eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی‌ازم‌میپرسن‌معیارت‌برای‌ازدواج‌چیه❤️‍🩹؟!
وشهادت‌‌نصیب‌کسانی‌می‌شود که‌در‌ره‌عشق‌بی‌ترس‌‌با‌جان‌خود‌ بازی‌کنند . . !🌱
حسࢪتِ‌ڪرب‌وبلاو،عڪسِ‌زیباےحࢪم دل‌گࢪفت‌ازبس‌ڪہ‌باقابِ توخلوت‌ڪࢪده‌است:)
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 اخرین نفر روی تخت من بودم که نشستم و محمد بعد چند دقیقه پیداش شد و وایساد پوفی کشیدم کنار رفتم و اومد بالا جفتم نشست. همه یه طوری نگاهمون می کردن و عصبی م می کرد این نگاه ها. همه سفارش دادن بجز من استاد منتظر بهم نگآ کرد که گفتم: - من شام خوردم. سری تکون داد و گارسون از باقی مونده هم سفارش گرفت و رفت. بعد ربع ساعت سفارشات رسید و همه مشغول شدن محمد دو تا سال پاستا سفارش داده بود یکی شو گرفت سمتم که گفتم: - نمی خورم. دستشو عقب نکشید و منتظر نگاهم کرد. عصبی گفتم: - نمی خوام کری؟ بازم نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم تا یکی نزنمش! مجبوری از دست ش گرفتم لب زد: - بخور. و منتـظر نگاهم کرد دلم می خواست هلش بدم بیفته پایین. چنگال و برداشتم و شروع کردم تا دست از سرم برداره. بعد کمی استراحت و خوردن بلند شدیم راه بیفتیم اما ماشین محمد خراب شده بود. اومدم برم بیینم چی شده و نزدیک به ماشین صدای فرزاد و محمد و شنیدم پشت ماشین قایم شدم فرزاد گفت: - خودت ماشین و دست کاری کردی اره؟کامل معلومه چیزی ش نبود. محمد گفت: - اره نگران ارغوان ام خیلی تند می ره می خوام به این بهونه بریم توی ماشین اون. فرزاد گفت: - ما اومدیم معموریت حواست هست؟تمام فکر و ذکرت شده ارغوان چه اون موقعه که ولش کردی در به در دنبال ش بودی حالا هم که پیداش کردی و دیگه هیچ داری به خاطرش همه کار می کنی انگار معموریت یادت رفته! محمد عصبی گفت: - من کارمو بلدم مگه ندیدی ارغوان چی گفت می خواد بره دور اون کروعی عوضی!مجبورم بهش نزدیک تر بشم جلوی همه بیشتر حواسم باشه ببین یه بار از دستش دادم دوباره این کارو نمی کنم. ابرویی بالا انداختم و لبخندی روی لبم نشست! زکی اقا محمد!زکی! سمت شون رفتم و استاد هم این سمت اومد تقریبا همه اومده بودن بیین چی شده! محمد گفت: - روشن نمی شه! لب زدم: - من خالی ام با من بیان وسایل و جا به جا کنید راه بیفتیم. اونا هم که منتظر همین بودن که وسایل شونو توی ماشین من گذاشتن و سوار شدیم راه افتادم. همین که نشستیم محمد گفت: - اروم برو.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 پامو بیشتر روی گاز فشار دادم و گفتم: - ماشین و دست کاری کردی با من بیای به خاطر این گول زدن ت می خوام بهت هیجان بدم تند تر برم. متعجب نگاهم کردن و لب زدم: - که بیای سمتم جلوی جمع توجه نشون بدی استاد نتونه بیاد سمتم اره؟ کمربند شو بست و خم شد روم کمربند منو هم بست و گفت: - هر طور دوست داری فکر کن. پوزخندی زدم و در حالی که زدم سقف ماشین جمع بشه گفتم: - کور خوندی اقا محمد من دیگه برنمی گردم پیش تو! و پامو فشار دادم روی گاز و از همه جلو زدم و محمد با صدای بلندی گفت: - چیکار می کنی دیونه! دنده رو عوض کردم و گفتم: - ماشین بازی دوست نداری؟