« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_❤️🔥_
کفنکنیدمراروبهقبلهیحرمش
نجفچهجایقشنگیبرایتدفیناست🤍!
#شاه_نجف
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دِلَمهَـۅآۍتۅدآرَد؛خُداڪُنَدڪِہرآستبـٰاشَد
ڪِہمِـۍگـۅیَنـد:دِلبِہدِلرآہدارَد..♥️:)"
#سلطـٰانکربلا
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🫀🔓●
_تکیهبرجایبزرگاننتوانزدبهگزاف ..
تختشاهیفقطازآنِاباعبدالله♡ست..🤍🌿❥"
#شاهسلامُالعَلَیکْ -🪻-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🫀🔓●
`°هرڪسپۍدرمانغمشڪارےڪرد؛
من،نامتورابردموآرامشدم࣫͝ . .❤️🩹🌱"¡
#اباعـبدالله ^🫶🏻 ^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🫀🔓●
「لا أجِدُ مَفَرّاً إلّا الحُسَین . . 」
منجزحسین﴿ع﴾راهگریزےنمۍبینم..🩵🫀′°
#آقاےمن „🍃 „
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
میانِمنوشما،گرچهراهبسیاراست
اجازههستکهازدورعاشقتانباشم؟..💚
#السلامعلیکیابقیةالله !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
𝒔𝒐𝒎𝒆𝒕𝒊𝒎𝒆𝒔 𝒃𝒆𝒊𝒏𝒈 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒕𝒉𝒆 𝒐𝒏𝒍𝒚 𝒄𝒉𝒐𝒊𝒄𝒆 گاهی وقتا قوی بودن تنها انتخابته✨:)
𝒔𝒐𝒎𝒆𝒕𝒊𝒎𝒆𝒔 𝒃𝒆𝒊𝒏𝒈 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒕𝒉𝒆 𝒐𝒏𝒍𝒚 𝒄𝒉𝒐𝒊𝒄𝒆
گاهی وقتا قوی بودن تنها انتخابته✨:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
<شما را برای غیر دنیا آفریدهاند.> - مولاعلی'ع' -❤️🩹
خودتان را به خوش اخلاقی
تمرین و ریاضت دهید
زیرا که بندهی مسلمان با
خوش اخلاقیِ خود، به درجه
روزهگیرِ شب زندهدار میرسد💙:)
- مولا علی'ع' - ❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وَشَبحِکایتانتظارماهبرایدیدَنخورشیدِ بههنگامطلوع . . .
+بین الطلوعین :)))
لحظه ی استجابت دعا >>
#اللہمعجـللولیڪالفــرج🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیامی از طرف خدا🤍:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت47
#امیرعلی
مامان با تعجب به باران نگاه کرد و گفت:
- راست می گه؟
باران سری تکون داد و مامان گفت:
- پس خوب کرد نزاشت دختری به قشنگی تو چرا باید خودشو بکشه؟
صدای سلام و علیک می یومد در باز شد و دیدم عموهام و عمه هام اومدن.
با دیدن من گل از گل همه شکفت بلند شدم و تک تک سلام کردم عمو رو به مامان گفت:
- زن داداش نگفته بودی امیرعلی اینجاست.
مامان گفت:
- من خودمم شکه شدم تازه اومدن.
بقیه نگاه شونو به باران دوختن.
#باران
همه به من نگاه کردم که با صدای ضعیفی سلام کردم.
همه با مهربونی جواب مو دادن.
سعی کردم بلند شدم که امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت:
- کجا به سلامتی باز بلندی شدی؟
لب زدم:
- می خوام برم.
امیرعلی به زور به شونه هام فشار اورد و خوابوندم و گفت:
- هیچ جایی نمی ری فهمیدی؟
دستاشو کنار زدم و گفتم:
- برو بابا.
از تخت گرفتم که بلند بشم که از پشت ش دستبند در اورد زد به دستم و اون ورش رو هم زد به تخت خواب.
مامان ش با بهت گفت:
- چیکار می کنی مادر؟این چه کاریه؟
امیرعلی گفت:
- بهترین کار مامان.
با خشم گفتم:
- مگه من زندانی تو ام دست منو بستییییی بازش کن که خودم بازش کنم زنده نمی زارمت امیرعلی.
امیرعلی گفت:
- به عنوان سرگرد پرونده صلاح می بینم فعلا توی این شرایط باشی.
چشامو با حرص بستم و گفتم:
- پرونده بخوره تو سرت می گم باز این لعنتی رو می خوام برم .
امیرعلی رو به مامان ش گفت:
- من مهمونا رو می برم پایین شما به باران برس.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- مادر دست شو باز کن این چه کاریه با دختر مردم می کنی؟
امیرعلی گفت:
- اختیارش کاملا توی دست منه مامان مخصوصا توی این شرایط شما نگران نباش.
و به عمو و عمه هاش گفت:
- بفرماید بریم پایین.
و همگی با هم رفتن پایین.
رو به مادرش گفتم:
- خاله دستمو باز می کنی؟
مادرش گفت:
- عزیزم کلید که دست من نیست.
لب زدم:
- یه چیز تیز بهم می دی؟
مامانش گفت:
- که باز خودکشی کنی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه می خوام دستبند و باز کنم.
مامان ش مردد یه سنجاق بهم داد یکم باهاش ور رفتم که باز شد.
نشستم و گفتم:
- خاله یکم برام اب میاری؟
مامان امیرعلی حتما دخترمی گفت و از در رفت بیرون.
سریع پاشدم و پنجره رو باز کردم ارتفاع زیاد نبود از جاکولری خودمو اویزون کردم و افتادم پایین.
پاشدم دوقدم نرفتم که در باز شد و امیرعلی اومد بیرون داشت با تلفن حرف می زد با دیدن من چشاش گرد شد.
با تن داغونم سمت در حیاط دویدم و دستم و به در گرفتم بازش کنم که که امیرعلی بهم رسید و بازومو گرفت درو بست برگشتم بزنمش که جاخالی داد و دستمو پیچوند که جیغی از درد کشیدم و به زور بردتم داخل.
با سر و صدای ما همه از جاشون بلند شدن داخل خونه ولم کرد و درو قفل کرد.
روی زمین نشستم و به شلوارم که خونی شده بود نگاه کردم.
حتما پریدم زخم زانوم سر باز کرده.
امیرعلی با عصبانیت نگاهم کرد و داد کشید:
- چرا نمی فهمییییی اون بیرون برای تو خطرناکه خاندان ت می خوان بکشنت خودت هم که می خوای خودکشی کنی واسه چی؟چون اون ادم های بی ارزش دوست ندارن؟خوب نداشته باشن اونا انقدر ادم های پستی ان که باید خداروشکر کنی که دوست ندارن و بهشون وابسته نیستی!چرا نمی فهمی اینا رو؟
با حرف هاش زدم زیر گریه هم از درد قلبم گریه می کردم هم از درد بدن ام.
امیرعلی کنارم نشست و گفت:
- گریه نکن اعصابمو به هم نریز بسه حالت بده لعنتی مامان کجاییی بیا کمک.
مامان ش سمتم اومد و کمک کرد از جام بلند شم که جیغی زدم و و خم شدم پامو گرفتم.
امیرعلی روی مبل نشوندتم که در باز شد و باباش اومد داخل با برادرش.
امیرعلی بالشتی زیر سرم گذاشت و خوابوندتم عموش جلو اومد و گفت:
- بزار خانوم ها دست به کار بشن نامحرمته عمو جان .
امیرعلی درحالی که باند و وسایل رو گرفت از داداش داد به مامان ش گفت:
- محرممه عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#باران
وقتی امیرعلی گفت محرممه همه شکه شدن و مامان ش که داشت پتو رو روم مرتب می کرد همون جور موند.
امیرعلی با دیدن نگاه های بقیه گفت:
- حالا می گم داستان رو امیرحسین تو عمو و پسر عمو ها رو بردار برین توی حیاط بشینین تا مامان به سر و وعض باران برسه.
مرد ها رفتن و بابا هم به مامان سفارشات لازم رو کرد و بابا اومدیم پیش بقیه.
