«أنيتركتالكللأبقىمعك»
من همه را رها كردم تا با تو بمانم
#آقایامامرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای این خیلییی خوب بود😂💔
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت94
#ارغوان
محمد نگران گفت:
- نکنه لو رفته باشی؟
سری به عنوان نه تکون دادم که گفت:
- بی خود کردی تنهایی رفتی!
دوباره پرو شدم و گفتم:
- دوست داشتم بازم می رم به توچه؟
با خشم نگاهم کرد و داد کشید:
- اگه بلایی سرت بیاد چه خاکیییییییییی ت سرم کنم چرا نمی فهمییییی برام مهمی؟
منم مثل خودش داد کشیدم:
- مهم بودممممم تو خیابوووون ولم نمی کردییییی!
پشیمون سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- لامصب نفهمیدم نمی دونستم دوست دارم ولی ولت کردم تا شب دوم نیاوردم سه سال دنبالت گشتم ولی نبودی!
نگاهمو به بیرون دوختم و گفتم:
- دروغه!
دستمو گرفت و گفت:
- دروغ نیست راست می گم به...
دستشو محکم پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن من متنفرم ازت چرت و پرت هاتم برای خودت نگه دار.
ملتمس گفت:
- من الکی نمی گم چرا نمی خوای باور کنی؟ من کلی دنبال ت گشتم همه شاهد ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منو می خواستی ولم نمی کردی که بخوای دنبالم بگردی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت95
#ارغوان
انگار که خلع صلاح ش کرده باشم سرشو پایین انداخت و سعید گفت:
- فرزاد برو بیمارستان.
فرزاد حرکت کرد سمت بیمارستان سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون نگاه کردم.
یعنی واقعا محمد منو دوست داشت؟
نمی دونم!
اگه دوست داشت چرا ولم کرد؟
پوفی کشیدم و نگاهم از شیشه به اینه جلو خورد پلکی زدم خودش بود!استاد کروعی!
سریع گفتم:
- فرزاد کروعی دنبالمونه شاید شک کرده چون منو ول کرد رفت مشکوک شده سمت بیمارستان نرو! من حالم خوبه بریم سراغ همون که دریا کار می کرد پیشش!
کسی برنگرده نگاه کنه تابلو بشه!
محمد غرید:
- اخ که خودم دوست دارم خفه اش کنم مردک لجن رو .
توی یه جای خلوت شهر یه کارگاه خراب بود یه مینی بوس سوخته زنگ زده دم در خونه ای که دریا گفته بود.
پیاده شدیم و دریا رو از بغل سعید گرفتم و فرزاد با پا کوبید توی در که وا شد و داخل رفتیم.
کلی بچه اینجا بود ولی خوب بزرگ بودن بالای 11 سال!
دو تا مرد و یه زن هم اینجا بود.
با دیدن ما و مخصوصا سعید دوتا مرده سریع بلند شدن سعید با دیدن اون مرد ها چنان عصبی شد که فقط یورش برد سمت شون و هم می خورد و هم می زد.
سریع فرزاد و محمد رفتن جدا شون کنن و چون دریا بغلم بود نمی شد جلو برم!
یهو دو تا مرده تیزی برداشتن و دعوا بالا گرفت.
دریا رو پایین گذاشتم و خواستم برم کمک شون که دستی دور گلوم حلقه شد یه اصلحه روی سرم گرفته شد و مرد پشت سری م که به نظر معتاد می یومد داد کشید:
- هویییی اگر ادامه بدید می کشمش!
نگاه سعید و محمد و فرزاد برگشت این سمت که یکی از مرد ها از فرصت استفاده کرد چون محمد خیلی زده بودتش با چاقو زد حمله کرد سمت محمد جیغ کشیدم:
- محمممممممد مراقب با...
که محکم به پهلوش زد.
جیغ بلند تری کشیدم که صدای اخ یه نفر به اسمون رفت و مرده پشت سرم افتاد.
با بهت برگشتم که دیدم استاد زدتش!
اصلحه اشو برداشت و سمت اون دو نفر گرفت که چاقو هاشونو انداختن و دویدم سمت محمد.
سرشو روی پام گذاشتم و دستامو روی پهلوش فشار دادم و گفتم:
- وای سعید خیلی خون میاره.
از ترس اشکام روی صورت ام ریخت که محمد دستشو جلو اورد و اشک و از روی گونه ام پاک کرد و با صدای گرفته به خاطر درد گفت:
- اروم باش چیزیم نیست.
هق هق می کردم و سعید گفت:
- نترس بستمش الان می ریم بیمارستان.
سریع محمد و بلند کردن بردن توی ماشین و بقیه بچه های توی کارگاه همه انگار از این فرصت استفاده کرده بودن و فرار کرده بودن.
استاد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیزی ش نمی شه بلند شو بریم.
بلند شدم و دست دریا که ترسیده بود رو گرفتم استاد بغلش کرد و خواستیم بریم که صدای گریه ی یه بچه اومد!
من و استاد به هم نگاه کردیم و سمت پشت کارگاه که صدای گریه ی بچه اومد حرکت کردیم
پشیمانی،شایدمیتونهبزرگتریندردِزندگیباشه
دردیکهبعدازاونممکنهخیلیچیزامثلاولشنشه