اشکال نداره من دوست دارم. از همه جلو زدم و انقدر جلو که بقیه پشت سرمون معلوم نبودن. صدای اهنگ سیستمی رو بلند کردم و خیلی زود رسیدیم شمال. تا بقیه برسن یه دوری زدیم و بقیه که رسیدن سمت ویلای استاد رفتیم. در و با ریموت وا کرد و با لبخند گفتم: - اوم ویلای خودشه منم هیجان و استعداد عجیبی توی ویلا شناسی دارم . محمد عصبی گفت: - خواهش می کنم کاری نکن این ادما خطرناک ان. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - می شناسمشون خودم دختر یه خلافکار بودم یادت رفته؟ من همون دختری ام که به خاطر دردسر هاش ولش کردی نگو یادت رفته که باور نمی کنم! چشماشو عصبی بست. همینو می خواستم! پوزخند صدا داری زدم و ماشین و پارک کردم. پیاده شدم استاد هم همین طور لبخندی بهم زد و گفت: - دست فرمون عالی داری دختر! چشمکی بهش زدم و گفتم: - به مال شما نمی رسه استاد مطمعنم بهتر از مال منه نشون ندادید ریا نشه. بلند خندید و گفت: - نه خوشم اومد خیلی شیرین زبونی. یه شیرین زبونی نشونت بدم هز کنی پسره ی عوضی! وارد ویلا شدیم و هر کی یه گوشه ای ولو شد. اهو و رها که سریع رفتن بالا بخوابن. روی مبل سه نفره نشستم و دخترا هر کدوم توی یکی از اتاق ها مستقر شدن و پسر ها هم که مثل دخترا نیستن هر کدوم یه گوشه توی سالن دراز کشیدن. استاد نگاهی به من انداخت و گفت: - اتاق ها رو که برداشتن اتاق من هست خواستی اونجا باش. نگاهی به مبل انداختم و گفتم: - از این بیشتر خوشم میاد فضای باز بهتره تا اتاق!ولی خوب برای ارایش و حمام از اونجا استفاده می کنم ممنون استاد. روی مبل نشست و گفت: - خواهش می کنم. ساک مو باز کردم که گوشیم زنگ خورد روی اسپیکر گذاشتم و دنبال شارژ بودم که صدای سعید پیچید: - سلام البالو. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - سلام البالو اسم جدیده؟ خندید و گفت: - شاید!خودت می دونی که داداشا ابجی هاشونو به اسم های متفاوتی صدا می زنن. سری تکون دادم و گفتم: - والا سابقه داداش داشتن ندارم خبری هم ندارم ولی الان دیگه فهمیدم. سعید گفت: - هووم خیلی ام عالی کجایی رسیدی؟ لب تاب مو روی میز گذاشتم و گفتم: - اره ربع ساعتی هست رسیدم ویلا ی استاد ایم. سعید هوومی کرد و گفت: - اروم رانندگی کردی که. با تک خنده ای گفتم: - چجوررررم انقدر اروم اومدم نیم ساعت دیر تر از بقیه رسیدم. خندید و گفت: - اره ارواح عمت. بلند خندیدم که یهو جدی شد و گفت: - حالا این استادتون که برد شما رو ادم حسابیه دیگه؟ نگاهی به استاد که خنده روی لب ش رفته بود نگاهی انداختم و گفتم: - اره خیالت راحت. لب زد: - خوبه دختر این بیشتر یا پسر؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم نشماردم اما فکر کنم پسرا بیشتر باشن! گفت: - خیلی خوب مراقب باش منم بی خبر نزار الانم بخواب. خنده ای کردن و گفتم: - الان غیرتی شدی؟ با جدیت گفت: - یس البالو. هوومی کردم و گفتم: - عجب جالب شد دوس داشتم اینم از کارای داداشاست؟ سعید گفت: - دقیقا! با لبخند گفتم: - خیلی ام خوب من برم. سعید گفت: - برو شب بخیر. شب بخیری گفتم و قطع کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 شارژ رو بلاخره پیدا کردم و وسایل ارایشی مو در اوردم گذاشتم روی میز. یه خط چشم کشیدم با یه رژ بلند شدم که استاد گفت: - جایی می ری؟ سری تکون دادم و گفتم: - می رم تا دریا اولین باره اومدم شمال. متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: - تنها که نمی شه خطر داره بزار باهات میام. بد نبود یکم اطلاعآت ازش کش می رفتم سری تکون دادم گفتم: - پیشنهاد خوبیه! سری تکون داد و گفت: - بمون لباس عوض کنم لباسات هم مناسب نیست سرده اونجا لباس گرم بپوش! سری تکون دادم و از توی ساک پالتو مو در اوردم و پوشیدم روی همون لباسام و کیف مو بلند کردم. اس ام اس ای اومد روی گوشیم باز کردم از محمد بود: - باهاش نرو خطرناکه! جواب شو ندادم و گوشی رو انداختم توی کیف ام. اتفاقا می رم تا بیشتر حرص بخوری. استاد اومد پایین و یه هودی شلوار پوشیده بود!از حق نگذریم خوشتیپ و قشنگه! لب زد: - بریم؟ سری تکون دادم و از در زدیم بیرون. سوار ماشین من شدیم و با ادرسی که داد حرکت کردم و خیلی زود به دریا رسیدیم و ادم های دیگه ای هم این اطراف بودن با مغازه هایی که ریسه بهشون وصل بود و رنگی نشون شون می داد کلا فضای ارامش بخش جذابی بود. پیاده شدیم و کفش هامو در اوردم تا کف پام نرمی و لطافت شن های کنار دریا رو حس کنه. استاد نزدیک به دریا نشست و خیره شدم به دریا که گفت: - دریا رو دوست داری؟ سری تکون دادم و گفتم: - خیلی! لب زد: - ولی دریا ظاهرش قشنگه!اما اگه وارد ش بشی غرق ت می کنه و باطن ش مثل ظاهرش قشنگ نیست! دوست داشتم بگم اره مثل خودت استاد. اما در عوض گفتم: - اره مثل بعضی از ادم ها. برگشتم و بهش نگاه کردم که خیره داشت نگاهم می کرد. تلفن ش زنگ خورد و با ببخشیدی رفت یکم دور تر. که صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی جیبم درش اوردم محمد بود جواب دادم: - بعله! با صدای عصبی گفت: - اگر همین الان از پیش اون عوضی جمع نکنی بیای خودم میام جلوش دستتو می گیرم می برمت پیش دکه که ریسه هاش قرمزه منتظرتم ۵ دقیقه فقط وقت داری! و قطع کرد. وای خدا از دست تو محمد. اگه می یومد سمت من که استاد دیگه سمتم نمی یومد بخوام چیزی ازش بفهمم. استاد سمتم اومد و گفت: - کاری پیش اومده من باید برم شرمنده تو ویلا می بینمت. سری تکون دادم و سریع رفت. خداروشکر رفت اما اگه بخواد بره پیش رفاقای مافیا ش چطور؟یا جایی که ما رو به چیزی برسونه! سریع سوار ماشین شدم و پیش دکه رفتم که محمد سوار شد و با سرعت وارد خیابون اصلی شدم استاد کنار خیابون بود و همون لحضه یه ون مشکی وایساد و استاد سوار شد
قبل از باحجاب شدن
شخصیت های رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 دنبال ش با احتیاط راه افتادم محمد گفت: - مراقب باش اروم برو. سری تکون دادم و همون طور که نگاهم به جلو بود گفتم: - با اخرت باشه منو لای منگنه قرار بدی! اونم گفت: - نیاز باشه بازم انجام می دم خوشم نمیاد با اون عوض تنها باشی! با خشم نگاه زود گذری بهش انداختم و گفتم: - اصلا ازش خوشم اومده می خوام باهاش ازدواج کنم. بیخیال گفت: - مگه از روی نعش من رد شی!