eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ من از مرتضی چند سالی بزرگ تر بودم اما تشدید شده بودم و دیگه چند سال افتادم و اینطور شد از کلاس سوم باهم بودیم من16 سالگی طبق سنت مون ازدواج کرده بودم و چند ماه بی بی بچه همونو باردار بود یعنی پدر پاشا و حمید و علی رو سه قلو باردار بود! ولی مرتضی که کوچیک تر بود چند سالی ازم 25 سالگی تازه ازدواج کرده بود اون موقعه پسر هام بزرگ شده بودن وقتی مرتضی 30 ساله شد پاشا به دنیا اومد و امیر و علی رضا و محمد رضا و حسن خانوم ش باردار نمی شد! کلی دکتر رفتن! فایده نداشت وقتی مرتضی 35 سالش بود رفتن مشهد و بعد اون سفر خانوم ش باردار شد تک بودی عزیز اولین چیزی که خانوم مرتضی خواست گل یاس بود هوس کرده بود بو کنه گل مورد علاقه اش بود و وقتی تو به دنیا اومدی اسم تو یاس گذاشتن! خیلی خوشحال بودن عین پروانه دورت می گشتن! اما کار مرتضی سخت شده بود! عملیات ها سنگین تر بود و یه بار که یه جایی لو رفته بود یه جورایی اون منافق ها به من زنگ زدن و نقش پلیس و بازی کردن که مرتضی رو نیست اخرین بار کدوم منطقه بوده و اشتباهی کرده و منم چون همیشه خبر داشتم و نمی دونستم بهشون گفتم مرتضی رو شهید کردن مامانت تاب نمی یاورد یه روز اومد پیشم تو رو داد دستم گفت می ره از مرتضی خبری بگیره نمی تونه تورو ببره! هلاک می شی تو گرما ولی رفت و اخرین رفت ش هم بود منافق ها گرفتن ش اطلاعات می خواستن ازش! ولی بنده خدا حتا نمی دونست که بخواد چیزی بگه می دونست هم نمی گفت اون بدتر از مرتضی مذهبی بود! و از بهترین دوستم تو به یادگار موندی! مهسا(مادر یاس که فکر می کرد مادرشه) باردار بود ولی نتونست بچه اشو به دنیا بیاره و مشکل داشت بچه مرد من هم تو رو بهش دادم جلوی بقیه ابروریزی نشه! ولی علاقه نداشت به تو و از ترس من هم جرعت نه گفتن نداشتن از همون بچه گی ت که پاشا5 سالش بود همش دورت بود هر روز خونه مهسا بود و عاشقت شد اگر هر کسی جز دختر مرتضی بودی نمی زاشتم زن پاشا بشی ولی تو یادگار بهترین دوستمی! هوییت باید تا ابد مخفی می موند و منم جز این کاری نمی تونستم بکنم تا از امانت مرتضی مراقبت کنم و شرمنده اش نباشم! نمی دونم کی اشکام صورت مو خیس کرده بود! رو به اقا بزرگ گفتم: - بهترین رفیق تون بود و اینجوری از امانت ش مراقبت کردین؟ به اجبار شوهرش دادین وقتی پاشا منو سیاه و کبود کرده بود حتا اخم به ابرو نیاوردین اون دنیا به بابام می خواین چی بگین؟ چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ به پاشا چشم دوختم و گفتم: - تو می دونستی اره؟ می دونستی من دختر عموت نیستم و عاشقم شدی؟ اشکامو پاک کرد و گفت: - اره می دونستم . با هق هق گفتم: - چرا بهم نگفتی؟ چرا منو نبردی مزار مامان و بابام؟ تو می دونی کجان؟ میای بریم دلم می خواد ببینمشون حتما این همه سال منتظرم موندن. پاشا نفس عمیقی کشید اشک نریزه و فقط نگاهم کرد. رو به اقا بزرگ گفتم: - بابام و مامانم مزارشون کجاست؟ کدوم قطعه شهدا خاک شدن؟ تهرانن؟ اقا بزرگ لب زد: - پاشا تو بگو. پاشا نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی تونم! پریسا بی مقدمه گفت: - مامان و باباتو سوزوندن پودر شدن حتا یه تیکه استخون هم نموند که بخواد مزاری باشه! خندیدم. با خنده گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ شوخی خوبی نبودا! ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه اصلا شوخی نکردم! برگشتم و به پاشا نگاه کردم . می خواستم چیزی بگم اما نمی دونستم چی بگم! جون یک باره از بدن م رفت و نزدیک بود سقوط کنم که پاشا کمرمو گرفت و ترسیده گفت: - جانم جانم چی شد خانومم فیروووزه اب قند.