🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت118
#ارغوان
داخل رفتم روی مبل نشسته بود و امیر ارسلان کنارش خواب بود به تلوزیون خاموش زل زده بود و ناراحتی از چهره اش بیداد می کرد و عمیق توی فکر بود.
امیر ارسلان و بغل کردم و روی مبل دیگه گذاشتم بازم متوجه ام نشد گل و کادو و شیرینی رو روی میز گذاشتم که به خودش اومد و با دیدن من تعجب کرد و بعد اخم.
دوباره نگاهشو به تلوزیون دوخت و محلم نزاشت.
لب زدم:
- سلام.
جواب مو نداد که گفتم:
- می دونم اشتباه کردم معذرت می خوام من چون خانواده امو الان پیدا کردم خودمو گم کردم از تو غافل شدم ببخشید اومدم جبران کنم.
بهم نگاهی انداخت و هر طوری بود از دل ش در اوردم و با ارغوان برگشتم عمارت و همه خوشحال شدن.
#ارغوان
امروز روز عروسی بود و از ساعت7 باید می رفتم ارایشگاه.
قرار بود برای ساخت کلیپ مون محمد منو برسونه ارایشگاه.
لباس قشنگی پوشیدم و با لبخند به خودم نگاه کردم.
حتما محمد خوشش میاد.
امیر ارسلانم که از همیشه خوشتیپ تر شده بود و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم پایین رفتم و گفتم:
- محمد من حاظرم بریم؟
برگشت سمتم و گفت:
- ارغوان من باید مامان و ببرم دکتر امروز نوبت داره بقیه کار دارن تو خودت برو عزیزم.
و دوباره برگشت و داشت دارو های بی بی زینب و جمع می کرد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی قراره کلیپ بگیریم فیلم بردار الانا میاد وسایل تو ماشینته.
برگشت و سریع از کنارم رد شد و گفت:
- عزیزم نمی شه که مامانم تنها بره حالا اینجای فیلم و نگیریم مگه چی می شه وسایل هم بزار توی ماشین خودت.
لب زدم:
- خوب مامانت با بابات بره!
اخمی کرد و گفت:
- مگه من مردم ؟گیر نده دیگه ارغوان اول صبحی برو عزیزم برو.
نفس عمیقی کشیدم تا اروم باشم.
بی توجه بهش از عمارت بیرون زدم بلکه بفهمه دلخور شدم و دنبالم بیاد اما هیچی!
وسایل و جا به جا کردم خودم و فیلم بردار و رد کردم رفت.
سوار ماشین شدم و امیر ارسلان و روی صندلی شاگرد نشوندم و راه افتادم.
ظبط و روشن کردم که از شانس خیلی خوبم اهنگ غمگین پلی شد!
همینو کم داشتم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#ارغوان
خودم حالم عالی بود و این عالی تر ش کرد.
قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام ریخت و پاک کردم امروز زور عروسی م بود پس سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم.
حتما وقتی بیاد دنبالم از دلم در میاره.
وسایل و داخل بردم و تا 12 ارایشگاه بودم و قرار بود12 محمد بیاد دنبالم.
محشر شده بودم واقعا.
همه تعریف می کردن ازم اما نمی دونم چرا خوشحال نبودم شاید چون محمد حتی یه پیام هم بهم نداده بود.
منتظر موندم اما نیومد و نیم ساعتی گذشت.
خسته و کلافه بهش زنگ زدم اما خاموش بود.
اعصابم بهم ریخته بود و نگاه بقیه که روم می چرخید بیشتر اذیتم می کرد.
چند بار دیگه هم زنگ زدم اما خاموش بود!
دیگه نمی دونستم چیکار کنم!
نزدیک بود گریه ام بگیره واقعا.
بقیه عروس ها که دیر تر اومده بودن رفته بودن و فقط من بودم.
یک ساعت شد سه ساعت و دیگه نتونستم تحمل کنم.
از ارایشگاه بیرون زدم و امیر ارسلان و صندلی عقب خوابوندم و حرکت کردم.
دستکش های سفید مزخرف رو از دستم در اوردم و پرت کردم از شیشه بیرون.
