🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
تا فردا عمارت مثل دسته گل شد.
ساعت 5 و نیم صبح بود که خوابیدیم تا یکم استراحت کنیم.
#صبح!
محمد از خود ساعت 11 که بیدار شده بود داشت زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد برای عروسی منم کار های ارایشگاه و اینا رو انجام دادم.
واقعا عروسی جالبی می شد!
عروسی که من توش یه بچه ۸ ماهه داشتم!
امروز قرار بود لباس عروس که مونده بود رو انتخاب بکنیم و همه با هم اومده بودیم تا من انتخاب کنم.
وارد مزون لباس عروس شدیم برگشتم تا محمد و صدا بزنم که دیدم کنار مادرش از اون قسمت داره نگاه می کنه و جلو می ره!
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با اینکه خانواده اش خیلی بهم توجه می کردن اما توی این مدت اصلا نظر منو نمی پرسید مدام دور خانواده اش بود ذوق زده ی اونا بود و منو کلا انگار یادش رفته بود!
مثلا من عروسشم نباید همراه من بیاد؟
نباید از من نظری بپرسه؟
امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- اشکال نداره مامانی باهم می ریم.
یکم توی مزون لباس ها رو نگاه کردم اما دلم گرفته بود و انگار هیچ کدومو دوست نداشتم با صدای محمد سر بلند کردم بلاخره یادش اومد منم هستم!:
- ارغوان بیا.
سمت ش رفتم که لباس عروس و نشونم داد و گفت:
- ما اینو انتخاب کردیم!
بی بی لب گزید و گفت:
- ما انتخاب کردیم چیه پسر!ما نظر مون اینه کسی که انتخاب می کنه عروسمه!
با حرف محمد به سیم اخر زدم و اخمامو توی هم کشیدم و گفتم:
- ولی من از هیچ کدوم خوشم نیومده بهتره بریم.
اومدم برم که گفت:
- وایسا بیینم ارغوان مگه این چشه؟
به لباس عروس کاملا پوشیده نگاه کردم قشنگ بود اما باید با من انتخاب می کرد باید اصلا می گفت دوست داری؟
با اخم گفتم:
- گفتم من خوشم نیومده؟
دو قدم نرفته بودم که بازومو به شدت عقب کشید و گفت:
- وایسا دارم باهات حرف می زن...
انقدر محکم کشید که پای جلوم که مجبور شدم بیارمش عقب خورد به پای عقب ام و چون بچه دستم بود به پشت افتادم محکم امیر ارسلان و به خودم فشردم مبادا سرش به سرامیک بخوره و افتادم روی سرامیک های سرد.
چشمامو از ترس بستم و امیر ارسلان ترسیده زد زیر گریه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
با صدای وای بی بی زینب چشامو باز کردم به صورت ش زد و سریع خم شد بقیه سریع این سمت اومدن و کمک کردن بلند شم.
کمرم درد بدی گرفته بود و امیر ارسلان ساکت نمی شد.
محمد امیر ارسلان و بلند کرد و تکون می داد تا ساکت بشه اما با گریه نگاهش به من بود.
به سختی بلند شدم و امیر ارسلان و از دستش کشیدم و گفتم:
- بده بچه امو.
ازش گرفتم و بی توجه به صدا کردن هاش از پاساژ سریع بیرون اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم :
- الو داداش!
با شنیدن صدام بهت زده گفت:
- ارغوان گریه می کنی؟چی شده؟
اشکام روی صورت ام ریخت و گفتم:
- بیا دنبالم این ادرس.
باشه ای گفت و خیلی زود خودشو رسوند دیدم محمد داشت می یومد سمتم که سعید رسید و سریع سوار شدم حرکت کرد.
نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم بگیر دورت بگردم چی شده بپه زهره ترک شده.
هق زدم و چیزی نگفتم .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#ارغوان
تا رسیدن به خونه سعید چیزی نگفتم.
درو باز کرد و داخل رفتم که دریا اومد بیرون با دیدن من رفت سمت سعید و گفت:
- سلام ابجی.
