eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش میون این جنگا یه صدایی بیاد : الایااهل‌العالم‌اناالمهدی... 🤍✨️
فَاِذَا‌ اشتَدَّ‌ الفَزَعُ فَاِلَی الله المفزع‌.. هرگاه بیتابی شدت گرفت باید به خدا پناه برد!
یا اَقرَبَ مِن کُلِ قَریب . ای نزدیك تر از هر نزدیك .
گویند چرا دل به شهیدان بستی ؟!😄❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ازشهیدان‌بطلب‌‌آنچه‌تمنا‌داری بخدا‌کارگشای‌دلِ‌هرسوخته‌اند..(:
«‏وجهك صبَاح، وضحكتك خير...» صورتت صبح و خنده ات خیر است...
ــ ـ هرملتی‌درسایه‌ی‌استقـٰامت‌‌ وایستـٰادگی‌‌،هویت‌پیدا‌میکند.🤍🌿 ـ حضرت‌آقا
"وَبِكَ‌أَستَجيرُمِنَ‌تَواتُرِالأَحزان" وپنـٰاھ‌برتواز‌حـزن‌ها؎‌پی‌درپی...!♥️🖇
دَر میزند پاییز، پشت در منتظر اَست 🧡 . .
‌‌‌جزحُسين‌کیست‌که‌درسایه‌ی‌مِھرش‌برویم . ♥️🍂
اناقلبےلكَ‌میـال ' قلب‌ِمن‌‌میـل‌ِتورادارد♥🫀
انقدر نپریم به هم که ما فقط گناهامون با هم فرق داره :)!
« یَقیناً کُلُّهُ خَیْر🕊🤍» •• سراسر خیر است وقتی همه چیز دست خداست•• 《🌚🫀》
~ هرگز نَمیرد آنکہ دلش زنده شد بہ عشق . .💗!
دُڪتُرَم‌گُفت: مَریض‌اسـت‌دَلَش‌رابِبَرید گِرِه‌بَرپَنجِرِه‌فولـٰادِخُراسـٰان‌بِزَنید:)🧡 ✨️
دُڪتُرَم‌گُفت: مَریض‌اسـت‌دَلَش‌رابِبَرید گِرِه‌بَرپَنجِرِه‌فولـٰادِخُراسـٰان‌بِزَنید:)🧡 ✨️
خدایا آسان بگیر شدت غم را بر آنهایی که جز تو کسی را ندارند🇵🇸؛))
آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام):♥️ به هر کسی پیدا کنی، نزد او خوار میشوی!👨🏿‍🦯..!
اللهم احفظ لنا سیدنا و نور عیننا و قلبنا الذی بین جنبینا قائدنا امامنا الخامنه ای :))♥️. :))♥️
هدایت شده از احوالات ِ نــٰادِم .
شما امر کن ما اطاعت امر بانو جان حتما 🌒🌱:) همش که نه! بی انصافیه جانم🍂👀
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 گفتم: - وایسا وایسا باید برای امیر ارسلان وسایل بگیری لاک و پستونک و شیر خشک و این چیزا. سری تکون داد و گفت: - باشه الان میام. پیاده شد و بعد کمی زود اومد گذاشت عقب و سوار شد و گفت: - کلی خرید نیاز داریم برای تو من بچه بریم فعلا بخوابیم استراحت کنیم شب می ریم خرید. سری تکون دادم و گفتم: - فکر خوبیه ولی فکر کنم اول هممون حمام لازم باشیم . محمد به خودش و خودم که خاکی بودیم نگاه کرد و سری تکون داد. با دیدن در همون عمارت ناخودگآه یاد سه سال پیش افتادم که با محمد اومده بودم. محمد ریموت و زد و گفتم: - بابات و دستگیر کردی این عمارت و مصادره نکردن؟ سری تکون داد و گفت: - نه چون عمارت مال بابا نیست مال منه. اهانی گفتم. سوت و کور بود و کسی نبود پیاده شدیم و داخل رفتیم. تو سالن و وسایل و یکم خاک برداشته بود یه راست رفتیم توی اتاق محمد و امیر ارسلان و روی تخت گذاشتم. به اطراف اتاق نگاهی انداختم و خاطرات برام زنده شد. محمد لباس برداشت و رفت توی حمام. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و ناخودگاه سمت گاوصندوق رفتم رمز و زدم و بازش کردم. باید بدون اون دختر هم کی بود کنار عکس محمد! چند تا کاغذ و پوشه توی گاوصندوق بود برشون داشتم انگار که سند املاکی چیزی باشه! محمد بیرون اومد و روی تخت کنار امیر ارسلان دراز کشید نگاهی بهم انداخت و گفت: - یاد قدیم افتادی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره . با مکث گفتم: - محمد اون دختر کی بود کنارت من اون عکس ها رو دیدم. محمد سری تکون داد و گفت: - اره فهمیدم خوب اون دختر قضیه اش درازه یعنی گفتن نامزد منه من هیچ وقت موافق نبودم چون دختر دوست بابام بود و منم که از این افراد بدم می یومد دختره هم مثل بابام و دوست ش بود پارتی و الکی با اسرار و کار های بابا مجبور شدم حداقل خاستگاری رو برم و دختره هم از خدا خواسته قبول کرد من بهش گفتم به هم ش بزنیم اما اون این کارو نکرد و گفت عاشقم می شی منو مجبور می کرد گاهی توی دور همی هاشون شکرت کنم و عکس بگیریم ولی بعد یه مدت تمام ش کردم و تا چند ماه با بابا جر و بحث مون شد ولی خوب شر ش کنده شد . سری تکون دادم و بلند شدم که برگه ای از لای پرونده ها افتاد. خم شدم برش داشتم بازش کردم و با دیدن متن ش تعجب کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود. به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت: - اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم. یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم: - محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر! محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت: - اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود! سری تکون دادم و گفتم: - اره. محمد گفت: - خداروشکر. بهش نگاه کردم و گفتم: - چرا؟ روی تخت دراز کشید و گفت: - چون مال خودمی. لبخندی زدم و سری تکون دادم. به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت: - البته یه بار دیگه هم خداروشکر. متعجب گفتم: - این بار چرا؟ با خنده گفت: - اخه این جوجه هم مال خودمونه. خنده ای کردم. روز بعد خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن. قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم. محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود. لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:! - نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش. با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد! نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه! نکنه بلایی سرمون بیاره؟