351_30808819680717.mp3
11.05M
#شهادت امام هادی
ایکعبهدلکویتو❤️🩹🌱>>
حسین طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی»
این تازه آغاز ماجراست🇮🇷🚀🔥
وَأَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ
الَّذِى يَزِيدُنِى ذَنْباً إِلَىٰ ذَنْبِى
و به او پناه میبرم از گزندِ
شیطانی که گناه بر گناهم
میافزاید! (:❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت54
#باران
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوبه که خاله بمیرم می رم پیش ننه گلی انقدر منو دوست داره.
عمه امیرعلی گفت:
- ننه گلی کیه عزیزم؟
با فکرش هم لبخند روی صورتم نشست و گفتم:
- خدمتکار خونه امون بود اون منو در واقعه بزرگ کرد اما خوب خانواده ام باعث شدن ننه گلی بمیره!
اه ی از ته دل کشیدم که عمه کوچیکه ی امیرعلی گفت:
- اینجور اه نکش عزیزم انشاءالله که جاش توی بهشت باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- باید برم سر خاک ش دلم براش تنگ شده حتما منتظرمه.
خواستم بلند شم که امیرعلی جلومو گرفت و گفت:
- تو هیجایی نمی ری حواست هست حالت خوب نیست؟
لب زدم:
- مگه می خوام چیکار کنم ده دقیقه می رم سر خاک ننه گلی و برمی گردم.
امیرعلی گفت:
- دفعه قبلی که رفتی نصف روز اونجا بودی یادت رفته؟من باید برم اداره شب اومدم خودم می برمت و میارمت باشه؟
هووفی کشیدم و گفتم:
_ من می خواستم تنها برم.
امیرعلی با مهربونی بیشتری گفت:
- ببین ننه گلی تورو خانواده ات کشتن یا حالا باعث مرگ ش شدن مگه نمی خوای ازشون انتقام بگیری؟نمی خوای تقاص خون ننه گلی تو پس بگیری؟پس باید تا روز عروسی خوب بشی نقش یه عروس عالی رو بازی کنی بتونیم سند و مدرک جمع کنیم بندازیمشون زندان تا روح ننه گلی تو هم اروم بگیره خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه می مونم شب باهم بریم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- قول؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قول.
نشست و غذا شو خورد بلند شد و گفت:
- مامان دستت طلا من باید برم باران تحویلت مراقبش باشی ها اتفاقی افتاد به من زنگ بزن.
بعد هم از همه خداحافظ ی کرد و رفت.
خاله سمتم اومد و گفت:
- بیا عزیزم دستتو بده کمکت کنم بری اتاقت بخوابی.
سری تکون دادم و با کمک خاله رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم پتو رو روم مرتب کرد و گفت:
- هر چی خواستی صدام بزن دختر قشنگم خوب؟
سری تکون دادم خواست بره که گفتم:
- خیلی ممنون ببخشید زحمت دادم بهت خاله جون.
برگشت و پیشونی مو بوسید و گفت:
- من عاشق دخترم اما خدا دوتا پسر بهم داد تو جای دختر من.
لبخندی زدم و چقدر حسرت توی دلم ریخته شد که من یه عمرا دوست داشتم مادرم یه بار اینطور باهام رفتار کنه لوسم کنه بغلم کنه وقتی ناراحتم بغلم کنه و توی بغل اون خوابم ببره.
اشک هام از گوشه ی چشمم ریخت پایین.
خاله با دیدن اشک هام پاک شون کرد و گفت:
- چی شد عزیزم؟درد داری؟
سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- من تاحالا مامانم بغلم نکرده می شه شما بغلم کنی بخوابم؟
با حرفم اونم ناراحت شد نشست روی تخت و من سرمو روی پاش گذاشتم به موهام دست کشید و برام لالایی خوند و با ارامش خوابم برد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#امیرعلی
ساعت 11 بود که برگشتم خونه و کارم توی اداره تمام شد.
از یه طرف اداره از یه طرف مراسم عروسی.
در خونه رو باز کردم و با صدای بلندی سلام کردم.
سیل سلام ها در جوابم سرازیر شد و مامان مثل همیشه اومد استقبالم و قربون صدقه ام رفت.
دستشو بوسیدم و با هم رفتیم توی سالن پذیرایی.