شماره سرهنگ رو گرفتم و کلافه راه می رفتم که جواب داد و گفتم:
- سلام سرهنگ.
.......
- باران به هوش اومده پیش خودمه.
.........
- نه یه اتفاقاتی افتاد مجبور شدم باران رو ببرم خونه خودمون.
.........
- بعله می دونم خطرناکه مجبور شدم همه چی ش به عهده ی خودم.
-...........
- باران افسرده شده می خواست خودکشی کنه مجبور شدم بیارمش اینجا مراقب ش باشن.
...........
- مراقبم نگران نباشید.
....
- الان حالش بهتره.
.......
- چشم خدانگهدار.
در باز شد و مامان بیرون اومد و گفت:
- امیرعلی مادر.
سمت مامان رفتم و گفتم:
- چی شد مامان،؟حالش چطوره؟
مامان گفت:
- زخم هاشو پانسمان کردم خوابید بیاین داخل هوای بیرون سرده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#امیرعلی
بلند شدیم و داخل رفتیم همگی.
نگاهی به باران انداختم که خواب ش برده بود.
پتو رو روش انداختم و مرتب ش کردم.
و گفتم:
- مامان من باید برم تا جایی و برگردم مراقب باران باش نزار جایی بره.
دستبند رو از اتاق بالایی اوردم این بار دوتا دستشو به هم دستبند زدم.
مامان گفت:
- نکن مادر دستاش زخم می شه .
کلید شو توی جیب ام گذاشتم و گفتم:
- مجبورم مامان.
بعد از خداحافـظ از خونه بیرون زدم و سمت عمارت خاندان باران راه افتادم.
#باران
چشم که باز کردم کسی توی پذیرایی نبود صدا ها از اشپزخونه می یومد.
خواستم بلند شم که دیدم دستام دوتاش بهم دستبند زده شده.
پوفی کشیدم از دست کارای امیرعلی.
به کمک مبل بلند شدم و اروم اروم با صورتی جمع شده سمت اشپزخونه رفتم.
همین که رفتم تو مادر باران بلند شد سریع سمتم اومد و گفت:
- عزیزم بلند شدی؟
کمکم کرد بشینم و نگاهی به دستام انداخت و گفت:
- از دست کارای امیرعلی.
یه دختری هم سن خودم گفت:
- مجرمی؟
مامان امیرعلی لب گزید و گفت:
- هستی جان دخترم این چه حرفیه!
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- مجرم ها رو تحویل می دم.
یکم متعجب نگاهم کرد و بعد با هیجان گفت:
- یعنی پلیسی؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- پلیس نیستم ولی به اندازه یا حتی بیشتر پلیس ها زرنگم.
دستاشو روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی می تونی دستاتو باز کنی بدون کلید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد و بقیه هم همین طور.
رو به مامان امیرعلی گفتم:
- خاله یه سنجاق بهم می دی.
داد بهم با دهن گرفتمش و توی قفل فروش کردم یکم باهاش ور رفتم که اولیش باز شد دستمو در اوردم و دومی رو هم باز کردم.
مچل دستامو ماساژ دادم که هستی دست زد و گفت:
- وای ایول.
مچ دستام زخم شده بود با حرص گفتم:
- بزار بیای امیرعلی باید همین تلافی این زخم ها رو سرت در بیارم.
رو به مامان ش گفتم:
- امیرعلی کجاست؟
باباش گفت:
- رفته تا جایی عزیزم برمی گرده.
یکم فکر کردم و گفتم:
- یا رفته اردوگاه یا رفته خونه ما یه تلفن بهم می دید.
بهم دادن و شماره امیرعلی رو گرفتم گذاشتم روی بلند گو.
پامو جمع کردم روی صندلی و درحالی که اطراف زخم رو ماساژ می دادم با امیرعلی حرف می زدم:
- الو امیرعلی کجایی؟
لب زد:
- بیدار شدی خانومم؟
چشای همه گرد شد.
این حتما خونه اقابزرگه که داره اینطور حرف می زنه.
لب زدم:
- اره کجایی؟
دوباره گفت:
- الهی دورت بگردم که انقدر دلت برا من زود زود تنگ می شه یکم کار دارم انجام بدم میام.
حسابی خنده ام گرفته بود با دیدن چهره های بقیه.
گفتم:
- سر راه برو خونه ما وسایل مو با خودت بیار ریموت یدک در زیر فرش اتاق کاشی دومی رو از کجا در بیار رفتی داخل تمام وسایل الکتریکی م با لباس و وسایل مو بیارم توی کمد رمز ش 5567 بزن باز می شه تمام پول و طلا و سکه و هر چیزی که هست بیار پیش خودم باشه خیالم راحت تره.
امیرعلی گفت:
- باشه خانومم امیدوارم از خونه جدیدمون خوشت بیاد استراحت کن منم خیلی زود میام پیشت فعلا عزیزم.
قطع کردم و هنوز قیافه همه شکل علامت سوال بود.
لب زدم:
- ما توی عملیات هستیم امیرعلی الان خونه اقابزرگ منه و ما طبق نقشه الان صیغه هم هستیم و قراره ازدواج کنیم تا امیرعلی بتونه تمام اموال رو به نام خودش کنه و سند جرم جمع کنه واسه همینه اینجوری حرف زد.
بقیه سری تکون دادن و امیرحسین داداش گفت:
- فکر کردم زن شی ما خبر نداریم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- زن ش که هستم اما به خاطر عملیات.
مادرش کنارم نشست و گفت:
- توهمون دختری هستی که به خاطر امیرعلی رفته بود توی کما؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره امروز به هوش اومدم.
مادرش گفت:
- می شه بهم بگی چرا تو به خاطر امیرعلی من رفتی توی کما؟
با صدای پدرش بهش نگاه کردم:
- منم خیلی دوست دارم بدونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب طبق عملیات امیرعلی خیلی خیلی شبیهه پسر عموی منه و چون پسرعموی من خارج بوده قاچاق می کرده و کلا خاندان من یه خاندان ثروت مندی ام که قاچاق می کنن و به خاطر همین ثروت کسی نتونسته اتویی ازشون بگیره امیرعلی توی خارج وقتی پسرعمو می گیره لنز رنگ چشم های اون رو می زاره و به عنوان پسرعموم اما در واقعیت پلیس وارد خاندان من می شه و تنها کسی که قاچاق نمی کنه منم و البته تنها کسی که اگر نباشه امیرعلی نمی تونه کاری بکنه و امیرعلی یعنی پسرعموم وارث خاندانه و زمانی که ما ازدواج کنیم همه چی به نام امیرعلی می شه و توی همه کار ها باید شرکت کنه و خیلی راحت به مدارک دست پیدا کنه ما دشمن هم زیاد داریم چون کل خاندان من از من بدشون میاد چون دخترم دختر بودن مایه ی ننگ هست براشون امیرعلی رو مسموم کرده بودن من دنبال مقصر ش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#باران
یهو مامان بغلم کرد و زد زیر گریه.
تعجب کرده بودم و نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم!
فقط منم بغلش کردم و اون با گریه گفت:
- ممنون که جون امیرعلی منو نجات دادی خودم تا اخر عمر نوکری تو می کنم دخترم.
ازم جدا شد و صورتمو بوسید.
از این همه محبت ش عشق کردم .
اغوش مادرانه اش خیلی ناب بود و چقدر دلم از این اغوش ها می خواست.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خواهش می کنم کاری نکردم که.
مادرش اشک هاشو پاک کرد و با عشق بهم نگاه کرد.
برام غذا کشید و گفت:
- بخور عزیزم خیلی ضعیف شدی.
سری تکون دادم و بشقاب و همون تو گرفتم توی بغلم و غذا خوردم دیدم با تعجب نگاهم می کنن.
چون همه ریلکس نشسته بودن و داشتم غذا می خوردن من پاهامو جمع کرده بودم روی صندلی بشقاب رو گرفته بودم توی بغلم.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- من اولین باره داره با خانواده غذا می خورم برای همین عادت ندارم یعنی نمی دونم اداب ش چطوریه.
مادر امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- راحت باش عزیزم.
سری تکون دادم و غذا مو خوردم