eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
یا عباس ما که هیچ! قوم مسیح را هم گرفتار خود کرده‌ای :)♥️_
| تنها دارایی همه موجودات همان عشق است . . | علامه‌حسن‌زاده‌آملی
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد خیلی سریع رفت توی قسمت پریدن توی توپه ها از پشت شیشه باهاش خداحافظ کردم و ارباب زاده اومد و گفت: - بریم. و خودش رفت منم پشت سرش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون زل زدم. انقدر ذهنم بهم ریخته بود که دلم می خواست تنها باشم اما بخت انگار باهام یار نبود. حالا که داشتم شوهر می کردم و یه بچه داشتم معلومه که دیگه وقتم خالی نیست و زندگیم دیگه صرف خودم نمی شه! اصلا مشکلی با محمد نداشتم بلکه انگار بچه ی خودم بود اما ارباب زاده با مرد رویا های من 360 درجه فرق داشت. مهم ترین درد این ازدواج هم این بود که ارباب زاده منو برای پسرش می خواست و هیچ علاقه ای به من نداشت و حس کالا بودن بهم دست می ده. نفس مو با شدت رها کردم که ارباب زاده گفت: - چته؟ صاف نشستم و گفتم: - چیزی م نیست. پشت چراغ قرمز هم نموند و رد کرد و گفت: - عمه منه داره اینجوری با شدت نفس می کشه! در جواب ش گفتم: - شما بودی نمی تونستی برای زندگیت که روزی بهشت بود و حالا جهنم تصمیم بگیری و اختیارت دست خودت نباش برای جون برادرت که فروختت خودتو بفروشی با شدت نفس نمی کشیدی؟ ارباب زاده گفت: - سرنوشت اونجور که ما می خوایم رقم نمی خوره فکر نمی کنم خودتو فروخته باشی من خیلی محترمانه دارم باهات ازدواج می کنم! جواب شو ندادم چون اصلا منو درک نمی کرد. ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و وارد مرکز خرید شدیم. سوار اسانسور شدیم و طبقه 7 رو انتخاب کرد و گفت: - رفیق م اینجا لباس های خوبی داره. فقط سر تکون دادم از اسانسور بیرون اومدیم و سمت سومین مغازه که خیلی هم بزرگ بود رفت و هر دوتامون رفتیم داخل. توی این ‌طبقه انگار کسی نبود و زیادی خلوت بود. صاحب های مغازه های دیگه که چند تاشون دوست های ارباب زاده بودن داشتن ورق بازی می کردن که من متنفر بودم ازش. با دیدن ارباب زاده بلند شدن و حسابی گرم گرفتن باهاش. بعد سوالی به من نگاه کردن که ارباب زاده تک سرفه ای کرد و گفت: - همسر اینده ام غزال جان. اخه چرا اینجوری اسم منو می گی خجالت می کشم! زیر لب سلامی کردم که با تعجب یکی شون گفت: - شوخی می کنی دیگه؟تو؟ایشون؟دختر چادری؟ وقتی می گم ما به هم نمی خوریم یعنی همین. ارباب زاده گفت: - اره از مانتو جلو باز هاش خیری ندیدم گفتم سلیقه رو عوض کنم. واقعا متعسفم براش و این لحن حرف زدن ش. رو بهم گفت: - خانوم ببینی کدوم از این لباس ها رو می پسندی. یه نگاه کلی انداختم انقدر اوضاع شون فجیح بود که شرمم می شد نگاهشون کنم. بدون اینکه سمت یکی شون برم گفتم: - هیچکدوم. رفیق ش که صاحب مغازه بود گفت: - شما چی مد نظرته ابجی؟ یکم فکر کردم و گفتم: - یه لباس فرمالیته سفید و کاملا پوشیده با طرح مناسب تنگ نمی خوام باشه استین های بلند و پوشیده با یقعه کامل یه چیز محجبه. ارباب زاده نگاهی به رفیق ش انداخت و گفت: - مگه لباس مجلسی پوشیده هم هست؟ رفیق ش سری تکون داد و گفت: - فکر کنم بدونم چی می خوای. توی انبار رفت و و بعد کمی بیرون اومد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لباس توی دست شو باز کرد و گفت: - خوبه؟ دقیقا همون چیزی بود که می خواستم سری تکون دادم و گفتم: - اره. خداروشکری زیر لب گفت و گذاشت روی میز و گفت: - کلاه هایی که می شه باهاش ست کنید توی ویترینه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - کلاه نمی خوام روسری سفید بلند می خوام. رفیق ارباب زاده گفتت: - والا ما همچین چیزی نداریم باید فروشگاه حجاب بگیرید طبقه دوم فقط کفش مجلسی داریم قفسه سمت چپ. نگاهی انداختم و گفتم: - من یه چیز ساده می خوام یه کفش سفید ساده با پاشنه حداقل سه سانت. متعجب گفت: - والا نداریم ‌طبقه اول فکر کنم باشه. ارباب زاده گفت: - ولی اینا هم‌ کفش های مارکه!با طرح های امروزی واقعا نمی خوای،؟ سری تکون دادم و گفتم: - من کاری به مارک بودن و امروزی بودن ش ندارم چیزی انتخاب می کنم که با سلیقه ام و عقیده ام یکی باشه. ارباب زاده لباس و حساب کرد از بقیه خداحافظ ی کرد و بیرون اومدیم. توی اسانسور رفتیم و طبقه دوم رو زد. نگاهی بهم کرد و گفت: - تو و تا شیدا زمین تا اسمونی چرا وقتی کسی باهات حرف می زنه بهش نگاه نمی کنی؟ لب زدم: - خوشم نمیاد به نامحرم نگاه کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم. اصلا به روی خودم نیاوردم و همون جور به کفش هام خیره بودم. رسیدیم طبقه دوم و توی فروشگاه حجاب رفتیم. ارباب زاده که معلوم بود بار اولشه اومده همچین جایی داشت با دقت به اطراف نگاه می کرد. نگاهی بهم کرد و گفت: - منتظر چی؟خوب هرچی لازم داری بخر بریم. سری تکون دادم و چیزایی که لازم بود و خریدم. حساب کرد و گفت: - من می رم سرویس بهداشتی و برمی گردم تو بمون نگاه کن ببین چیز دیگه ای نمی خوای؟برمی گردم جایی نرو. باشه ای گفتم که از بوتیک زد بیرون. دوباره به وسایل نگاه کردم انواع و اقسام وسایل حجاب! روسری بلند و ساق دست و ... یهو در به شدت باز شد که من و بقیه افراد توی بوتیک برگشتیم سمت در فرهاد بود. بهت زده بهش نگاه کردم سمت ش رفتم و گفتم: - فرهاد تو اینجا چیکار می کنی؟حالت خوبه فرهاد؟ دستمو کشید و گفت: - باید با من بیای بدو. هول کرده بودم و نمی دونستم حتی چی شده! فقط منو دنبال خودش کشید به خیابون که رسیدیم سریع تاکسی گرفت نشستیم و یه ادرسی بهش داد. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - کجا داریم می ریم؟ارباب زاده برگرده منو نبینه عصبی می شه دوتامونو می کشه. با درد گفت: - غلط کرده. از استرس نمی دونستم چیکار کنم! حالا برگرده منو نبینه چی؟ قطعا هر جای این شهر باشیم پیدامون می کنه وای خدا. به خونه ی قدیمی نم خورده ای که فرهاد ادرس داده بود رسیدیم. درو باز کرد و رفتیم داخل. برگشتم توی بوتیک اما خبری از غزال نبود. رو به خانوم فروشنده گفتم: - ببخشید همسر من اینجا بودن نمی دونید کجا رفتن؟ با ترس گفت: - یه اقایی جونی با صورت خونی و کبود اومدن به زور دست ایشون رو گرفتن بردن. فرهاد!اون چطوری فرار کرد؟اینجا چیکار می کرد؟ همون لحضه گوشیم زنگ خورد بادیگاردم بود جواب دادم: - اقا اقا دو تا نگهبان گذاشته بودیم این پسره فریب شون داد و در رفت. با عصبانیت از بوتیک زدم بیرون. من هر چی می خوام با این پسره رآه بیام انگار فایده ای نداره! گوشیمو باز کردم و ردیابی که از قبل به لباس های غزال پنهونی وصل کرده بودم برای محکم کاری رو فعال کردم. مکان دقیق شو نشون داد. پوزخندی زدم گیرت اوردم خانوم کوچولو. خواستم برم دنبال ش اما فکری به سرم زد! اگر تا امشب خودش برگشت ویلا که فبها کاریش ندارم اما اگر برنگشت خواستن فرار کنم می دونم چیکارش کنم. پس برگشتم توی بوتیک حجاب و خرید هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم از فروشگاه بیرون اومدم و رفتم ویلا. خرید ها رو روی مبل گذاشتم و نشستم و منتظر شدم. سه ساعتی بود که اینجا بودم و هوا داشت رو به تاریکی می رفت. فرهاد که مواد بهش نرسیده بود اوضاع ش خیلی داغون بود و اینجا هم که یه خونه کاهگلی نم خورده که هر لحضه ممکن بود یه جایش فرو بریزه رو سرمون. انقدر کثیف بود که حالم بهم می خورد. فرهاد گفت: - همین جا زندگی می کنیم کار می کنیم. معلوم بود داره چرت و پرت می گه و نکشیده! لب زدم: - من برمی گردم پیش ارباب زاده اون تو روهم درست می کنه. اومدم برم که خودشو انداخت جلوی در که جیغی از ترس کشیدم. با چشایی که قرمز قرمز شده بود گفت: - هیجا نمی زارم بری فهمیدی؟ تو ناموس منی باید پیش من باشی نه اون پسره ی عوضی. زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا برو کنار اون ادم داره پول داره ما رو سریع پیدا می کنه بدبخت می شیم بزار خودم برم تا اون پیدامون نکرده. خیز برداشت و یه کشیده ی محکم کوبید توی گوشم و عربده زد: - گفتم جاییی نمی ری فهمیدیییی. انقدر داغون مواد بود که اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و از عصبانیت سرخ شده بود. پاشو بلند کرد دوباره بزنه به بدنم که با پام زدم تو پاش و افتاد زمین و فریاد ش به اسمون رفت. حالا که نعشه است چرا من زورم بهش نرسه! یه بار بدبخت ام کرده نمی زارم دوباره هر غلطی دلش خواست بکنه. سریع پاشدم خواست پاشه و محکم تر از قبل زدم تو پاش که به خودش پیچید با گریه گفتم: - این کتک ها برای خودت بود یه روز ازم تشکر می کنی. و با دو درو باز کردم زدم بیرون. تا جایی که می تونستم دویدم تا رسیدم به یه جاده. دست تکون دادم برای تاکسی که وایساد به عقب نگاه کردم که فرهاد داشت می دوید سمتم سریع سوار شدم و ادرس ویلا ارباب زاده رو دادم. راننده که مسن بود گفت: - چیزی شده دخترم؟حالت خوبه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - خوبم ممنون. سری تکون داد و همش نگران واکنش ارباب زاده بودم. از استرس مدام دستامو توی هم گره می زدم و خون خونمو می خورد. حدود45 دقیقه ای طول کشید تا رسیدم. حساب کردم و پیاده شدم. بادیگارد ها با دیدنم درو باز کردن و داخل رفتم. نفس توی سینه ام حبس شده بود. همش می ترسیدم به خاطر این کار فرهاد یه بلایی سرمون بیاره. درو باز کردم و داخل رفتم. پا روی پا انداخته بود و داشت تی وی نگاه می کرد. درو بستم که نگاهی به انداخت و دوباره به تی وی نگاه کرد لب زد: - سلام. خونسرد گفت: - کجا بودی؟ لب زدم: - خوب من یعنی فرهاد اومد دنبالم منو با خودش برد به خدا مواد نکشیده بود نمی فهمید داره چیکار می کنه نمی زاشت برگردم دعوامون شد اون منو زد منم هلش دادم زدم تو پاش تا بتونم فرار کنم به خدا اون مواد نکشیده بود کاراش دست خودش نبود من رو قول و قرارمون موندم برگشتم. از جاش بلند شد و سمتم اومد. روبروم وایساد نگاهی به صورتم کرد که جای دست فرهاد روش مونده بود. لب زد: - برو لباس هاتو عوض کنم اینم یه جوری پنهون کن محمد نبینه فکر کنه من زدم! نگران نگاهش کردم و گفتم: - فرهاد و می خوای چیک.. غرید: - ادم ش می خوام بکنم برو کاری که گفتم و بکن. سری تکون دادم و ساک مو از روی مبل برداشتم با خرید ها توی یکی از اتاق های پایین رفتم. بعد از حمام و تعویض لباس ها روسری مو داشتم می بستم که در به شدت باز شد و محمد پرید داخل. س گریه روسری مو بستم و برگشتم و دستامو باز کردم که دوید توی بغلم و گفت: - سلام مامانی دلم برات تنگ شده بود. صورت شو بوسیدم و گفتم: - سلام عشق دل مامانی منم دلم برات تنگ شده بود خوش گذشت؟ با ذوق و شوق شروع کرد برام تعریف کردن و منم لباس هاشو عوض می کردم و گوش می دادم. بعد از تمام شدن حرفاش بیرون اومدم و توی اشپزخونه رفتم با دیدم قابلمه اش گفت: - واییی می خوام می خوام. براش گرم کردم که ارباب زاده هم اومد نشست و گفت: - برای منم بریز. باشه ای گفتم و سه تا کاسه ریختم برای سه تامون. گذاشتم روی میز و نشستم. مال محمد و ریختم توی بشقاب تا سرد بشه چون اصلا تحمل نداشت. محمد رو به ارباب زاده گفت: - بابایی کی علوسی می کنید؟ منظورش عروسی بود. باباش نگاهی به من انداخت و گفت: - فردا عزیز دلم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعد از خوردن سوپ محمد که خیلی خسته بود چون حسابی بازی کرده بود وسط قصه گفتن من خواب ش برد. بوسیدمش و پتو رو روش مرتب کردم که در باز شد و ارباب زاده نگاهی به محمد انداخت و گفت: - بیا کارت دارم. سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم کنار رفت که از اتاق اومدم بیرون و درو بست. روی مبل نشستم و اونم روبروم نشست تی وی و خاموش کرد و گفت: - می خوام یه چیزایی رو امشب بهت بگم! بهتره با دقت گوش بدی و هیچوقت زیر پا نزاری شون! فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد: - فردا ساعت 10 می ریم محضر رسمی زن من می شی شرعا و عرفا قراره فردا مال من بشی! حرف شو قطع کردم و گفتم: - اینجور که شما می گید مثل این باشه که یه کالا خریدید و من جزء اموال تون باشم!زن کالا نیست شریک همسرشه همدم همسرشه نه کالا. با مکث گفت: - خیلی خب!چه بهتر!قراره شریک من بشی توی زندگی و قوانینی هست. پا روی پا انداختم و منتظر شدم ببینم چی می خواد بگه! لب تر کرد و گفت: - زندگی زناشویی قواعدی داره که ما باید هر دوتامون رعایت کنیم نشه شبیهه زندگی زناشویی قلبم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - می شه انقدر بحث همسر قبلی تونو نیارید وسط؟چرا همش منو با اون مقایسه می کنید. دستشو برد بالا که سکوت کردم و گفت: - من تو رو با اون مقایسه نمی کنم فقط می خوام یه چیزایی رو بهت بگم که از چشم نیوفتی توی زندگی مون چون اگه از چشم بیفتی زندگیت جهنم نمی شه! با اخم بهش نگاه کردم که گفت: - از زنایی که همش در حال پز دادن ان و داعم یه چیزی می خوان برای پز دادن و به فکر زندگی شون نیستن متنفرم! لب زدم: - الان من اینجوریم؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - گفتم