کت مو در اوردم و نشستم روی مبل دو نفره عمو گفت:
- خسته نه باشی عمو جان معلومه حسابی خسته ای رنگ به رو نداری.
سری تکون دادم و گفتم:
- چه می شه کرد بلاخره شغل منم اینطور سخته!
مامان برام همون روی میز سفره کشید نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- باران کو؟
مامان دوغ و گذاشت و گفت:
- بعد تو که رفتی خوابید هنوز خوابه.
نگران گفتم:
- مامان یه سر بهش می زنی بیینی خوابه؟عادت نداره انقدر بخوابه نکنه جایی رفته!
که با صدای باران برگشتم:
- جایی نرفتم.
با قدم های اروم اومد و رو مبل کنارم نشست و گفت:
- سلام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- فکر کردم باید بگردم دنبالت حالا حالاها می تونی راه بری؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
خوبه ای گفتم و مامان بشقاب ها رو دوتا کرد و گفت:
- بیاین پایین شام بخورین.
با باران نشستیم پایین برای باران کشیدم دیدم داره به غذا نگاه می کنه با شوق!
یهو چنان با ذوق جیغ کشید که بشقاب از دستم افتاد روی لباسام و چون برنج داغ سریع از جا پریدم.
مامان و بقیه دستشو روی قلب شون گذاشته بودن و شکه داشتن به باران نگاه می کردن.
دیس غذا که استامبولی بود رو برداشت گذاشت جلوی خودش و یکم شو با دست برداشت خورد چشاش بیشتر درخشید و گفت:
- وای ننه گلی همیشه اینطوری درست می کرد برام همین مزه رو می داد ولی من بچه بود اسم شو نمی دونستم و نمی دونستم چطور درست می شه بعد ننه گلی دیگه نخوردم.
مامان نفس شو رها کرد و گفت:
- دختر سکته کردم فکر کردم چیزی ت شد.
باران تند تند با دست شروع کرد به خوردن و چون داغ بود هی دست هاشو فوت می کرد دوباره می خورد.
به خودم اومدم و دونه های برنج و روی زمین جمع کردم مامان برای من یه بشقاب دیگه غذا اورد.
نگاهمو به باران دوختم که بدون قاشق با ولع داشت می خورد و گاهی انقدر داغ بود و دهنش می سوخت که درجا دوغ می خورد.
لب زدم:
- همش واسه خودت فقط اروم بخور سوختی.
سر سری باشه ای با دهن پر گفت که به زور متوجه شدم.
منم شروع کردم و با خوردن باران منم اشتها گرفتمم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#امیرعلی
بعد از خوردن بلند شدم کمک مامان سفره رو جمع کنم که نزاشت و با داداش جمع کرد سفره رو.
باران برگشت روی مبل کنارم نشست و نگاهی به بقیه انداخت.
می دونستم راحت نیست و یکم احساس غریبگی می کنه!
لب زدم:
- ببرمت سر خاک ننه گلی؟
باران بهم نگاه کرد و گفت:
- قشنگ معلومه خسته ای برو بخواب.
لب زدم:
- نمی تونم بزارم تنها بری اماده شو ببرمت.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نمی رم برو بخواب.
خوب بهش نگاه کردم و گفتم:
- من بخوابم جیم نزنی بری ها.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم نمی رم دیگه.
ولی بازم کامل خیالم راحت نشد و گفتم:
- باران من باید مراقبت باشم خطر تهدید مون می کنه توروخدا تنها جایی نرو باشه؟
پوفی کشید و گفت:
- امیرعلی باز شروع نکنا گفتم نمی رم دیگه.
خوبه ای گفتم و بلند شدم عمو کوچیکه گفت:
- نمی مونی امیرعلی؟می خواستی والیبال بازی کنیم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- شرمنده نمی تونم بمونم خواب کلافه ام کرده.
عمو لبخندی زد و با محبت گفت:
- برو پسر خیلی کار کردی شب بخیر.
شب بخیری گفتم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم.
#باران
تنها نشسته بودم و به حرف های بقیه گوش می کردم که مامان امیرعلی اومد کنارم نشست و جلوم میوه گذاشت و گفت:
- دخترم مدرسه می ری؟
با این حرفش باز همه ساکت شدن انگار فقط دوست داشتن راجب من اطلاعات به دست بیارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره کلاس یازدهمم ولی از وقتی امیرعلی پرش به پر من گیر کرده مدرسه نرفتم.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- عزیزم!بچه ام امیرعلی نصف شده خیلی هم خسته بود حتما خوابیده.
پاهامو توی بغلم جمع کردم و گفتم:
- شرط می بندم بیداره و خواب ش نمی بره چون من پایین ام فکر می کنه پا می شم می رم.
مامان ش گفت:
- خواب که خیلی بهش فشار اورده بود بعید می دونم بیدار باشه.
که صدای پای امیرعلی روی پله ها اومد.
پتو و بالشت شو زیر بغل زده بود اومد پایین خنده ام گرفت.
مامانش هم خنده اش گرفت.
جفت مبل روی فرش بالشت و پتو رو انداخت دراز کشید و گفت:
- الان خیالم راحته خوابم می بره شما راحت باشین من به سر و صدا عادت دارم.
بعدش هم گرفت خوابید.
مامانش با خنده گفت:
- حق با تو بود تو که گفتی نمی ری نمی دونم باز چرا نگرانه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
چون می دونه من ممکنه برم کلا بستگی داره خودم چی بخوام همونو انجام می دم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#باران
گوشیم زنگ خورد با تعجب برش داشتم چون کسی به من زنگ نمی زد!
با دیدن اسم مامان جا خوردم مامان و زنگ بزنه به من؟
دکمه اتصال و زدم و گوشی و رها کردم رو پام که گفت:
- سلام دخترم.
حقیقتا خنده ام گرفت!
بلند زدم زیر خنده بقیه با تعجب نگاهم کردن و وقتی خوب خندیدم گفتم:
- بار اوله منو دخترت صدا کردی خنده ام گرفت خوب بگو کارت چیه؟
مامان با خنده ی من عصبی شد و خیلی زود از کوره در رفت و روی واقعی شو نشون داد:
- من می خواستم مثل ادم باهات برخورد کنم اما خودت نمی خوای معلومه که تو دختر من نیستی فقط زنگ زدم بهت بگم اگر تو عروسی بی احترامی به ما بکنی سهم ما رو ندی بد می بینی خیلی هم بد می بینی بابا گفته بگم اگر ما رو بالا نبری بدجور پایین می کشیمت حتی شده برای عذاب دادن ت زندگی تو تمام کنم این کارو می کنم یک عمرا به خاطر دختر بودن تو ما خفت کشیدیم حالا که به یه جایی رسیدی باید خفت ما رو جبران کنی فهمیدی؟
بازم خندیدم این دفعه یه خنده عصبی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- می دونی که طبق رسم و رسوم چون من تک فرزندم کل اموال شما روز بعد از عروسی می خوره به نام من و همین طور چون من دارم مقام تونو بالا می برم برای جبران بازم کل اموال می خوره به نام من اینم یه سنت مهمه که از زیرش نمی تونید در برید مجبورید و حالا که دید راهی ندارید می دونید قراره باهاتون چیکار کنم افتادید به خس خس کردن اره؟حالا نشونتون می دم باران کیه!
و قطع کردم.
امیرعلی بیدار شده بود با حرفای ما و سر جاش نشست با دلسوزی نگاهم کرد.
با عصبانیت سرمو بین دستام گرفتم مامان امیرعلی دستشو دورم حلقه کرد و منو به خودش تکیه داد و گفت:
- اروم باش عزیزم خوبی؟پسرم از تو مراقبت می کنه نگران نباش.
از جام بلند شدم و عصبی دور خودم تاب خوردم و گفتم:
- فک کرده با بچه طرفه اره؟هه زنگ می زنه تهدید می کنه!اخ خدا من باید اینا رو تیکه تیکه کنم اروم بگیرم.
سمت گوشیم خیز برداشتم و شماره کسی که می شناختم و گرفتم دو بوق نخورده جواب داد اما هر کاری می کردم گوشی از روی بلند گو در نمی یومد انگار هنگ کرده بود!
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اصغر کپک؟
با همون صدای زمخت ش گفت:
- فرمایش؟
لب زدم:
- می خوام یه کاری واسم انجام بدی دو نفرن یه گوش مالی حسابی با چند تا خراش جزعی که یکی دو روزی بیمارستان تشریف داشته باشن 500 ملیون هم می دم.
