eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
107 دنبال‌کننده
498 عکس
615 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ امشب داشتیم. یکی دیگر آورده بودند. حالا دیگر نورافکن‌ها کم و بیش فضا را روشن می‌کردند و تاریکی، آنقدرها مثل دیشب غلیظ نبود. زیر نورِ بهتر میبینی چه چیز را داری بیل می‌زنی. با فقط قطر تنوره ملاتی را که داری میسازی، می‌بینی؛ اما باید کل فضا روشن باشد تا بتوانی مسلط‌تر کار کنی. خانه‌هایی را که داریم می‌سازیم، بهشان می‌گویند «نو کَپَر». نو کپرها چارچوب و دیوارهایی دارند مثل خانه‌های عادی، اما سقفشان از همان متریالی ساخته می‌شود که کپرها از آن ساخته می‌شوند. یعنی یک خانه معمولی با یک سقف کپری. ••• یک چیز اینجا برایم خیلی جالب است؛ بچه‌های این منطقه واقعا خیلی مودب‌اند! اولش فکر می‌کردم با یک عده بچه تُخس سر و کار داشته باشیم؛ اما الان می‌بینم که این بچه‌ها، خیلی به بزرگ‌ترها احترام می‌گذارند، همیشه اول سلام می‌کنند و در کارها کمک می‌کنند. خیلی نازند! تا یکی از ما را می‌بینند سریع می‌روند سراغش که "عمو بیا درس بده! بیا درس بده!" منظورشان همان جمعخوانی قرآن و بازی و خنده است‌... آنقدر این بچه‌ها، که حتی سعی می‌کنند برای ما بار اضافه نباشند و دردسر درست نکنند. امشب دیدم که موقع استراحت بین کار، پسر بچه کوچکی دست در کاسه خرما کرد؛ وقتی دید خرماها کم است و رو به اتمام، بی آنکه حتی یک خرما بردارد، دستش را از کاسه کشید و یواش یواش رفت سر ساختمان. یادم رفت بگویم؛ این بچه‌ها خیلی در کار ساخت و ساز کمک‌مان می‌کنند... ••• قبل از رفتن سر پروژه‌ها، یک شعر را در شامگاه (بجای صبحگاه) همخوانی می‌کنند: 《دوباره می‌نوشم از آن جام می ناب * به نام نامی حسین حضرت ارباب...》 خیلی قشنگ است؛ خصوصا وقتی علی آقای علوی روی سکو می‌ایستد و با آن صدای خوش، شعر را می‌خواند و جمع را هم همراه می‌کند. از آقا استاد پرسیدم: «چه کسی این شعر را گفته؟ آنقدری که من می‌فهمم شعر قوی‌ای‌ است هم به جهت فنی و هم محتوا. این شعر مال کیست؟» گفت: «آقا مهدیان.» راستش به حاج‌علی و آن اخم‌های درهم، و ادبیات لوطی نمی‌آيد شعر بگوید، آن هم چنین شعری. بخشی از شعر می‌گوید: 《سید با معرفت و رفیق دیرین * الا علمدار جهادی محبین دوباره خود را بلند کن * که دم بگیریم همگی این ذکر شیرین》 از آقا هادی پرسیدم: «دست سوخته جریان دارد یا تعبیر ادبی‌ست؟» گفت: «نه، تعبیر ادبی نیست؛ دست سید را در یکی از اردوها، برق سه فاز می‌گیرد. دستش خیلی بد می‌سوزد. آقا روح‌الله میرزایی می‌گفت به نظر من انگار دستش پُخت.» ••• از نوشتن کار من نیست. با او مواجهه مستقیم نداشتم اما روایت‌هایی که از او می‌شنوم، تصویرش را در ذهنم می‌سازد. آدم خاصّی بوده سید. 'یک هنرمند جهادی'. سید در راه برگشت از سفر اربعین، دچار تصادف شده و با اعضای خانواده‌اش فوت می‌کند. حاج قاسم یادمان داد، تا شهید نباشی، شهید نمی‌شوی. سید، شهدایی زندگی کرد و در آخر هم، یک جورهایی نصیبش شد. سید محمد آنقدر مهره مهمی بود که آقا بعد از فوتش برایش نوشت: «رحمت خدا بر هنرمند جهادگر سید محمد ساجدی و تسلیت بر بازماندگان ایشان.» آقا رضای آقازاده می‌گفت: «در ختم سید، چند اتوبوس از مناطق محروم خود را به مدرسه معصومیه رسانده بودند تا در مراسم سید شرکت کنند.» رحمت خدا بر او، و دیگر شهدای جهادگر. ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ امروز می‌خواهم از برای‌تان بگویم! 😂 همه غذاها از خمینی شهر می‌آید؛ عزیزان فقط زحمت گرم کردن و اضافه کردن فلفل -به مقدار لازم که نه، مافوق مقدار لازم- را می‌کشند. آخر سر هم موقع پخش کردن غذا جوری سیس می‌گیرند که انگار پیشنهاد مخصوص سرآشپز را سرو می‌کنند. یک بار آشی برای‌مان تدارک دیدند که یک وجب فلفل‌ رویش داشت 😑. ولی جدای از شوخی، واحد اردو هستند این بندگان خدا. حاج‌آقا افشین -بله افشین!- بین کار می‌آید و به بخش‌های مختلف سرکشی می‌کند. خودش، با دستان خودش خرما و بيسکوئيت و پرتقال و سیب در دهان بچه‌ها می‌گذارد. آخر سر هم حسابی صدا و هوار می‌کند تا مطمئن شود کسی جا نمانده باشد. مرد پشت صحنه، علی آقای کتولی، هم غذا را ردیف می‌کند، هم پشت کامیونِ بی‌ترمز می‌نشیند و بچه‌ها را به محل کار می‌رساند و هم سر پروژه با پیکور (چکّش تخریبِ برقی) به جان دیوارها میفتد و آنقدر می‌کَنَد که جا برای پنجره‌ها باز شود. و امّا آقا رضا بابُلی! عمو رضای باُبلی که بچّه خوزستان است (!) از اوس مهدی مازندرانی درخواست می‌کند که یک دهن اصفهانی برای‌مان بخواند! همینقدر قر و قاطی. عمو رضا خیلی خون گرم است؛ شوخی و خنده‌اش هم همیشه به راه است. عمو رضا همیشه مطمئن می‌شود که همه‌چیز رو به راه باشد و کم و کسری در محل