حواست به جلوت باشه. دارم برات وایسا. نامحسوس ماشین و خاموش کردم. خودمو بهت زده نشون دادم و گفتم: - وای وایسا!حتما باز سیم ش قطع شده. محمد گفت: - وایسا الان سریع راه ش می ندازم . تا پیاده شد گاز شو گرفتم و از توی اینه به قیافه وارفته اش نگاه کردم. حقت بود بچه پرو. با فاصله زیاد از ون حرکت می کردم که از شهر خارج شد و توی یه جاده پر درخت پیچید سمت چپ توی جاده خاکی! صلاح ندیدم دیگه با ماشین برم چون ماشین دیگه ای توی جاده نبود و لو می رفتم. ماشین و زدم بغل و پیاده شدم بین درخت ها ماشین و دنبال کردم تا رسیدم به یه کارخونه! اب دهنمو قورت دادم دور تا دورش نور و لامپ بود و کامل فضا رو روشن کرده بود همون لحضه درش وا شد و دو تا از این ماشین بزرگ یخچالی ها اومد بیرون. ون وایساد و استاد پیاده شد. دستی تکون داد که راننده ها ماشین ها رو نگه داشتن و یه مرد دیگه اومد بیرون که با دیدن ش چشمام گرد شد! رعیس دانشگاه بود. وای خدا یعنی اینا دستشون توی یه کاسه است؟ چقدر هم استاد و این رعیس دانشگاه بهم شبیهه ان! ولی خوب فامیل استاد کروعی و فامیل رعیس دانشگآه محسنی! در کامیون و وا کرد یکی از بادیگارد ها که با دیدن تعدادی دختر که دست و پاهاشون بسته بود دهنم وا موند! اولین چیزی که به ذهن ام رسید قاچاق دختر بود. با دیدن یه بادیگارد که داشت این سمتی می یومد توی تاریکی و یه دختر و با خودش می کشید نقشه ای اومد توی ذهن ام. پشت یه درخت قایم شدم و یه سنگ بزنگ توی دستم گرفتم. تا بادیگارد اومد رد بشه با سنگ کوبیدم توی گردن ش که بیهوش افتاد. دختره با چشای گرد شده بهم نگاه کرد. دهن شو و دست و پاهاشو باز کردم و گفتم: - نترس می خوام نجاتت بدم به همراه بقیه دخترا. سری تکون داد و فقط از ترس می لرزید. بادیگارد و زیر و رو کردم دو تا اصلحه داشت یکی بزرگ یکی کوچیک با تعدادی خشاب و چاقو. همه رو برداشتم و دست دختره رو گرفتم از میون درخت ها پشت کامیون که داشت جاده خاکی رو می رفت راه افتادیم
- منم یه بچه خیابونی بودم اگر سعید نبود معلوم نبود سر اون بچه خیابونی چی بیاد! سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه یکم از سردردم کم بشه! قلبم تیری کشید و با درد چنگی به قلبم زدم و از روی مبل افتادم. رها جیغی از ترس کشید و دوید سمتم: - وای خدا چی شد اهو قررررصش اهو بدو. اهو سریع با قرص ام برگشت و زیر زبون ام گذاشت. چشمامو بستم و بلاخره اروم شد. رها نگران گفت: - باز برگشتی به گذشته؟لامصب تو قلبت نمی کشه چرا به فکر نیستی! به اهو تکیه دادم و کمی حالم جا اومد. فرزاد گفت: - از کجا پیداش کردی؟ لب زدم: -
من پوزش خواه هستم تی این مدت رمان نگذاشته بودم 🤚🏻🔪 والانی که گذاشتم !!🗿🚬 وکسانی که رمان نمیخونن لطفا بمون اخه مابعد از فعالیت محشر داریم🙂
میگه: فـراموش میشوم چنـاچه هـرگـز نبـودم..!
باتیربزنید‌به‌قلبم ولی‌پا‌نزارید‌روی‌کفش‌و‌چادرم " 🦥
هم یجوری زندگی کن که خودت لذت ببری هم خدا از زندگی کردنت لذت ببره!
همه سوزوندن منو ولی تو درمون کردی یه نگاهی به دل بی سر و سامون کردی
حالم عین ذاتته.. همینقدر خراب!🖤⛓️