خوش قلبترین آدما اونایی هستن که نگران تاثیر حرفاشون روۍ قلب بقیهان. :)))))♥️
خدایا!
گشایشۍ ایجاد ڪن
براۍ دلهایۍ ڪھ با بغض
صدایت مۍزنند! . . 🌿'`
-#ابـاعبدالله ¹²⁸
هر کسی از غم، پناهِ خود به جایی میبرد
من چو غم بینم روم شادیکنان درکوی تو..❤️:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاابدهرچیخلیفهستبهقربانعلی(:♥️
دورازتوزندگیکردن ؛
زندگینیست ..
بهاندازهفاصلههابیتابیم🍂!'
#امامزمان♥️🚶♂️
«أكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجيلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم».
براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، كه فرج من فرج شما نيز هست.":)♥️🌑
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت104
#ارغوان
امیر ارسلان و بغل کردم و به خودم فشردم و نگران به محمد که دستشو روی قسمت تیر خورده گذاشته بود نگاه کردم.
به من نگاه کرد و گفت:
- برو پایین خم شو یالا.
خم شدم پایین صندلی و با پاهام امیر ارسلان رو توی بغلم ثابت نگه داشتم یه تیکه از مانتومو پاره کردم و سمت بازوی محمد بردم محکم بستمش که ناله اش پیچید.
صدای شلیک بلند شد که صدای بدی اومد .
وای نه طاهر ماشین و پنچر کرده بودن.
با صدای شلیک دوم و سوم دومین طاهر ماشین رو هم زد و ماشین خیلی بد داشت می رفت و حس کردم رفتیم توی سرازیری فرزاد داد کشید:
- محکم بشنین ماشین داره می ره توی دره.
جیغی کشیدم و امیر ارسلان و توی بغلم قایم کردم و محمد خم شد رومون ماشین همین جور به تنه درخت ها برخورد می کرد و پایین می رفت دیگه چیزی نفهمیدم.
#۵ ساعت بعد
پلکی زدم و چشامو باز کردم.
یه اتاق قدیمی گلی بود.
چرا من اینجام؟اخرین بار که داشتیم از دره پرت می شدیم پایین!
امیر ارسلان!
سریع تو جام نشستم.
نبود کنارم نبود!
سریع بلند شدم و با دو از اتاق زدم بیرون اما پاهام درد می کرد مخصوصا پای چپم که درد شدیدی داشت و لنگ می زدم.
بیرون که اومدم از اتاق دیدم یه خونه روستایی هست!
با دیدن یه خانوم میانسال سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- بچه ام بچه ام کو؟امیر ارسلان ام کو؟
لبخندی زد و گفت:
- اروم باش دخترم همین جاست اون اتاق خوابه.
سریع سمت اتاق رفتم و درو باز کردم.
توی اتاق کنار یه بچه ی ۷ ساله خواب بود.
سریع بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش که باعث شد چشماش باز بشه!
خابالود بهم نگاه کرد بوسیدمش و بیرون رفتم و گفتم:
- محمد کو فرزاد کجاست حسن چی؟
خانومه گفت:
- نگران نباش عزیزم درمونگاه روستان.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- محمدم تیر خورده بود حالش چطوره؟
با لبخند گفت:
- شوهرته؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالش خوبه نگران نباش بیا بریم پیشش.
سمتش رفتم و باهم از خونه بیرون اومدیم.
به نظر خیلی قدیمی می یومد.
چهره خیلی مهربونی داشت و با اینکه پیر بود بازم قشنگ بود حتما توی جونی خیلی قشنگ و سالم بود چون با اینکه سن ش بالا بود اما انگار سالم تر از من بود.
نگاهم کرد و گفت:
- اسمت چیه دخترم؟
گفتم:
- ارغوان اسم شما چیه بی بی؟
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- زینب!
سری تکون دادم که گفت:
- نگران نباش حال مردا خوبه شوهرم کدخدا کمیل پیش شونه.
(زینب کدخدا کمیل حالا فهمیدید ارغوان و محمد توی کدوم روستا ان؟😁)
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت105
#ارغوان
سری تکون دادم و گفتم:
- اون پسر بچه که توی اتاق خواب بود مال شماست؟یعنی بچه شماست،؟
بی بی زینب خندید و گفت:
- نه عزیزم اون نوه منه پسرام با خانوم هاشون اومدن روستا رفتن اطراف گشت بزنن نوه ام که خواب بود رو گذاشتن پیش من.