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا به خودش تکیه ام داد و سریع اب قند و از فیروزه گفت به لبم نزدیک کرد. یکم به خوردم داد . واقعا من مامان و بابامو از دست داده بودم؟ اونم به بدترین شکل؟ یعنی شهیده بودن؟ پس بگو من چرا توی همچین خانواده ای مذهبی شدم! مامان بابا هوامو داشتین اره؟ چشامو با درد بستم که اشکام پشت هم ریخت! چی کشیده بودن خدا! باچه دردی شهید شدن! همه ساکت بودن و فقط گریه های من بود که پر کرده بود همه جا رو. اقا بزرگ بلند شد و از پشت یه قاب عکس قدیمی توی سالن یه بسته دراورد. اومد سمتم و امیر براش صندلی اورد و اقا بزرگ نشست بسته رو توی بغلم گذشت و گفت: - سند ملک و املاک پدرته و عکس هاشون! این ویلا شاهد خاطره های من و پدرته خیلی وقتا اینجا می یومدیم ولی وقتی بازسازی ش کردم خیلی تغیر کرد موند یه مشت عکس و سند املاک که توی این پاکته! همه رو به نام ت زدم . پاکت و باز کردم و سند ها رو انداختم کنار و دنبال عکس هاشون گشتم. عکس ها رو که در اوردم سریع پاکت و کنار انداختم و بی تاب به چهره اشون نگاه کردم! با دیدن شون با درد خندیدم. توی این عکس بابا وایساده بود مامان هم کنارش داشتن می خندیدن و عروسی شون بود. قربون خنده هاتون برم من! ای کاش منم می بردین! از چهره هاشون مهربونی موج می زد! عکس و سمت پاشا گرفتم و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم: - ببین چه خوشکل می خندن نگاه من شبیهه مامانمم چشامم به بابام رفته ببین معلومه چقدر فرشته بودن! پاشا بهم نگاه کرد و گفت: - الان باید خوشحال باشی خانواده ات شهید هستن چون تو عاشق شهدایی. سری تکون دادم و گفتم: - ای کاش منم اون روز مادرم می برد! پاشا اخمی کرد و گفت: - پیش منی ناراحتی؟ تو رو می برد من چی؟ شاید قبل این اتفاقات می گفتم اره ناراحتم اما بعد دادگاه واقعا اخم به ابروم نیاورد لب زدم: - نه خوبه که پیشتم. لبخند عمیقی روی لب ش نشست و اقا بزرگ گفت: - اما عموی تو زنده است! تنها عضو از خاندان ت هست! ولی وقتی خانواده ات رفتن کمرش شکست تورو قبول نمی کرد! حضور تو بیشتر غم به خانواده اشون اضافه می کرد از طرفی هم می خواستن تورو بدن به صمیمی ترین دوست شون چون بچه دار نمی شدن اون می گفت مرد خوبیه اما من می دونستم نیست! تورو بهشون ندادم و با خانواده ام اومدم تهران می دونم کجاست ادرس شو می دم خودت بری اگر بفهمه با نوه منم عروسی کردی که دیگه ! و ادامه نداد . پاشا دستاشو دور من حلقه کرد و گفت: - کی جرعت داره بخواد از من بگیرش؟ کسی وجود شو داره؟ اقا بزرگ بلند شد و گفت: - من باید حقایق و می گفتم که گفتم تمام! بلند شد و رفت توی اتاق ش. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - می خوام برم ببینمشون! پاشا گفت: - می برمت ولی بگو این دنیا که هیچ اون دنیا هم جات پیش منه مگه نه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره نگران نباش.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا بلندم کرد و گفت: - بلند شو بریم بخوابی امروز فقط اشک ریختی! نگاهی بهش انداختم که زل زد توی چشام و گفت: - نمی خوای بخوابی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم . دستی توی موهاش کشید و گفت: - می برمت بیرون پیاده روی به شرط اینکه گریه نکنی خوب؟ سری تکون دادم و گفت: - پیاده بریم؟ یا با ماشین؟ یکم فکر کردم و گفتم: - پیاده. کاپشن شو پوشید و در چمدون رو باز کرد پالتومو دراورد و داد دستم. بیرون رفتیم و کسی نبود چادرمو دراوردم پالتو رو پوشیدم چادر مو زدم . پاشا دستشو گرفت سمتم دستمو توی دست ش گذاشتم و راه افتادیم. مدام تصویر پدر و مادرمو توی ذهنم تصور می کردم. چه قشنگ بودن! واقعا شهدا با همه فرق دارن! به قول معروف به چهره اشون که نگاه کنی نور می بینی! با صدای پاشا به خودم اومدم: - به چی فکر می کنی که لبخند می زنی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - به مامان و بابام دیدی چه قشنگ بودن منم مثل مامانمم و چشام مثل بابام. پاشا یهو گفت: - ای کاش خدا بهمون یه دختر هم بده شکل تو اصلا به تو نمی دمش مال خودمه! چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: - اره نیومده منو فروختی باشه باشه! بعد هم به جلو نگاه کردم که خندید و گفت: - وقتی حرص می خوری انقدر ناز می شی که نگو! یه مشت به بازوش زدم که گفت: - مگه دختر چادری ها هم دست به زن دارن؟ دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: - اره نمی دونستی؟ نچی کرد! از رو زمین یه چوب برداشتم و گفتم: - عه چرا ؟ وایسا الان نشونت می دم ببینی! پا گذاشت به فرار و منم دویدم دنبالش. عین بچه های دوساله پاشا با اون هیکل ش فرار می کرد و منم توی این تاریکی با چادر شبیهه همین ادم ترسناک های توی فیلم ها با چوب افتاده بودم دنبالش. پاشا پیچید تو کوچه و منم همین طور که صدای داد ش بلند شد:. - یاسس مراقب .. که یهو یه موتوری پیچید چوب از دستم افتاد و سریع جلوی صورتم و گرفتم محکم خورد با طایر بهم و افتادم روی زمین. وای زانو م خیلی درد گرفته بود. پاشا راه رفته رو سریع برگشت و موتوری هم نموند و زود رفت و سرشو برگردوند و داد زد: - خدا توسرتون می یوفتین دنبال هم همین می شه دیگ.. پاشا داد زد: - جلوتو بپ... که موتوری زود روشو برگردوند اما دیر شده بود محکم خورد به سطل زباله و هر چی زباله بود چپ شد روش! نمی دونستیم بخندیم یا نگران ش باشیم. پاشا استارت خنده رو زد و گفت: - فاتحه صلوات. با اون چشای گریون که اماده باریدن برای زانوم بود زدم زیر خنده. موتوری پاشد و دستش به کمرش بود بعدم سوار موتور شد بی حرف رفت. پاشا انقدر خنده اش گرفته بود خنده نمی زاشت سمت من بیاد و ببینه من چم شده! خودمم انقدر خندیده بودم درد یادم رفته بود. بلاخره پاشا اومد و کمک کرد بلند شدم و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - خوبم یکم زانوم درد گرفت الان بهتره بریم. لب زد: - می تونی راه بری؟ می خوای بغلت کنم عموویی؟ منم لپ شو محکم کشید و گفتم: - نه بابا بزرگ. چپ چپ نگاهم کرد که با نیش باز نگاه ش کردم. افتاد دنبالم و منم پا گذاشتم به فرار که یه دقیقه نشده ماشین پلیس با دیدن مون وایساد. وای خدا! حالا می گه این دوتا ادم گنده عقل شون کمه این وقت شب افتادن دنبال هم تو کوچه! پلیسه گفت: - سلام چیکار می کنید؟ پاشا هم سلام کرد و گفت: - گرگم به هوا بازی می کردیم. با چشای گرد شده نگاهش کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم خنده ام معلوم نباشه! پلیس ابرویی بالا انداخت و گفت: - کارت شناسایی؟ خانوم چه نسبتی با شما دارن؟ پاشا گفت: - خانوممه! همراه م نیست. پلیسه گفت: - بفرماید اداره معلوم می شه! پاشا گفت: - به چه جرمی؟ پلیس هم گفت: - گرگم به هوای بد موقعه! بفرماید. پاشا سعی کرد نخنده و گفت: - گشت ارشاد نگرفته بودمون که گرفت بیا بریم. سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و پاشا زنگ زد به امیر: - سلام توی ساک کوچیکه شناسنامه های من و یاس و مدارکم و بیار. ..... - زر نزن یالا بیا اداره .... - به توچه که چیکار کردیم؟ ...... - منتظرم یالا! قطع کرد و بچه پرویی زیر لب گفت.
پاشا گفت: - دوره ای که مسابقات بود من یه بار رفتم خیلی بد بود استخون هام قفل کرد! مرد ها دراز کشیدن و پاشا هم چون صبح زود بیدار کرده بودم خسته بود. سفره کشیدیم زود و اول ناهار خوردیم بعدش هم مرد ها گرفتن خابیدن . وسایل و جمع کردم و بلند شدم دوری اطراف بزنم و یکم صدف جمع کنم برای کاردستی و وسایل تزعینی درست کردن! هنزفری ها مو زدم و یه ظرف برداشتم و خط دریا رو گرفتم و مستقیم رفتم تا ببینم کجا صدف بیشتره و راحت می شه تو اب رفت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ توی اداره توی راه رو نشسته بودیم و منتظر امیر. بلاخره اومد و ساک و داد به پاشا و رفت. اسممونو خوندن و داخل رفتیم . جناب سروان گفت: - چرا اوردنتون؟ پارتی ... اخمی کردم و پاشا گفت: - واقعا به سر و شکل مون می خوره از پارتی اومده باشیم؟ جناب سروان گفت: - به قیافه نیست سوال پرسیدم . پاشا گفت: - به جرم اینکه خانومم حالش خوب نبود اوردمش بیرون بهتر بشه برای اینکه سرحال بیارمش سر به سرش گذاشتم افتادم دنبالش ما رو گرفتن اوردن! یکم با تعجب نگاهمون کرد و پاشا مدارک و شناسنامه ها رو داد گفت: - نگاه کنید خانوممه به خدا! برسی کرد و گفت: - می تونید برید! بلند شدیم و پاشا مدارک و گرفت زدیم بیرون. راه افتادیم همین طور توی خیابون و پاشا گفت: - چه زود گذشت ها یاس! الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردیم! لب زدم: - یه ماه و خورده ای ش فقط من بیمارستان بودم ها! پاشا گفت: - شرمنده اتم جبران می کنم برات فقط یاس.. بهش چشم دوختم بیینم چی می خواد بگه! نفس شو رها کرد و گفت: - ببین من فهمیدم مسیر زندگی تو درسته دارم خودمو با تو وقف می دم و احساس خوبی هم دارم هر کاری هم می کنم همون طور بشم که تو می خوای فقط باید کمکم کنی و کنارم باشی و اینکه.. منتظر نگاهش کردم که گفت: - رفتیم پیش خانواده اصلی ت عمو ت اینا نگو که اتفاق هایی بینمون افتاده لطفا! و سرشو انداخت پایین دستم که توی دست ش بود و فشاری دادم و گفتم: - نگران نباش من مساعل شخصی زندگی مونو به کسی نمی گم! لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم. لبخندی زدم که با دیدن مردی که لبو و شلغم می فروخت گفت: - بریم بخوریم؟ سر تکون دادم و سمت ش رفتیم و پاشا گرفت. همون لبه جوب نشستیم و شروع کردیم به خوردن. حسابی چسبید! بعدش هم برگشتیم ویلا. طبق معمول ساعت 5 صبح بلند شدم و نماز خوندم بعدش دیگه خوابم نبرد و رفتم پایین. میز صبحونه رو چیدم و ساعت 6 پاشا رو بیدار کردم. روی میز صبحونه نشسته بودیم و گفت: - چرا انقدر زور بیدارم کردی؟ چایی مو خوردم و گفتم: - اخه خوابم نبرد حوصله امم سر رفته بود . بعد هم یه لبخند ژکوند تحویل ش دادم و گفتم: - به قول معروف سحر خیز باش تا کامران بشی اقا پاشا. با چشای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: - چی بشم؟ متعجب گفتم: - یعنی چی چی بشم؟ گفت: - گفتی سحر خیز باش تا چی بشی؟ متعجب گفتم: - کامران دیگه نشنیدی؟ یکم نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده. متعجب گفتم: - چته چرا می خندی؟ پاشا. بین خنده هاش بریده بریده گفت: - وای خدا کامروا رو می گه کامران. عجب سوتی داده بودم. با دهنی صاف شده نگاهش کردم و گفتم: - اصلا فرقی نمی کنه کامران همون کامروا ست! با تک خنده ای گفت: - نه اصلا فرقی نمی کنه فرق می کنه؟ منم با پرویی گفتم: - نه. لقمه گرفت و گفت: - گردن گیرت بد خرابه ها! لیوان و پایین گذاشتم و گفتم: - امروز می ریم دریا؟ پاشا سر تکون داد. هر خانواده ای داشت برای خودش ناهار درست می کرد. رو به پاشا گفتم: - چی میخوری درست کنم،؟ به دستم اشاره کرد و گفت: - می تونی؟ اره ای گفتم. یکم فکر و گفت: - خورشت بادمجون. باشه ای گفتم و توی اشپزخونه رفتم . غذامو درست کردم و همون جا موندم باز کسی چیزی توش نریزه! این همه زحمت کشیده بودم! پاشا وسایل و اماده کرد و غذا که اماده شد توی سبد گذاشت و توی سالن رفتیم و گفت: - همه چیز اماده است برو لباس بپوش بیا بریم . بالا رفتم و لباس پوشیدم و پایین اومدم. پاشا سبد و بلند کرد و بقیه همین طور پیاده زدن بیرون متعجب گفتم: - مگه با ماشین نمی ریم؟ پاشا گفت: - ماشین چرا؟ دریا که ده دقیقه فاصله داره باهامون! یکم فکر کرد و گفت: - البته تو بار اولته همیشه امتحان و بهانه می کردی نمی یومدی. سری تکون دادم و حرکت کردیم. روی اون خاک های نرم راه رفتن حس خوبی داشت. وسط های راه با ذوق کفش هامو دراوردم تا پاهاش خاک ها رو بهتر حس کنه و پاشا به ذوقم می خندید. و ازش قول گرفتم لب دریا باهم با شن قلعه درست کنیم! یکم با فاصله از دریا یه موکت بزرگ پهن کردن و هر کی یه گوشه اش نشست. پاشا طبق معمول دراز کشید رو به دریا و گفت: - حیف هوا سرده و گرنه شنا خیلی حال می داد. امیر گفت: - من که می رم! پاشا گفت: - مگه دیونه ای؟ امیر گفت: - شاید تحمل شو دارم می خوام بدن مو توی اب سرد بسنجم! امیر کلاس های شنا می رفت!پاشا هم شنیده بودم مدتی می رفت.
نفرین خدایان برشما🗿 باشه عیدی پنچ پارت رمان
۱. عزیزم به مولا علی که فردا ولایته شه من برام مشکلی پیش اومد اونم اینکه که مامانم زایمان کردم منم درگیری بد تر از این . ۲. چشششششششممممم🙂 ریلکس
۱. پایان خوش 🙃 ۲. من بیکار نبود مغذرت میخام
۱. شرمندتونم ولی خیلی خوشحالم که به شما شایستگی آموزش دادم😁😁😁 ۲. به جون بابا کذاشتم🥲🥲
۱. ممنونم عزیز نظره لطفتونه من باید میگفتم 💔💔 ۲. علیکم سلام خیلی ممنونم بایت اشتیاق چشم روی چشم ۳. جبرائیل هوامو داشته باش جبرانی گذاشتم همیشه هم میزارم چون نگذاشتم جبرانی ۱۰ گذاشتم راستی من کاری به کاری چنلت دیگران ندارم🙂
ببخشید اذیت شدین شرمنده بله میدونم خیلی تب انجام میشه توی کانال بازم پوزش