eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تقریبا همه نشسته بودیم محمد گفت: - می خواستم یه چیزی بهت بگم. منتظر بهش نگاه کردم که گفت: - اگر کسی یعنی خاستگاری کسی اذیتت کرد روی من حساب کن. ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم و گفتم: - ممنون من خودم از پس خودم بر میام. با صدای استاد همه بهش نگاه کردیم و گفت: - خوب یه خبر خوب دارم یه هفته ای می خوایم بریم شمال!امشب راه می یوفتیم هول هولکی شد می دونم شرمنده اما خوب مجوز لازم بود وسایل پروژه اتونو همه بیارین اونجا طرح های اولیه رو انجام بدیم راس ساعت12 همه داشنگاه باشن حرکت کنیم الان هم می تونید برید که تا شب اماده کنید وسایل تونو کلاس تمامه . سر بلند کردم بگم استاد خسته نه باشید که دیدم با لبخند خیره شده بهم با دیدن نگاهم لبخند ش عمیق تر شده سمتم اومد و گفت: - چهره شما خیلی به دل می شینه یعنی قبلا جایی همو ندیدیم؟ اینم یه نوع ترفند پسراست اول جایی همو ندیدیم و اینا بعد اشنایی و اینا محمد با اخم بهش نگاه می کرد و خیلی خشک گفتم: - نه خسته نه باشید استاد. از کنارش رد شدم و از کلاس بیرون اومدم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 ماشین و پارک کردم و که ماشین محمد ام کنار ماشین ام پارک شد و پیاده شدن. سمت اسانسور رفتم که اونا هم اومدن و فرزاد دکمه واحد رو زد نگاهی بهم انداخت و گفت: - تو استاد و می شناسی؟ بهش نگاه کردم که ادامه داد: - اخه گفت اشنایی براش؟ به محمد نگاه کردم که داشت نگاهم می کرد و گفت: - چیزی می خوای بگی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عملیات تون چیه توی دانشگاه؟ جا خوردن همه اشون! نیش خندی زدم و گفتم: - حتما عملیات مهمی ام هست که شما سه تا رو فرستادن!اونم چه بهونه ای ادامه تحصیل برای مقطع بالا تر که اصلا کسی شک نمی کنه! فرزاد گفت: - از کجا فهمیدی؟ در اسانسور باز شد که بیرون اومدم و گفتم: - واسه من که می شناسمتون راحته فهمیدن ش یهویی سه تاتون با هم می خواید ادامه تحصیل بدید؟ اون استاده چی بود فامیل ش اها کروعی دقت کردم با اخم بهش نگاه می کنید فکر کنم یه سر کارتون بهش گره خورده اره؟ فرزاد خواست چیزی بگه که محمد جلوشو گرفت و گفت: - من نمی خوام تو درگیرش بشی باز زندگی ت زهرمار بشه!یه بار بابات زهرش کرده یه بار من به این چیزا فکر نکن انگار که اصلا چیزی نمی دونی. کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: - ولی دخترا یه حسی دارن به نام کنجکاوی!از این پسره کروعی خوشم نمیاد ولی اون انگار از من خوشش میاد می خوام بهش نزدیک بشم ببینم چی دستگیرم می شه! محمد چنان عصبی شد که بازومو محکم توی مشتش گرفت و گفت: - حق نداری نزدیک اون عوضی بشی! ایی از درد گفتم و صورت ام از درد جمع شد که متوجه کارش شد و سریع عقب کشید. بازومو ماساژ دادم و با صورتی در هم نگاهش کردم که سریع سمت خونه رفت و نموند. پسره ی دیونه سر لج ش هم شده باید این کارو انجام بدم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 وارد خونه شدم و اول یه زنگ زدم حال سعید و پرسیدم. چمدون مو بستم و ساعت 10 بود که از خونه اماده بیرون زدم و حرکت کردم سمت پاساژ ارغوان که بوتیک هام اونجا بود. 5 واحد بوتیک اونجا داشتم و چون بیشتر من سهم داشتم توی اون مرکز خرید اسم پاساژ و من انتخاب کردم! ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد بوتیک اولی که سعید اونجا بود شدم که دیدم فرزاد و محمد و حسن اینجان و دارن خرید می کنن. اولین نفر محمد متوجه من شد سمتم قدمی برداشت و گفت: - سلام تو اینجا چیکار می کنی؟اومدی خرید؟ لب زدم: - سلام نه این چهار تا بوتیک مال منن اومدم سر بزنم. متعجب نگاهم کرد و سری تکون داد. سمت جای فروشنده پشت میز رفتم که دیدم امید اونجاست! با دیدنم بلند شد و گفت: - سلام ارغوان خانوم خوش اومدین. سری تکون دادم و گفتم: - سلام امید چطوری خوبی؟