اهانی گفتم.
با رسیدن به درمونگاه داخل رفتیم و بی بی سمت یه مرد که مثل خودش سن بالا ولی سرحال بود رفت و گفت:
- دخترم به هوش اومده اقا مردا چطورن؟
به کدخدا نگاه کردم و گفتم:
- سلام کدخدا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- سلام دخترکم خوبی؟حالت چطوره؟بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- به لطف شما ممنون.
کدخدا گفت:
- خداروشکر برین داخل.
داخل اتاق رفتیم.
سریع بالای سر محمد رفتم که خواب بود و یه سرم و یه کیسه خون بهش وصل بود.
امیر ارسلان و روی تخت نشوندم و دست محمد و گرفتم که چشماش باز شد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- ارغوانم اومدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم تو خوبی؟چیزی ت که نشد؟
سری به عنوان منفی تکون دادم نگاهشو به امیر ارسلان دوخت و گفت:
- امیر ارسلان چطوره؟
امیر ارسلان با چشای درشتش بهش خیره بود و دستشو می خورد.
گفتم:
- خوبه حتما گرسنشه.
امیر رو بغل کردم و محمد گفت:
- فرزاد و حسن کجان؟
نمی دونمی زمرمه کردم و کدخدا گفت:
- اونا خوبن بابا توی اتاق دیگن یکی شون که سرش شکسته که جدی نبوده و خوابه اون یکی هم دستش شکسته که باز خداروشکر جدی نبوده و اتل بستن.
نفس راحتی کشیدیم و محمد گفت:
- من حالم خوبه این سرم ها هم تمام شدن می شه بگید در بیارن؟
کدخدا گفت:
- الان امین رو صدا می زنم.
و رفت بیرون.
با یه دکتر جون برگشت و سرم ها رو باز کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه می تونید برید.
سری تکون دادیم و با کمک کدخدا محمد نشست.
جوری به محمد کمک می کرد که انگار بچه اشه!
برگشتیم خونه کدخدا و قرار بود حسن و فرزاد شب مرخص بشن و خداروشکر خوب بودن.
اول از همه از سوپ ی که عروس بی بی زینب درست کرده بود به امیر ارسلان دادم و خوابوندمش.
سر جاش گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم کنار محمد نشستم.
بی بی گفت:
- ماشاء الله جون اید بهتون نمی خوره یه بچه داشته باشید مگه کی عروسی کردید؟
محمد با خنده گفت:
- هنوز عروسی نکردیم .
بی بی و کدخدا و عروس ها و پسر هاش با تعجب نگاهمون کردن.
خنده امو قورت دادم حالا بدبخت ها چه فکر هایی می کنن.
گفتم:
- یعنی خوب ما سه سال پیش همو می خواستیم یه مشکلاتی پیش اومد جدا شدیم و دوباره بعد سه سال تازه یک هفته است همو پیدا کردیم امید ارسلان رو هم من دیروز به فرزندی قبول کردم.
سری تکون دادن و حال بی بی و کدخدا یه طوری شد.
یکی از پسراش گفت:
- مامان باز یاد محمد افتادی؟
اشک از چشمای بی بی سر خورد پایین و گفت:
- نمی دونم بچه ام کجاست!زنده است یا مرده!خدا لعنتت کنه سهند.
محمد گفت:
- چیزی شده؟
پسر بی بی گفت:
- مسعله قدیمی هست مادر و پدر من یه بچه به فرزندی قبول کردن پسر عموی مادرم سهند چون مادرم با پدرم ازدواج کرد برای انتقال ترمز ماشین رو می بره و وقتی مادر و پدرم تصادف می کنن محمد رو بر می داره و غیب ش می زنه.
سری تکون دادیم و گفتم:
- چه جالب اتفاقا اسم همسرم محمده اسم پدرش هم سهنده.
··• اللهُمَّ یَسِّر لَنا بُلوغَ ما نَتَمَنّی
··• خدایا رسیدن به آنچه آرزومندیم را برای ما آسان کن🦋🌎.️
اگه بگم تنها دلخوشیم تو دنیا همین
زیارت رفتن و هیت رفتنه دروغ نگفتم .(: