﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_سوم
امشب #موتور_برق داشتیم. یکی دیگر آورده بودند. حالا دیگر نورافکنها کم و بیش فضا را روشن میکردند و تاریکی، آنقدرها مثل دیشب غلیظ نبود. زیر نورِ #نورافکن بهتر میبینی چه چیز را داری بیل میزنی. با #هدلایت فقط قطر تنوره ملاتی را که داری میسازی، میبینی؛ اما باید کل فضا روشن باشد تا بتوانی مسلطتر کار کنی.
خانههایی را که داریم میسازیم، بهشان میگویند «نو کَپَر». نو کپرها چارچوب و دیوارهایی دارند مثل خانههای عادی، اما سقفشان از همان متریالی ساخته میشود که کپرها از آن ساخته میشوند. یعنی یک خانه معمولی با یک سقف کپری.
•••
یک چیز اینجا برایم خیلی جالب است؛ بچههای این منطقه واقعا خیلی مودباند! اولش فکر میکردم با یک عده بچه تُخس سر و کار داشته باشیم؛ اما الان میبینم که این بچهها، خیلی به بزرگترها احترام میگذارند، همیشه اول سلام میکنند و در کارها کمک میکنند. خیلی نازند! تا یکی از ما را میبینند سریع میروند سراغش که "عمو بیا درس بده! بیا درس بده!" منظورشان همان جمعخوانی قرآن و بازی و خنده است...
آنقدر #با_شعورند این بچهها، که حتی سعی میکنند برای ما بار اضافه نباشند و دردسر درست نکنند. امشب دیدم که موقع استراحت بین کار، پسر بچه کوچکی دست در کاسه خرما کرد؛ وقتی دید خرماها کم است و رو به اتمام، بی آنکه حتی یک خرما بردارد، دستش را از کاسه کشید و یواش یواش رفت سر ساختمان. یادم رفت بگویم؛ این بچهها خیلی در کار ساخت و ساز کمکمان میکنند...
•••
قبل از رفتن سر پروژهها، یک شعر را در شامگاه (بجای صبحگاه) همخوانی میکنند:
《دوباره مینوشم از آن جام می ناب * به نام نامی حسین حضرت ارباب...》
خیلی قشنگ است؛ خصوصا وقتی علی آقای علوی روی سکو میایستد و با آن صدای خوش، شعر را میخواند و جمع را هم همراه میکند.
از آقا استاد پرسیدم: «چه کسی این شعر را گفته؟ آنقدری که من میفهمم شعر قویای است هم به جهت فنی و هم محتوا. این شعر مال کیست؟»
گفت: «آقا مهدیان.»
راستش به حاجعلی و آن اخمهای درهم، و ادبیات لوطی نمیآيد شعر بگوید، آن هم چنین شعری. بخشی از شعر میگوید:
《سید با معرفت و رفیق دیرین * الا علمدار جهادی محبین
دوباره #دست_سوخته خود را بلند کن * که دم بگیریم همگی این ذکر شیرین》
از آقا هادی پرسیدم: «دست سوخته جریان دارد یا تعبیر ادبیست؟»
گفت: «نه، تعبیر ادبی نیست؛ دست سید را در یکی از اردوها، برق سه فاز میگیرد. دستش خیلی بد میسوزد. آقا روحالله میرزایی میگفت به نظر من انگار دستش پُخت.»
•••
از #سید_محمد_ساجدی نوشتن کار من نیست. با او مواجهه مستقیم نداشتم اما روایتهایی که از او میشنوم، تصویرش را در ذهنم میسازد. آدم خاصّی بوده سید. 'یک هنرمند جهادی'.
سید در راه برگشت از سفر اربعین، دچار تصادف شده و با اعضای خانوادهاش فوت میکند. حاج قاسم یادمان داد، تا شهید نباشی، شهید نمیشوی. سید، شهدایی زندگی کرد و در آخر هم، یک جورهایی #شهادت نصیبش شد.