سری تکون دادم و داخل رفتم و صدای دریا رو شنیدم:
- داداش سعید چرا ابجی ارغوان گریه می کنه؟
به علی و سجاد سلام کردم و روی مبل نشستم و امیر ارسلان و توی بغلم نشوندم رو به علی گفتم:
- علی می ری برا امیر ارسلان شیر خشک و لاک بگیری؟
سری تکون داد و کت شو برداشت زد بیرون .
سعید نشست روبروم و گفت:
- نمی خوای بگی چی شده دورت بگردم؟
با گریه لب زدم:
- محمد از وقتی مامان و باباش پیدا شدن با اینکه خانواده اش کلی به فکر منن اما خودش انگار منو یادش رفته همش از اونا نظر می پرسه راجب کار های عروسی منو ادم حساب نمی کنه انگار که نه انگار من عروسم!امروز تو پاساژ خودش لباس انتخاب کرده با مادرش منم گفتم نه منو کشید عقب با بچه خوردم زمین کمرم درد می کنه منم بهت زنگ زدم.
سعید بلند شد و گفت:
- دارم براش.
نگران بهش نگاه کردم که گفت:
- بشین تا برگردم.
و زد بیرون.
#محمد
توی عمارت راه می رفتم و شماره ارغوان رو می گرفتم همه دلخور و ناراحت نگاهم می کردن.
پوفی کشیدم و دوباره شماره گرفتم که مامان گفت:
- نکنه دخترم چیزی ش شده؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که صدای زنگ عمارت بلند شد.
سریع سمت ایفون رفتم که دیدم سعیده.
باز کردم و در سالن رو هم باز کردم بقیه اومدن ببین کیه همه امید داشتیم شاید ارغوان باشه!
سعید درو محکم باز کرد و با خشم داخل اومد و توپید بهم:
- از راه رسیدی منت شو می کشیدی منم منم می کردی ادای عاشق ها رو در میاوردی حالا که بخشیدتت دم در اوردی خواهر منو وسط مزون جلوی بقیه می زنی زمین اره؟اونم با بچه؟تف به غیررت تف!بمیری که اومده بود اون طور اشک می ریخت وقتی خانواده ات نبودن که خوب برات اولویت بود حالا که کس و کار پیدا کردی خواهر من و یادت رفت؟یا می ری از دلش در میاری یا خواب خواهر منو ببینی.
لب زدم:
- زن م کجاست؟
با خشم گفت:
- خونه من ادرس شو می فرستم فقط تا شب وقت داری.
و زد بیرون.
رو به مامان گفتم:
- قول می دم با ارغوان برگردم.
از در بیرون زدم و یه گل و شرینی و کادو خریدم و سمت خونه سعید رفتم.
زنگ در رو زدم کی بی حرف باز شد و داخل رفتم.
سه تاشون بیرون اومدن و سعید گفت:
- داخله نمی دونه که اومدی!
سری تکون دادم و داخل رفتم
خواستم شعࢪ بگویم کہ تو دࢪ آن باشے
یادم آمد کہ تو خود معنے اشعار منے:))
دوست داشتنت همانند برگ گلیست
در زير باران زيبا ؛ لطيف و جان افزا:))🌱
"مَاأَصَابَکَمِنحَسَنَةٍفَمِناللَّهِ"
هرخیریبهتورسدازجانبخداست_سورهنساء
وقتی واقن آدم خوبی باشی ! تو کسی رو از دست نمیدی ، اونا تورو از دست میدن . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مآتشنہ؏ـشقیمُ شنیدیمڪہگفتند:
رفـع عـطـش ؏ـشق؛
فـقـطنـامِحـسیـناست:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت روی زمین کجاس؟!🥺💚
#اقایعلیشاهنجف🫀🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اینآرزوۍماستڪہفرداےقیامت
-درزمرهۍعشاقِشماجاےبگیریم:)♥️
#شبهایفراقدلتنگی
یِڪنفرگفتحٌسِـ♥️ـیناشڪِهَمہدرآمَد
نمَڪنـٰامتودِلبرچِهزیـٰاداسَتزیاد...!
#حسینجااآنم