کاش میون این جنگا یه صدایی بیاد :
الایااهلالعالماناالمهدی...
#اللهمعجلالویکالفرج🤍✨️
فَاِذَا اشتَدَّ الفَزَعُ فَاِلَی الله المفزع..
هرگاه بیتابی شدت گرفت
باید به خدا پناه برد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 عَجَّلَ اللّٰه یَابْنَ أبٰاعَبْدِاللّٰه
#طوفان_الأقصى
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
حاجقاسممیگفت: دنبالشهادتنروکهبهشنمیرسی.! یهکاریکن، شهادتدنبالتوباشه...
حال..
تو رفتی و دیدن عکس هایی که در ان ها میخندی
به گریه می اندازد منه دلتنگ را..🖤!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ازشهیدانبطلبآنچهتمناداری
بخداکارگشایدلِهرسوختهاند..(:
ــ ـ هرملتیدرسایهیاستقـٰامت
وایستـٰادگی،هویتپیدامیکند.🤍🌿
ـ حضرتآقا
#مقاممعظمدلبرۍ
« یَقیناً کُلُّهُ خَیْر🕊🤍»
•• سراسر خیر است وقتی همه چیز دست خداست••
#تیکهکلومحاجی《🌚🫀》
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
« یَقیناً کُلُّهُ خَیْر🕊🤍» •• سراسر خیر است وقتی همه چیز دست خداست•• #تیکهکلومحاجی《🌚🫀》
درشهادٺچہلذتۍاسٺ
کہمخلصانتوبہدنبالآن
اشکشوقمیریزند💔:)!
#سࢪداࢪدلھا
دُڪتُرَمگُفت:
مَریضاسـتدَلَشرابِبَرید
گِرِهبَرپَنجِرِهفولـٰادِخُراسـٰانبِزَنید:)🧡
#یاامامرضا✨️
دُڪتُرَمگُفت:
مَریضاسـتدَلَشرابِبَرید
گِرِهبَرپَنجِرِهفولـٰادِخُراسـٰانبِزَنید:)🧡
#یاامامرضا✨️
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):♥️
به هر کسی #نیاز پیدا کنی، نزد او خوار میشوی!👨🏿🦯..!
هدایت شده از احوالات ِ نــٰادِم .
شما امر کن ما اطاعت امر بانو جان حتما 🌒🌱:)
همش که نه! بی انصافیه جانم🍂👀
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت111
#ارغوان
گفتم:
- وایسا وایسا باید برای امیر ارسلان وسایل بگیری لاک و پستونک و شیر خشک و این چیزا.
سری تکون داد و گفت:
- باشه الان میام.
پیاده شد و بعد کمی زود اومد گذاشت عقب و سوار شد و گفت:
- کلی خرید نیاز داریم برای تو من بچه بریم فعلا بخوابیم استراحت کنیم شب می ریم خرید.
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر خوبیه ولی فکر کنم اول هممون حمام لازم باشیم .
محمد به خودش و خودم که خاکی بودیم نگاه کرد و سری تکون داد.
با دیدن در همون عمارت ناخودگآه یاد سه سال پیش افتادم که با محمد اومده بودم.
محمد ریموت و زد و گفتم:
- بابات و دستگیر کردی این عمارت و مصادره نکردن؟
سری تکون داد و گفت:
- نه چون عمارت مال بابا نیست مال منه.
اهانی گفتم.
سوت و کور بود و کسی نبود پیاده شدیم و داخل رفتیم.
تو سالن و وسایل و یکم خاک برداشته بود یه راست رفتیم توی اتاق محمد و امیر ارسلان و روی تخت گذاشتم.
به اطراف اتاق نگاهی انداختم و خاطرات برام زنده شد.
محمد لباس برداشت و رفت توی حمام.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و ناخودگاه سمت گاوصندوق رفتم رمز و زدم و بازش کردم.
باید بدون اون دختر هم کی بود کنار عکس محمد!
چند تا کاغذ و پوشه توی گاوصندوق بود برشون داشتم انگار که سند املاکی چیزی باشه!
محمد بیرون اومد و روی تخت کنار امیر ارسلان دراز کشید نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یاد قدیم افتادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره .
با مکث گفتم:
- محمد اون دختر کی بود کنارت من اون عکس ها رو دیدم.
محمد سری تکون داد و گفت:
- اره فهمیدم خوب اون دختر قضیه اش درازه یعنی گفتن نامزد منه من هیچ وقت موافق نبودم چون دختر دوست بابام بود و منم که از این افراد بدم می یومد دختره هم مثل بابام و دوست ش بود پارتی و الکی با اسرار و کار های بابا مجبور شدم حداقل خاستگاری رو برم و دختره هم از خدا خواسته قبول کرد من بهش گفتم به هم ش بزنیم اما اون این کارو نکرد و گفت عاشقم می شی منو مجبور می کرد گاهی توی دور همی هاشون شکرت کنم و عکس بگیریم ولی بعد یه مدت تمام ش کردم و تا چند ماه با بابا جر و بحث مون شد ولی خوب شر ش کنده شد .
سری تکون دادم و بلند شدم که برگه ای از لای پرونده ها افتاد.
خم شدم برش داشتم بازش کردم و با دیدن متن ش تعجب کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#ارغوان
با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود.
به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت:
- اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم.
یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم:
- محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر!
محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت:
- اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
محمد گفت:
- خداروشکر.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
روی تخت دراز کشید و گفت:
- چون مال خودمی.
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- البته یه بار دیگه هم خداروشکر.
متعجب گفتم:
- این بار چرا؟
با خنده گفت:
- اخه این جوجه هم مال خودمونه.
خنده ای کردم.
#دو روز بعد
خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن.
قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم.
محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود.
لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:!
- نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش.
با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد!
نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه!
نکنه بلایی سرمون بیاره؟