سید محمد آنقدر مهره مهمی بود که آقا بعد از فوتش برایش نوشت: «رحمت خدا بر هنرمند جهادگر سید محمد ساجدی و تسلیت بر بازماندگان ایشان.»
آقا رضای آقازاده میگفت: «در ختم سید، چند اتوبوس از مناطق محروم خود را به مدرسه معصومیه رسانده بودند تا در مراسم سید شرکت کنند.» رحمت خدا بر او، و دیگر شهدای جهادگر.
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#جهادی
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#دست_سوخته
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
#سید_محمد_ساجدی
﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_ششم
امروز میخواهم از #تدارکات برایتان بگویم! 😂 همه غذاها از خمینی شهر میآید؛ عزیزان فقط زحمت گرم کردن و اضافه کردن فلفل -به مقدار لازم که نه، مافوق مقدار لازم- را میکشند. آخر سر هم موقع پخش کردن غذا جوری سیس میگیرند که انگار پیشنهاد مخصوص سرآشپز را سرو میکنند. یک بار آشی برایمان تدارک دیدند که یک وجب فلفل رویش داشت 😑.
ولی جدای از شوخی، #زحمتکشترین واحد اردو هستند این بندگان خدا. حاجآقا افشین -بله افشین!- بین کار میآید و به بخشهای مختلف سرکشی میکند. خودش، با دستان خودش خرما و بيسکوئيت و پرتقال و سیب در دهان بچهها میگذارد. آخر سر هم حسابی صدا و هوار میکند تا مطمئن شود کسی جا نمانده باشد.
مرد پشت صحنه، علی آقای کتولی، هم غذا را ردیف میکند، هم پشت کامیونِ بیترمز مینشیند و بچهها را به محل کار میرساند و هم سر پروژه با پیکور (چکّش تخریبِ برقی) به جان دیوارها میفتد و آنقدر میکَنَد که جا برای پنجرهها باز شود.
و امّا آقا رضا بابُلی! عمو رضای باُبلی که بچّه خوزستان است (!) از اوس مهدی مازندرانی درخواست میکند که یک دهن اصفهانی برایمان بخواند! همینقدر قر و قاطی. عمو رضا خیلی خون گرم است؛ شوخی و خندهاش هم همیشه به راه است. عمو رضا همیشه مطمئن میشود که همهچیز رو به راه باشد و کم و کسری در محل کار و اسکان نباشد.
عمو رضا شاید آشپزی نکند ولی همین پخّاشی (پخش کردن) غذا خودش مکافاتی دارد؛ یک بار ماشین بچهها زود میرسد یک بار دیر. یک بار غذا با تاخیر از خمینی شهر میآید، یک بار زودتر از موعد.
تدارکات، #چای های خوبی هم دم میکند؛ کسانی که مرا میشناسند، میدانند که من به هر چایی نمیگویم خوب. من معتاد چایم. هر روز صبح که از خانه میزنم بیرون، دستگرمی یکیدو لیوان -لیوان، نه استکان- چای میزنم و بعد فلاسک را پر میکنم. جاهایی که میروم از جمله خانه طلاب، چای هست؛ اما سلیقه من نیست -محترمانهاش میشود این. همیشه با خودم یک فلاسک دارم و یک جعبه چای که ترکیبیست از سه چای مختلف، با طعمدهندههای مختلف: چوب دارچین، غنچه محمدی و هل. من، با این وضعیّت میگویم چای تدارکات خوب است.
تدارکات زحمت شام را میکشد و سحری. وسط کار که ساعت ۱۲ استراحت میکنیم و روضه میخوانیم، تدارکات وارد عمل میشود. شکل کار را هم رعایت میکنند؛ سیب و پرتقال قاچ شده در دیس، رویش هم سفره -چون سلفون ندارند، جهادی است بالاخره. بعد هم لقمههای خوشمزّه. لقمههایی که حاجآقا افشین بهشان میگوید ساندویچ؛ از این بازار گرمیها هم میکند واحد تدارکات. اینها نهایتا بلّه باشند، نه ساندویچ 😆. یک بار نان و پنیر و خرمای با هسته است، یک بار تخم مرغ پیاز و یک بار هم مثل دیشب، سوسیس بندری 😋.