با تک سرفه ای گفت:
- به صدات می خوره بچه باشی که!
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بزرگ شده هستی یا نه؟
با مکث گفت:
- اول پول!
لب زدم:
- حله یه شماره کارت روی همین موبایل بفرست تا فردا شب کار تمام شده باشه.
اوکی رو گفت و قطع کردم.
امیرعلی از جاش بلند شد و گفت:
- داری چیکار می کنی زده به سرت؟
بی توجه ادرس براش فرستادم و درجا شماره کارت فرستاد خواستم واریز کنم که امیرعلی گوشی رو از دستم کشید و گفت:
- باتوام چیکار داری می کنی؟
با عصبانیت جلوش وایسادم و گفتم:
- ۵ ثانیه وقت داری گوشی رو بزاری تو دستم و گرنه به ولای علی حتی یک ثانیه هم اینجا نمی مونم عملیات هم کنسله!
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خوب می دونی من یه دنده ام کار خودتو خراب نکن ۵ ثانیه ات شروع شد.
تا ۵ شمردم و ثانیه اخر گوشی و توی دستم گذاشت و گفت:
- این کارو نکن.
واریز زدم و گفتم:
- یه لطف ساده است در مقابل کار هاشون تا یاد بگیرن منو نباید تهدید کنن لازمه حتما نترس من کار مو خوب بلدم!
مامان امیرعلی با شک نگاهم می کرد وگفت:.
- واقعا داری این کارو می کنی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- جواب حرف هاشه هر کی خربزه می خوره پای لرز ش هم باید بشینه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#باران
مادر امیرعلی گفت:
- عزیزم اونا پدر و مادر توان.
با خشم گفتم:
- اونا پدر و مادر من نیستن.
بلند شد و بغلم کرد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب اروم باش رنگ ت سرخ شده اروم باش دخترم.
بغلم کرد و روی مبل نشوندتم به شونه اش تکیه دادم و با حرص زمزمه کردم:
- این عروسی سر بگیره اموال زده بشه به نامم همه چی رو می فروشم همه چی رو کارتون خواب شون می کنم تقاص تمام این سال ها از پوست و خون شون می کشم بیرون.
امیرعلی پایین مبل نشست و گفت:
- می خوای بری تو اتاق بخوابی؟
این دفعه حرف مو روی این خالی کردم:
- چیه خسته ای از دستم ها ها ها؟اصلا از اینجا می رم من خودم صد تا عمارت دارم.
پاشدم از جام برم که بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش که به عقب کشیده شدم و توی صورتم داد کشید:
- کجآااآااا می گم بخوابی چون می ترسم حالت بد بشه یعنی چی این حرفات؟اونا اذیتت کردن باشه من حساب شونو می رسم چرا سر من خالی می کنی؟تو هیجا نمی ری.
با حرص هلش دادم عقب و گفتم:
- بخوام برم می رم فهمیدی به تو هم ربطی نداره.
امیرعلی سعی کرد اروم باشه و گفت:
- تو زن منی هیچ جا بدون من حق نداری بری.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- سورررری زنتم سورییی.
امیرعلی نشوندتم روی مبل و گفت:
- من سوری موری حالیم نیست طبق حرف خدا تو زن منی منم وظیفمه کاملا از زن ام مراقبت کنم الان ببین مامان و بابام ازدواج کردن مامان من ۲۴ ساعت می گه می خوام از اینجا برم؟ نه ولی تو ۲۴ ساعت می گی می خوای بری از پیش شوهرت کجا می خوای بری.
با چشای گرد شده نگاهش می کردم وای خدا زده بود به سرش.
سرمو توی بغل مامانش فشار دادم و گفتم:
- وای خاله پسرت دیونه شده داره چرت و پرت می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#باران
مامان امیرعلی گفت:
- وای از دست شما دوتا چرا انقدر به هم می پرین؟ امیرعلی بگیر بخواب مگه خوابت نمی یومد؟باران هم می مونه هیچ جایی نمی ره.
امیرعلی گفت:
- و تمام.
دراز کشید سر جاش منم همون جور به خاله تکیه دادم با نگاه امیرعلی با اخم منم بهش نگاه کردم وبا سر گفتم ها چته که گفت هیچی و چشماشو بست کلا رو مخه دوست دارم چکی ش کنم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این دفعه قبل اینکه برش دارم امیرعلی خیز برداشت برش داشت و خاموشش کرد و گفت:
- خوب این از این حالا بخوابیم.