دست گل رو که تو ماشین مونده بود رو هم انداختم که ماشین از روش رد شد و پودر شد.
هق هق ام توی فضای ماشین پیچید و انقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که جلوی خودمو نمی دیدم.
زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زدم برای خودم و دل شکسته ام.
برای اون همه نگاه پر از ترحم روم.
اخه کسی عروس شو یادش می ره که محمد یادش رفته بود!
نه نمی تونستم اینجا بمونم دیگه محمد و نمی تونم تحمل کنم دیگه همه چی تمامه!
اول رفتم محضر و برگه صیغه نامه که همراه ام بود تا امشب باطل ش کنیم رو باطل کردم و سمت شمال راه افتادم.
ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم بلاخره اقا زنگ زد.
پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم.
از اینه ماشین به خودم نگاه کردم تمام ارایش ام ریخته بود به خاطر گریه ام و زیر چشمام سیاه سیاه شده بود و چشمام حسابی قرمز بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#ارغوان
#محمد
دکتر خیلی دیر اومد و کار های مامان 5.4ساعتی دیر تر انجام شد و تا رسیدم ارایشگاه نوبت ام رد شده بود و باید وایمستادم و هر کاری کردم نشد که نشد!
ساعت 1 بود که اماده شدم و خواستم برم دنبال ارغوان که عروس مامان زنگ زد و گفت مامان خون دماغ شده.
نمی دونم چطور خودمو رسوندم به عمارت .
از در داخل رفتم که دیدم حال مامان خوبه با دیدن من گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟عروس ت کو؟
نگران بهش نگاه کردم و کردم و گفتم:
- هنوز نرفتم دنبال ش چی شده مامان چرا خون دماغ شدی؟
مامان گفت:
- هیچی نشده طبیعیه دکتر هم گفته بود عروس ت ساعت 12 کارش تمام شده بود الان ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- نزدیک دو تا برسم اونجا 3.
مامان با ناراحتی گفت:
- برو فقط برو دنبالش.
سری تکون دادم و از شانس خوبم به ترافیک خوردم و ساعت3 و خورده ای رسیدم اونجا.
اخ یادم رفت به فیلم بردار زنگ بزنم!ولش بیخیال.
ایفون رو زدم که منشی برداشت و گفت:
- سلام بعله؟
لب زدم:
- سلام اومدم دنبآل همسرم ارغوان ..
نزاشت فامیل شو بگم گفت:
- اقا شما کجا بودی الان اومدی؟ایشون از 11 و نیم منتظر شما بودن اولین اومدن و نرفتن اخری هم دیر اومدین گذاشت رفت حالش خیلی بد بود.
وای کجا رفته؟مهمون ها همه تو تالار ان!
لب زدم:
- نمی دونید کجا رفته؟
منشی گفت:
- همسر شماست از من می پرسین؟
سریع سمت ماشین رفتم و شماره اشو گرفتم اما گوشی بعدش خاموش شد.
برگشتم عمارت و مامان نگران با بقیه توی حیاط بود دوستای ارغوان با فرزاد و محسن و سعید و سجاد و علی هم اومده بودن.
مامان با دیدنم نگران گفت:
- عروسم کو؟
روی اولین صندلی نشستم و گفتم:
- ساعت 11 و نیم اماده شده بود الان ساعت 3 و نیم نزدیک4 گذاشت رفت گوشیش هم خاموشه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_شب از خیالِ نگاهِ تو دیده خواب ندارد . .
بودنت ارزش دیوانه شدن هم دارد...!!!:)
نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگِ غروب
دلمن تنگتو شد ، کاش ك پیدا بشوی :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماعشقرادراینخانهدیدیم
زهرادرآتشبود،حیدرداشتمیسوخت
#استوری ¦
#آیتاللهبهجت:
نمیشود کسی به زیارت امام رضا برود
و ایشان چیزی در جیب او نگذارد...!
#شاهخراسان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ټۅ فقط ݕخݩڋ ◕‿◕ :)))))♥️🖐🏿
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
" برای تک تک لحظهای کنار تو بودن
میمیرم❤️🩹✨️-