خلاصه واحد تدارکات، بی آنکه نامی از او به میان باشد، مخلصانه سعی میکند با انجام دادن چنین اموراتی نگذارد خستگی کار به تنِ بچّهجهادیها بماند. دَمشان گرم، دستشان پُر برکت...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#جهادی
#بشاگرد
#تدارکات
#خمینی_شهر
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_هشتم (بخش اوّل)
بعد از حاج عبدالله والی، #بشاگرد بیصاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاجآقا مومنیست. حجتالاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی.
اولین مواجهمان با حاجآقا زمانی بود که به #خمینی_شهر رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّهها را دانه به دانه بغل میکرد و میبوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان میگذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمیخوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.»
بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّهها جمع شوند زیر آلاچیق. سازهای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تختهای قهوهخانهای تا حاجآقا مومنی برایمان صحبت کند.
عجیب بود؛ حاجآقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت میکرد، از همانها که فقط در قم پیدا میشوند و برای دورهها و همایشهای فلان و بهمان دعوتشان میکنند. از حرفهایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز میکند، راحت میفهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی.
حاجآقا وقتی طلبهی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا میشود. نَفَس حاجی تاثیر خود را میگذارد و حاجآقا همهچیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل میکند. حاجآقا میشود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ میشود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم میشود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاجآقا من را یاد #عین_صاد میاندازد.
حاجآقا لابهلای صحبتها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّهها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم.
برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیتالله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیتالله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمیرفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاجآقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم میرود. ایشان هم جوابی مشابه به حاجآقا میدهد. به او میگوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاجآقا قرص و محکم در بشاگرد میماند.
صحبتهای حاجآقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاکهایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تکتک بچّهها انداخت. بعدش هم همراه او راهافتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برایمان بگوید...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
🔰 حضور #حاجآقا_مومنی در خانه طلاب جوان
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
🔰 امروز هشتم اردیبهشتماه، سالروز درگذشت #حاج_عبدالله_والی است. به همین مناسبت، با اعضای خانه طلاب جوان به همراه عدّهای از طلاب مدرسه علمیه صدوقی، راهی مزار حاج عبدالله والی شدیم و مراسم مختصری بر مزار او برگزار کردیم. یادداشت «امام، راه امام، یار امام» شرحیست از این رویداد. رحمت خدا بر والی و یاران او که به #صدسال_تنهایی مردمان خطّه بشاگرد پایان دادند.
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#راه_امـام
#حضرت_روحالله
#صـدسال_تنـهایـی
#حاج_عبدالله_والی
حاجآقا مومنی بشاگرد.mp3
4M
🔰 ببینید چی پیدا کردم! 😂😂#حاجآقا_مومنی در حال توضیح دادن فرآیند تاسیس حوزه علمیه بشاگرد. راجع بهش گفتم در قست نهم. بشنوید، خالی از لطف نیست...
پ.ن: این صوت رو همون روز اول که رسیدیم ضبط کردم 👌🏻
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
🔰 امام، راه امام، یار امام
*روایت اردوی یک روزهی #راه_امام، خانه طلاب جوان
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان
#بخش_دوّم
● یکم: لانگشات ●
اگر بخواهم یک تصویرِ نمای باز از رویداد تحویلتان بدهم، باید بگویم سلّول بنیادینِ حرکتِ ششم اردیبهشتماه، از تلفیق "راه امام" و "اردوی جهادی" به دست آمد. راه امام، مجموعه جلساتیست که در خانه طلّاب جوان برگزار میشود و محور اصلی آن، مباحثه، و زد و خورد راجع به سخنرانیهای چهارده خرداد استاد آیتالله سیّد علی خامنهایست. درباره نحوه برگزاری و فرآیند اجرای آن هم گفتهام.
