نکندفکرکنیدردلِمنیادِتونیستگوشکن!
نبضِدلمزمزمهاشباتویکیست؛))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
چه میدانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟ 🤍🦋
كَمْمِنْقَبِیحسَتَرْتَهُ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خداوندا هرآنچه را که برای من خیر است به قلبم نزدیک کن🤍🌱
#استوری
بیا تا جوانم بده رخ نشانم ..
که این زندگانی وفایی ندارد :)
#اللهمعجللولیکالفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت75
#ارغوان
استادگفت:
- خوب موضوع تون دلبخواهی هست راجب هر چیزی توی دنیا می تونید بنوسید!هر کی بشینه پیش هم گروهی ش هم اشنا بشید هم برنامه ریزی کنید!
یعنی الان من پاشم برم پیش محمد یا خودش پا می شه میاد؟
بنابراین از جام تکون نخوردم و محمد خودش بلند شد اومد روبروم نشست.
یه دفتر در اورد و منم همین کارو کردم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نظری راجب موضوع داری؟
بی توجه بهش کلاس و از نـظر گذروندم و در حالی که نگاهم طرف دیگه ای بود گفتم:
- نه!
با صدای بمی گفت:
- من نظرم اینکه راجب انسان ماکت درست کنیم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- انسان؟
سری تکون داد و گفت:
- اره خوب انسان!ادم زیاد هست ولی انسان کم!یک انسان درست و شرح بدیم!حتم دارم ماکت تکون دهنده ای می شه!
اره خوب بود بهش بگم اولی ش خودتی که باید انسان باشی و سر قول ت که توی عملیات به من دادی که ترکم نمی کنی می موندی نه توی بدترین شرایط که از مرگ برگشته بودم ولم می کردی به امون خدا!اونم یه دختر15 ساله رو.
پوزخندی روی لب هام نشست و مستقیم نگاهمو به چشماش دوختم که بهم خیره بود و گفتم:
- خوبه!طراحی و دیزاین با من!
انگار که حرف مو از نگاهم خوند و سرشو پایین انداخت و گفت:
- باشه!بهتره ایده هایی که داریم و هر کدوم یاداشت کنیم.
بی حرف شروع کردم به نوشتن ایده هام و اونم همین طور اما انگار فکرش درگیر بود چون یه جمله رو خیلی طول می کشید تا بنویسه و انگار هی یادش می رفت چی می خواد بنویسه و نگاه های پراکنده ای بهم می نداخت.
نگاهی به رها و اهو انداختم که لبخند به لب داشتن ایده هاشونو توضیح می دادن.
تقریبا همه حرف هاشونو بودن و بی کار بودیم که استاد گفت:
- خوب حالا سن تونو بگید و اینکه از کدوم شهر هستید من بیشتر باهاتون اشنا بشم!
کاملا معلوم بود استاد پایه ای هست.
دخترا همه 23 تا 26 سالشون بود بودن و پسرا از 25 تا 30 سال.
اخری من بودم که گفتم:
- من 19 سالمه.
همه بهم نگاه کردن چون واقعا سن ام کم بود.
استاد با تک خنده ای گفت:
- مطمعنین کلاس و درست اومدین؟
همه خندیدن.
خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
- من چند سال و پرشی خوندم واحد هم زیاد بر می داشتم برای همینه توی سن کم الان اینجام.
استاد سری تکون داد و گفت:
- و منم 29 سالمه و مثل کوچیک ترین فرد کلاس پرشی خوندم و واحد هامو زیاد بر می داشتم برای همین الان استاد ام و امسال می شه 4 سال تدریس.
همه سری تکون دادیم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#ارغوان
گوشیم زنگ خورد و با ببخشیدی رد تماس دادم سجاد بود.
دوباره زنگ زد که استاد گفت:
- مشکلی نیست جواب بدید.
جواب دادم که سجاد گفت:
- الو ارغوان سعید تصادف کرده.
سریع بلند شدم و تقریبا داد زدم:
- چییی؟سعید چش شده؟سجاد بگو که چیزی ش نشده خوبه؟
سجاد گفت:
- نترس نترس خوبه خوبه بیمارستان ایم بیمارستان ....
لب زدم:
- الان میام الان میام .
و قطع کردم و قدم اول و برنداشتم قلبم تیر کشید.
وای بار شک بهم وارد شده بود پاهام ضعف رفت و دستمو به میز گرفتم خم شدم رها و اهو سریع دوره ام کردن و اهو گفت:
- وای قلب ش رها قرص ش تو کیفه بده.
رها در اورد و توی دهن ام گذاشت و اهو گفت:
- اروم باش اروم باش مطمعنم سعید چیزی ش نشده اروم باش.
فرزاد گفت:
- سعید چیکاره ارغوان می شه؟
اهو گفت:
- سعید و سجاد و علی سه تا برادر ان بوتیک های ارغوان دستشونه حدود سه ساله مثل برادر ان براش و در واقع ارغوان زندگی شو به اونا مدیونه!
اشکام از روی چشمام سر خورد پایین و رو به اهو گفتم:
- نمی تونم رانندگی کنم باید برم بیمارستان بریم برسونیم.
اهو گفت:
- باشه تو اروم باش اخه چرا اینجوری بهت خبر می دن با این قلبت.
بلند شدم و رها کوله امو برداشت و سریع از کلاس بیرون اومدیم.
سوار شدیم و رها پشت فرمون نشست و گاز داد.
سریع رسیدیم بیمارستان و با دیدن سجاد و علی توی راه رو دویدم سمت شون و گفتم:
- سعید کو؟
علی گفت:
- نگران نباش بهوش اومده خوبه توی اتاقه دکتر بالای سرشه!
درو باز کردم داخل رفتم که نگاه پرستار و دکتر برگشت سمتمم.
سریع بالای سر سعید رفتم صورت ش از درد جمع شده بود ولی بهوش بود با دیدن من نگران گفت:
- کی تو رو خبر کرد،؟من خوبم به خدا اروم باش رنگ به رو نداری.
نگران گفتم:
- چی شده چطور تصادف کردی؟
سعید گفت:
- چیزی نیست ماشین زد زیرم سرعت ش کم بود نگران نباش فقط دستم شکسته سالمم.
نفس مو سنگین رها کردم و روی صندلی نشستم انگار فشارم افتاده بود
که