سعید کجاست؟ امید گفت: - رفته تا طبقه بالا کاری داشت الاناست بیاد شما بفرما بشین. سری تکون دادم و نشستم و گفتم: - تو کار اقایون رو راه بنداز لطفا. چشم ی گفت و بعد از ۵ دقیقه سعید اومد داخل و با دیدن محمد و فرزاد و محسن بهشون سلام کرد و دست داد. سمت من اومد و دست دادیم و گفتم: - چطوری پهلوون؟دستت چطوره؟ صندلی رو اورد جفتم نشست و گفت: - خداروشکر خوبم تو چطوری خانوم کوچولو؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - سعیدددددد. خندید و گفت: - جانم بابا به خدا کوچولویی. خودمم خنده ام گرفت. یهو لبخند از روی لب ش پرید. خم شد و بغلم کرد متعجب نگاهش کردم و از پشت سرش چشمم به محمد خورد که از عصبانیت سرخ شده بود! یعنی چون سعید بغلم کرده اینطور شده؟ سعید ازم جدا شد و گفت: - یاد دریا افتادم! دریا خواهر سعید و علی و سجاد بود که به خاطر سرطان و مشکلات قلبی تنفسی توی 5 سالگی فوت شده بود. لبخند غمگینی زدم و گفتم: - مگه همیشه بهم نمی گی من شبیهه دریام؟منم جای دریا فکر کن تو داداش واقعی منی و منم دریا خواهر تو و داری بزرگ ام می کنی مراقبمی هووم؟ سری تکون داد و گفت: - حتما. محمد با شنیدن حرف هامون انگار اروم تر شده بود اما هنوز اخم هاش توی هم بود. چرا یعنی روم حساس شده؟ امید داشت خرید ها رو حساب می کرد و گفتم: - امید تخفیف ویژه بده اقایون اشنان. چشم بلند بالایی گفت. رو به سعید گفتم: - اومدم بگم دارم می رم یه اردو علمی از طرف دانشگاه یه هفته ای نیستم. سری تکون داد و گفت: - باشه ابجی خوش بگذره من اینجا حواسم هست با خیال راحت برو. بلند شدم و گفتم: - می دونم حواست هست فقط اومدم خبر بدم خوب دیگه من برم تا برم اونجا ۱۲ ست . سری تکون داد و گفت: - اروم رانندگی کن خواهشا لطفا! برو به سلامت. خداحافظ ی کردم و بیرون اومدم سوار ماشین شدم که دیدم محمد و فرزاد و حسن هم وارد پارکینگ شدن و سوار شدن اما ماشین روشن نمی شد. شیشه رو دادم پایین و گفتم: - اتفاقی افتاده؟ ماشین روشن شد و فرزاد گفت: - نه خداروشکر بهتره بریم. سری تکون دادم و با سرعت بالا راه افتادم. به خاطر ترافیک ۱۲ و نیم رسیدم. همه ماشین ها رو به ردیف زده بودم و هر کی جفت ماشین ش وایساده بود. رها و اهو هم که باهم می خواستن بیان و توی یه ماشین بودن. اکثرا همه ۳ تا ۴ نفری تو ماشین بودن بجز من که همیشه تک بودم. استاد وقتی دید همه اومدن سوار ماشین خودش که لکسوز بود شد و راه افتاد. منم راه افتادم ماشین استاد و محمد جلوم بود و خیلی هم اروم می رفتن و حسابی رو اعصاب بودن. بوقی زدم که بکشه کنار و تا کشید کنار با سرعت از پیش ماشین خودش و استاد گذاشتم . عشق سرعته!چیه مثل مورچه می رن! پیامی روی گوشیم اومد: - اروم برو خطرناکه . محمد بود. بیخیال جواب دادن شدم که دوباره پیامک اومد: - ارغوان با توام. بازم جواب ندادم که استاد توی گروه ی که بچه ها زده بودن پیام داد پیش رستورانی که جلوتره وایسیم شام بخوریم. همون جایی که گفته بود وایسادیم و ماشین و پارک کردم پیاده شدم. محمد سریع سمتم اومد و روبروم وایساد و داد کشید: - می خوای خودتو به کشتن بدی؟ بقیه نگاهی بهمون انداختن اخمی کردم و گفتم: - چیه خیلی برات مهمه؟ از عصبانیت نفس نفس می زد و داد کشید: - اره برام مهمه مثل ادم رانندگی کن. پوزخندی زدم و هلش دادم عقب و گفتم: - به تو ربطی نداری جناب محمد شیر فهم شدی؟تو هیچ سنمی با من نداری که بخوای تعیین تکلیف کنی! از کنارش رد شدم و همه روی یه تخت بزرگ بیرون نشستیم. گارسون اومد سفارش گرفت.
مینویسم:بسیجۍتوبخوان:آنـان‌ڪہ‌دلشـان‌بسیـارمیشڪندامـٰاـدرچھـرـہ‌شـان‌هیچ‌پیدانیـست:))💔⛓️
تو به من میگی سخته انجامش ولی من میگم تهش قشنگه ^^
یك‌سوم‌حجم‌بدنم ازحرفایی‌که‌ریختم‌توخودم‌ تشکیل‌شده؛
ࢪفیقےحسین‌ونعم‌الࢪفیق:)
تو باهمه فرق داری.mp3
13.97M
محمد حسین پویانفر 🚶🏾‍♂️🌱
AUD-20210704-WA0013.mp3
14.49M
محمد حسین پویانفر ✨️♥️