت:
- امروز ترخیص می شی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد قرار نیست بیاد؟
روی تخت روبروم نشست و گفت:
- دارو هاتو به موقع باید بخوری تیر زیادی نزدیک قلبت بوده قلب درد گرفتی برات ناراحتی قلبی به وجود اورده نباید حالت بد بشه یا زیاد ناراحت بشی خطر داره.
ولی جواب سوال من این نبود!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- محمد نمیاد؟
نگاهشو به پنجره دوخت و گفت:
- راستش یه چیزی هست می خوام بهت بگم اما خواهش می کنم اروم باش و به محمد ام حق بده.
نگران گفتم:
- محمد چیزی ش شده؟
سری به معنای نه تکون داد و گفت:
- ببین راست ش محمد خیلی دوست داشت که تو رو همسر خودش بکنه و یعنی یه جوری از دست بابات نجاتت بده یکم زندگی کنی بهت کمک کنه ولی با این اتفاقات اون نمی تونه یعنی چطور بهت بگم اون یه روز خوش توی خانواده اش ندیده ارزوشه که حداقل با همسر اینده اش یه بار خوش باشه و با تو نمی تونه تو پدرت خلافکار بوده رعیس باند مافیا بوده و بودن محمد با تو که پلیسه خطرات زیادی داره و محمد واقعا نمی تونه هم خانواده اش و هم همسرش و زندگیش رو اینجور با نگرانی بگذرونه اون بهتره یه دختری رو بگیره که هیچ ربطی به قضایایی نداشته باشه ولی به فکرت هم بود تمام تلاشش رو کرد توی اموال پدرت یه چیزایی پدرت به نام ت زده بود و اینکه مادرت از قبل هر چی ارث پدرش بهش رسیده رو به نام ت کرده بوده و می تونی راحت تا اخر عمر زندگی ت رو راحت بگذرونی همه مدارک انجام شده توی اون ساکه و کارت عابر بانک ت رو هم گذاشته محمد و رمز ش تاریخ تولدته لباس و همه چیز هم خریده یه کلید خونه هم هست گفته تا وقتی بخوای می تونی اونجا باشی همراه با ادرس ش.
بهم نگاه کرد لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- من از مرد ها دلخوشی ندارم پدرم هیچ وقت منو نخواست و حالا محمد ام نمی خواد باشه!
از تخت پایین اومدم و در ساک و باز کردم.
اشکام روی صورت ام سر خورد فقط انگار مامانم به فکرم بوده.
سند ها و عابر بانک و پول هامو برداشتم فرزاد بیرون رفت لباس هامو عوض کردم .
بیرون رفتم و ساک و دادم دست ش کلید و ادرس خونه ای که محمد داده بود و دادم دست ش از پول ها هم پول لباس ها و بیمارستان رو کم کردم دادم بهش و گفتم:
- حالا دیگه کامل بی حساب ایم.
نگاهمو به فرزاد دوختم و گفتم:
- ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی توی این مدت و مراقبم بودی ممنون خدانگهدار.
نگاه غمگینی بهم انداخت و سری تکون داد.
از بیمارستان بیرون اومدم.
حالا کاملا ازاد بودم چه از طرف بابا ازاد بودم چه از طرف عشقم!
پوزخندی روی لب هام شکل گرفت و راه افتادم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#ارغوان
(3سال بعد)
راوی
در طول مدت این 3 سال ارغوان با ارث ی که از مادرش به او رسیده بود چند بوتیک لباس فروشی در یک پاساژ لباس و وسایل مردانه خرید در طول این مدت با دو دختر بسیار صمیمی شد و زندگی تنهایی و ازادانه ای را که انتظارش را می کشید به دست اورد اما یک چیز ان وسط فرق کرده بود!ارغوان دیگر از هیچ جنس مذکری خوشش نمی امد!رنگ و بوی عشق در پس پرده ی چشمان به رنگ دریایش ویران شده بود .
از معنی عشق تنها یک محمد و یه جدایی برایش مانده بود.
و اما حالا ارغوان و دو دوست صمیمی اش رها و اهو در دانشگاه درس می خوانند! و محمد و فرزاد و حسن سه همکار برای بالا بردن درجه اشان و کار شان برای ادامه تحصیل و گرفتن مدرک کارشناسی دوباره وارد دانشگاه می شوند و باز ارغوان و محمد سر راه یک دیگر سبز می شود .
#ارغوان
امروز اولین روز ترم جدید دانشگآه بود و تمام مدت دیشب به خاطر اساب کشی این ساکن جدید واحد روبروی که انگار مثل خودم دانشجو بودن و سه نفر بودن سر صدا و زیاد بود و نشد درست بخوابم.
سریع سویچ ماشین رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم درو بستم و سمت اسانسور رفتم و دکمه رو زدم که صدایی اومد:
- خانوم ببخشید .
برگشتم یکی از پسرای جدید واحد روبرویی من بود و گفت:
- ببخشید شما ساکن این واحد هستین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله بفرماید؟
لب زد:
- ما از دیشب با ابگرم کن واحد درگیریم و درست نشده شما بلد این؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله قلق داره.
سری تکون داد و گفت:
- اگه زحمتی نیست می شه راش بندازین؟
باشه ای گفتم و نگاهی به ساعت انداختم کنار وایساد تا اول من برم داخل.
کفش هامو در اوردم و داخل رفتم و جلو تر هدایت ام کرد سمت اشپزخونه دو تا پسر دیگه پشت به من توی حیاط خلوت تکیه به دیوار داده بودن و نشسته بودن که این یکی گفت:
- بلاخره یه نفر و پیدا کردم بلده.
اون دو تا همزمان سرشون چرخید که کپ کردم.
شک بهم وارد شد و قلبم تیری کشید که سریع دستمو به نرده گرفتم و چنگ زدم قلبم رو پسره ترسیده گفت:
- خانوم چی شد؟خوبین؟
سریع کیف مو باز کردم و قرص زیر زبونی مو گذاشتم تا اروم گرفت.
فرزاد و محمد خشک شده نگاهم می کردن.
رو به این یکی که ندیده بودمش تاحالا گفتم:
- نه چیزی نیست .
سمت ابگرم کن رفتم و روشن ش کردم.
و بعد هم بی حرف از خونه زدم بیرون.
سریع خودمو توی اسانسور پرت کردم و طبقه همکف رو زدم.
خدایا اینا اینجا چیکار می کنن؟
قیافه محمد که با بهت نگاهم می کرد هنوز جلوی چشام بود.
قلب من بعد از این همه مدت چقدر بی جنبه بود که با دیدن ش درد گرفت!
گوشیم که زنگ خورد از فکر در اومدم رها بود:
- جان رها؟
در حالی که اون ور خط
رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من
مرهم که نه، زخم شوی بر تک تکِ اعضای من :)
آریآنروزچومیرفتکسی،داشتمآمدنشرابٰاور ..
مننمیدانستممعنیهرگزرا !..
توچرابازنگشتیدیگر'! ..
#آقایقٰاف
بداخلاقبودنوڪہهمهبلدن
اگہزرنگےتوهرشرایطے
خوشاخلاقیتروحفظڪن🌱🫀
_شھید محسن حججی