بعدش هم گرفت خوابید.
منم نمی دونم کی خوابم برد.
با صدای مامان امیرعلی چشامو خابالود وا کردم و چند بار پلک زدم تا صدا و تصویرش واضح شد و گفتم:
- سلام.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیز دلم صبح بخیر بیدار شو که باید برید خرید.
بعد هم یکم اتاق و جمع و جور کرد رفت بیرون اماده شدم و بیرون رفتم همه روی میز صبحونه نشسته بودن و داشتن صبحونه می خورن صندلی کنار امیرعلی نشستم اما چشاش بسته بود و خواب بود.
صداش زدم:
- امیرعلی.
رو به بقیه گفتم:
- سلام.
همه با مهربونی جواب مو دادن و فقط امیرعلی به صندلی تکیه داده بود و خواب بود حتما مال اینکه تا دیر وقت بیدار بودیم.
دوباره صداش زدم:
- امیرعلی با توام.
هیچ.
لیوان شربت و برداشتم خالی کردم تو صورت ش که از جا پرید و فریاد زد:
- سوختممممم.
منم هول کردم لیوان شیر رو خالی کردم تو صورت ش که بهت زده سر جاش خشکش زد.
البته همه خشک شون زده بود.
به لیوان قرمز جلوی خودم دست زدم مگه شربت نبود؟وای نه چایی بود چه چایی خوش رنگی.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و چایی و برداشتم ریلکس خوردم و گفتم:
- امیرعلی چه چایی ش خوشمزه است.
ناباور نگاهم کرد و همی طور قطره های شیر از سر و صورت ش چکه می کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت60
#باران
امیرعلی ناباور لب زد:
- باران.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب صدات زدم بیدار نشدی ریختم روت بیدار بشی.
امیرعلی لب زد:
- با چایی؟
لیوان چایی مو برداشتم و گفتم:
- خدایی امیرعلی رنگ این چایی به چایی بودن می خوره یا شربت بودن؟
نگاه کرد و گفت:
- شربت.
گفتم:
- خوب دیگه منم فکر کردم شربته مقصر من نیستم مقصر چاییه.
با حوله صورت شو پاک کرد و گفت:
- حرف حق جواب نداره.
خنده ام گرفت و امیرعلی گفت:
- چه لباس عروسی باید برات بخرم؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- مگه تو باید بخری؟من خودم می خرم.
امیرعلی گفت:
- ولی فکر کنم لباس عروس و شوهر ادم باید بخره.
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- باورت شده شوهرمی ها.
امیرعلی هم لقمه گرفت و گفت:
- مگه نیستم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هستی ولی سوری یادت رفته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چه سوری چه واقعی فعلا که قانونی داری زنم می شی پس باید من حساب کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- ببین لباس عروس باید خیلی مجلل باشه حدود یه 300 یا 400 ملیونی در میاد حواست هست؟
امیرعلی سر تکون داد و گفت:
- اشکالی نداره.
بیخیال لقمه گرفتم و گفتم:
- من چیکارت دارم فردا خودت می خوای زن بگیری می بینی پولات تمام شده.
امیرعلی گفت:
- فعلا که دارم با تو ازدواج می کنم پس زن من تویی دیگه.
خسته گفتم:
- اصلا هر کاری دلت می خواد بکن بعد از طلاق تصویه حساب می کنم باهات.
امیرعلی گفت:
- حالا کو تا طلاق.
با چشای ریز شده نگاهش کردم که مادرش لبخند عمیقی زد و به هردومون نگاه کرد.
بعد از صبحونه امیرعلی پاشد و گفت:
- خوب بریم؟
متعجب گفتم:
- خودم و خودت تنهایی؟با اون همه خرید؟
رو به مامان امیرعلی و عمه هاش گفتم:
- یعنی شما با ما نمیاید؟
مادرش گفت:
- چرا عزیزم؟
لب زدم:
- وای توروخدا من خسته می شم با اون همه خرید تازه نباید یکی کمکم باشه لباس و تنم کنه یا نظر بده.
امیرعلی گفت:
- من به کسی نگفتم گفتم شاید بخوای همه چی طبق نظر خودت باشه.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه من نمی تونم تنهایی.