فردا زن من شدی با بقیه خانوم های دیگه هم کلام شدی هم مجلس شدی اینطور نشی! نمی شمی زمزمه کردم که گفت: - دوم اینکه از لباس های جلف زننده و باز به شدت متنفرم دوست دارم مثل الانت سنگین و با وقار لباس بپوشی که بتونم همه جا تو رو همسرم معرفی کنم! سری تکون دادم و گفتم: - خیالتون راجب این دومورد اولی راحت باشه. سری تکون داد و گفت: - سوم اینکه متنفرم زنم توی ارایشگاه ها و مهمونی ها و این جور چیز ها پلاس باشه با زیبایی مشکلی ندارم اما اینکه گرفتار مد باشه واقعا مشکل بزرگیه! روسری مو درست کردم و گفتم: - فکر کنم تا الان متوجه شدید من حتی یه رژ هم ندارم چه برسه به ارایشگاه رفتن. سری تکون داد و گفت: - اره خوبه که همین جور باشی!مورد بعدی اینکه به شدت متنفرم زنم با همکار های مرد ام یا مهمونی ها و فامیلای مرد م صمیمی بشه یا زیاد همکلام بشه یعنی یک مورد ببینم دیگه هر بلایی سرت اوردم تقصیر من نیست! بهش نگاه کردم که گفت: - البته می دونم اینجور نیستی اینو برای بعدا می گم و تو؟ لب زدم: - همین مواردی که خودتون گفتید و بنده دوست دارم شوهرم ایمان به خدا داشته باشه به عقاید من احترام بزاره نون حلال در بیاره دور کار های خلاف نره هوس باز نباشه خوش اخلاق باشه و صد البته قمار نکنه. روی کلمه قمار تاکید کردم تا منظور مو متوجه بشه. به من نگاه کرد کرد و زل زد توی صورتم و گفت: - اون به تو بستگی داره که چطور منو بکشونی سمت خودتت که به حرفت گوش بدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - خانواده اتون مشکلی با این ازدواج ندارن؟ نفس عمیقی کشید و لم داد رو مبل و گفت: - هر کسی تصمیم گیرنده زندگی خودشه!من زیاد با خانواده ام اوکی نیستم اونا هم همین طور پس نظر شون هم برام مهم نیست!اگر کنایه ای چیزی هم زدن برات مهم نباشه عادیه. سری تکون دادم که گفت: - می خوام بین خانواده ها منو سربلند کنی خانوم و متین بمونی امیدوارم مثل بقیه نشی. دقیقا از چی می ترسید؟چی توی خاندان ش بود که انقدر واهمه داشت من مثل اونا بشم؟ چرا از خاندان ش بدش می یومد؟ بلاخره می فهمم حالا کارم سخت تر شد. باید خانومی کنم برای مردی که قبلا شکست خورده و حالا سینه اش پر از درد و ترس و واهمه است و مادری برای پسر بچه ای که تمام امیدش منم. ارباب زاده روی مبل دراز کشید و خواب ش برد. بلند شدم و از توی اتاق یه ملافحه در اوردم و برگشتم انداختم روش. خودمم برگشتم پیش محمد و کنار روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. ساعت 8 صبح بود که بیدار شدم. اول خودم اماده شدم که تا 9 و نیم طول کشید بعد هم سراغ محمد رفتم تا بیدار شد منو با لباس سفید دید از جاش پرید توی بغلم. خندیدم و بوسیدمش. لباس های محمد و عوض کردم و یه تیپ عآلی تن ش کردم. بعد هم باهم رفتیم بالای سر ارباب زاده که مثلا داماد بود. محمد با دیدن باباش که خوابه گفت: - داماد تنبل. خنده ام گرفت پایین گذاشتمش که رفت روی شکم باباشت نشست. ارباب زاده بیدار شد و با دیدن محمد گرفتش توی بغلش دوباره خوابید. محمد نالان به من نگاه کرد که گفتم: - نمی خواید بیدار شید؟ ارباب زاده با مکث چشاشو باز کرد و به من نگاه کرد ابرویی بالا انداخت و گفت: - کجا به سلامتی؟ به نظرتون یکی با لباس سفید عقدی کجا می تونه بره بجز محضر؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - پارک. محمد قش قش خندید و ارباب زاده نشست و گفت: - از کی تاحالا به محضر می گن پارک؟ نشستم روی مبل و گفتم: - از وقتی که عروس داماد و از خواب بیدار می کنه که برن محضر!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد. با محمد روی مبل نشستیم تا ارباب زاده اماده بشه. محمد همین جوری خیره نگاهم می کرد و چشم ازم برنمی داشت. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چی شده گل پسر؟ بهم تکیه داد و با دستاش بغلم کرد و گفت: - مامانی یعنی تو دیگه راستکی مامان من شدی?یعنی دیگه هیچوقت نمی ری؟ دستامو دورش حلقه کردم و گفتم: - معلومه که نمی رم عزیز دلم تا اخر عمرم پیش تو می مونم مگه مامان می تونه بچه اشو ول کنه بره؟ محمد بغض کرده گفت: - اره مامان واقعی من رفت اما من ناراحت نیستم خوب شد رفت اون منو اذیت می کرد من دوست دارم تو مامان واقعی واقعیم باشی هیچوقتم نری باشه؟ روی موهاشو بوسیدم و خواستم چیزی بگم که صدای ارباب زاده از پشت سرم بلند شد: - پسرم از امروز به بعد غزال مامان واقعی توعه نه اون زن و غزال هم قرار نیست جایی بره قراره همیشه مامان تو بمونه یه مامان واقعی پس نگران نباش. محمد از بغلم در اومد و رفت تو بغل باباش و گفت: - دوشت دارم بابایی خیلی خیلی خیلی زیاد که این مامان خوب و برام اوردی. بلند شدم و لبخندی به هر دوشون زدم. من که خودم نتونستم زندگی کنم و خیلی زود روی خوش زندگی با مرگ پدرم ازم گرفته شد حالا که اب از سر خودم گذشته حداقل می تونم مادری کنم برای بچه ای که هنوز فرصت ها داره برای زندگی و اون با عقده و حسرت مادر بزرگ نشه! سوار ماشین شدیم محمد ام سوار شد و روی پاهام نشست. همین که راه افتادیم محمد گفت: - بابایی؟ باباش پیچید توی خیابون اصلی و گفت: - جان پسرم؟ با حرف محمد چشام گشاد شد: - حالا که ازدواج کنید برای من ابجی یا داداشی میارین اره؟ من هم ابجی می خوام هم داداشی اخه داداشی می خوام باهام بازی کنه منم مراقبش باشم ابجی هم خیلی دوست دارم اخه نازه اگه مثل مامانی باشه. سرمو پایین انداختم وای خدا اصلا به این یه مورد فکر نکرده بودم! واقعا قراره من برای محمد خواهر و برادر بیارم؟ ارباب زاده نگاهی به من انداخت و در جواب محمد گفت: - اره عزیزم ولی باید یکم تو بزرگ تر بشی که بتونی از ابجی و داداشت مراقبت کنی و کمک مامانت باشی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 به محضر رسیدیم و هر سه پیاده شدیم. چه غریبانه داشتم عروس می شدم! هیچکس نبود هیچکس! نه همراهی نه مادری نه پدری نه برادری. توی تصوراتم اصلا عروسیم اینجور نبود اما تصورات من کجا واقعیت کجا! محضر خالی از سر و صدا و شادی بود. محمد روی صندلی مهمان نشست و من و ارباب زاده روی صندلی عروس و داماد. انقدر سکوت اینجا غم انگیز بود برام که اشک توی چشمام حلقه زد! بابا همیشه با اب و تاب از عروسی و مراسم عروسیم تعریف می کرد و حالا.. سرمو پایین گرفتم تا محمد و ارباب زاده متوجه اشک هام نشن. ای کاش حداقل فرهاد اینجا بود ولی خوب نمی شد با اون کاری که کرد! نگاهمو به سفره دوختم و نگاهم به اینه خورد که ارباب زاده از اینه داشت بهم نگاه می کرد. سریع سرمو پایین انداختم تا متوجه اشکام نشه اما دیر شده بود. اروم کنار گوشم گفت: - گریه ات برای چیه؟محمد می بینه ناراحت می شه! حقیقتا دلم می خواست حداقل بگه خودت چرا ناراحتی اما خوب کسی که اون اون دوست داشت من نبودم محمد بود پس دلیلی نداشت نگران من و حال من باشه باید نگران محمد می بود. اشک هام اروم پاک کردم طوری که محمد متوجه نشه. عاقد اومد و اونم با دیدن ما بدون همراه تعجب کرد. شروع کرد به خوندن عقد خم شدم و قران رو برداشتم بسم الله ی گفتم و بازش کردم. همون اینه ای که در اومد رو شروع کردم به خوندن وسط صفحه رسیده بودم که عاقد برای بار اول اجازه رو خواست چشامو بستم خودمو به دست خدا سپردم و گفتم: - با توکل بر خدا بعله. و ادامه ی قران رو خوندم و ارباب زاده هم بعله رو داد. حتما الان دیگه باید شایان صداش می کردم. شایانی که همسرم بود اما فرسخ ها باهاش غریبه بودم توی دلم. محمد با ذوق دست زد و خندید. لبام رو به خنده وادار کردم برای محمدی که یه تیکه از وجودم شده بود. اما چشم هام پر از درد بود درد هایی که فکر شو نمی کردم روزی به سرم بیان. بعد از امضاء بلند شدم و محمد اومو توی بغلم بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. شایان گفت: - ناهار کجا بریم؟ من که چیزی نگفتم چون قطعا نظر محمد رو می خواست نه من. محمد با ذوق و شوق گفت کباب. ارباب زاده هم قبول کرد و راه افتاد. یه جاده جنگلی داشت مسیری که می رفتیم و هوا هم یکم سرد بود. محمد که توی بغل من پنهون شده بود و به بیرون نگاه می کرد. شاید تنها فرد خوشحال از این وصال محمد بود. بلاخره رسیدیم به یه رستوران که توی دل جنگل بود با یه شهر بازی. محمد اول کار خواست بره شهر بازی که شایان گفت اول غذا. پیاده شدیم و از عقب چادرم رو در اوردم سرم کردم. دست محمد و گرفتم و هر سه وارد رستوران شدیم
۸ پارت برای نازنین های رمان خون عیدی منو قبول کنید ¡' عیدتون هم مبارک باشه 🌝💐 بدونید که من به هیچ وقت این کارو برای کسی نکردم وفقط برای امام حسین سلطان قلبم🫀🌿>:)
Iam learning that who I am is not so bad دارم پی می برم چیزی که من هستم خیلی هم بد نیست.🔓🖤>:")
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
Iam learning that who I am is not so bad دارم پی می برم چیزی که من هستم خیلی هم بد نیست.🔓🖤>:")
Iam learning that who I am is not so bad دارم پی می برم چیزی که من هستم خیلی هم بد نیست.🔓🩵":)
و امید از پیله‌های مرده هم پروانه می‌سازد . _
به دور از غم میان جمعی و خوشحال و خندانی تو از یک آدم بی همدم تنها چه میدانی؟
اگر چه تلخ میگویی و دورم میکنی ؛ اما ؟! به چشمانت نمی آید که قلبی را برنجانی
به هر کس میرسم نام تو را با ذوق میگویم .. ! شبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی !!
چه رازی عشق دارد با خودش تا حرف قلبت را نمیگویی پشیمانی و میگویی و پریشانی؟!
کسی که عزم رفتن کرده ؛ با منت نمی ماند نمیگویم بمانی ! چون که میدانم نمی مانی !
خیال خام من این بود پنهانت کنم اما نمیدانم چرا از پشت هر شعرم نمایانی ؟!
هیچکس من را نمی خواهد؛ هیچکس .🚶🏻‍♂️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
[پناه بر تو که بی واژه مرا می‌شنوی🌿]
'.🤍🔗.'