کار و اسکان نباشد. عمو رضا شاید آشپزی نکند ولی همین پخّاشی (پخش کردن) غذا خودش مکافاتی دارد؛ یک بار ماشین بچه‌ها زود می‌رسد یک بار دیر. یک بار غذا با تاخیر از خمینی شهر می‌آید، یک بار زودتر از موعد. تدارکات، های خوبی هم دم می‌کند؛ کسانی که مرا می‌شناسند، می‌دانند که من به هر چایی نمی‌گویم خوب. من معتاد چایم. هر روز صبح که از خانه می‌زنم بیرون، دست‌گرمی یکی‌دو لیوان -لیوان، نه استکان- چای میزنم و بعد فلاسک را پر می‌کنم. جاهایی که می‌روم از جمله خانه طلاب، چای هست؛ اما سلیقه من نیست -محترمانه‌اش می‌شود این. همیشه با خودم یک فلاسک دارم و یک جعبه چای که ترکیبی‌ست از سه چای مختلف، با طعم‌دهنده‌های مختلف: چوب دارچین، غنچه محمدی و هل. من، با این وضعیّت می‌گویم چای تدارکات خوب است. تدارکات زحمت شام را می‌کشد و سحری. وسط کار که ساعت ۱۲ استراحت می‌کنیم و روضه می‌خوانیم، تدارکات وارد عمل می‌شود. شکل کار را هم رعایت می‌کنند؛ سیب و پرتقال قاچ شده در دیس، رویش هم سفره -چون سلفون ندارند، جهادی است بالاخره. بعد هم لقمه‌های خوش‌مزّه. لقمه‌هایی که حاج‌آقا افشین بهشان می‌گوید ساندویچ؛ از این بازار گرمی‌ها هم می‌کند واحد تدارکات. این‌ها نهایتا بلّه باشند، نه ساندویچ 😆. یک بار نان و پنیر و خرمای با هسته است، یک بار تخم مرغ پیاز و یک بار هم مثل دیشب، سوسیس بندری 😋. خلاصه واحد تدارکات، بی آنکه نامی از او به میان باشد، مخلصانه سعی می‌کند با انجام دادن چنین اموراتی نگذارد خستگی کار به تنِ بچّه‌جهادی‌ها بماند. دَم‌شان گرم، دست‌شان پُر برکت... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
صد سال تنهایی ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ (بخش اوّل) بعد از حاج عبدالله والی، بی‌صاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاج‌آقا مومنی‌ست. حجت‌الاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی. اولین مواجه‌مان با حاج‌آقا زمانی بود که به رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّه‌ها را دانه به دانه بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان می‌گذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمی‌خوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.» بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّه‌ها جمع شوند زیر آلاچیق. سازه‌ای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تخت‌های قهوه‌خانه‌ای تا حاج‌آقا مومنی برای‌مان صحبت کند. عجیب بود؛ حاج‌آقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت می‌کرد، از همان‌ها که فقط در قم پیدا می‌شوند و برای دوره‌ها و همایش‌های فلان و بهمان دعوتشان می‌کنند. از حرف‌هایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز می‌کند، راحت می‌فهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی. حاج‌آقا وقتی طلبه‌ی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا می‌شود. نَفَس حاجی تاثیر خود را می‌گذارد و حاج‌آقا همه‌چیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل می‌کند. حاج‌آقا می‌شود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ می‌شود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم می‌شود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاج‌آقا من را یاد می‌اندازد. حاج‌آقا لابه‌لای صحبت‌ها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّه‌ها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم. برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیت‌الله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیت‌الله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمی‌رفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاج‌آقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم می‌رود. ایشان هم جوابی مشابه به حاج‌آقا می‌دهد. به او می‌گوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاج‌آقا قرص و محکم در بشاگرد می‌ماند. صحبت‌های حاج‌آقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاک‌هایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تک‌تک بچّه‌ها انداخت. بعدش هم همراه او راه‌افتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برای‌مان بگوید... ... ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
حاج‌آقا مومنی بشاگرد.mp3
4M
🔰 ببینید چی پیدا کردم! 😂😂 در حال توضیح دادن فرآیند تاسیس حوزه علمیه بشاگرد. راجع بهش گفتم در قست نهم. بشنوید، خالی از لطف نیست... پ.ن: این صوت رو همون روز اول که رسیدیم ضبط کردم 👌🏻 ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