راه امامیهای خانه طلّاب، هر ماه به زیارت بارگاه حضرت روحالله میروند. عهدشان است. این بار هم قرار بوده که پنجشنبه، حرکت کنند به سمت مرقد امام. از طرفی 8 اردیبهشتماه سالروز درگذشت حاج عبدالله والی، تقریباً مصادف شده بود با این سفر؛ لذا تصمیمشان بر این شد که هر دو رویداد را ترکیب کرده، زیارت امام را با بزرگداشت حاجی، یکی کنند.
مقدّمات سفر از جمله ثبتنام افراد و هماهنگی برای ماشینها را انجام دادند. طبق معمول، تدارکات را هم عمو رضای بابُلی عهده گرفت. کلّ شب را هم پای دیگ بود تا در گلزار، یک ماکارونی حرفهای نوش جان کنیم –آن هم بدون قاشق.
فکر کنم با هشت ماشین شخصی، به سمت مرقد حضرت امام حرکت کردیم. سر هر عوارضی هم هماهنگ میشدیم. بعد از زیارت، جزوهای که تدارک دیده شده بود را مباحثه کردیم. سپس راه افتادیم به سمت بهشت زهرا و بر سر مزار حاجی حاضر شدیم. #حاج_امیر و #حاج_محمود هم برایمان صحبت کردند. بعد از آن، گلزار گردی شروع شد و تا ناهار همانجا بودیم. در انتها هم چند ماشین به سمت حرم عبدالعظیم حسنی حرکت کردند و چندتا هم به سمت قم.
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#راه_امـام
#حضرت_روحالله
#صـدسال_تنـهایـی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
🔰 امام، راه امام، یار امام
*روایت اردوی یک روزهی #راه_امام، خانه طلاب جوان
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان
#بخش_سوّم
● دوّم: راه امام ●
از درب خانه، با ماشین هادی حسن زاده حرکت کردیم؛ اوّل رفتیم مدرسه صدّوقی، فاز چهار –تا همین الآن با این فاز بندی ها کنار نیامدهام. صبحانه را گرفتیم، یک شات اسپرسو که نه، هات چاکلت زدیم –نمیدانم هات چاکلت هم شاتی هست یا نه– و بعد افتادیم به جادّه، تا تهران.
پنج آدم درونگرا در یک ماشین. فضا کمی سنگین بود امّا حال و احوال که کردیم، اوضاع مرتّب شد. تا خودِ تهران با عمو هادی از هر دری حرف زدیم، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. سه نفر عقبی هم تخت گرفتند و خوابیدند.
به حرم که رسیدیم، آقای استاد کمی صحبت کرد برای جمع. از ضرورتِ زیارت مستمرّ حضرت امام گفت، و از این که بعضیها از حضرت روحالله به عنوان یک امامزاده، حاجت میگیرند. راستش تا به حال شخصیّت امام را از این زاویه نگاه نکرده بودم. میدانستم امام، زیارتنامه دارد، امّا این قضیّه را جدّی نمیگرفتم.
زیارتنامه را خواندم امّا نه به قصد زیارت، میخواستم ببینم چه محتوایی دارد. ترکیبیست از زیارت حضرت معصومه و دیگر زیارات، بخشی هم کاملاً اورجینال است. خیلی هم دعواست که زیارتنامه دُرست کردن برای حضرت امام، صحیح است یا غلط، بماند که بعضی با همان واژه "امام" هم مشکل دارند. از عمو هادی پرسیدم زیارتنامه از کیست؟ گفت: «آیتالله جوادی».
برای امثال ما، حضرت امام یعنی همه چیز، یعنی تَهِ ماجرا. امّا امام مثل یک "ابَرنُواَختر" کیهانی میماند؛ میدانیم ابرنواختر خیلی بزرگ است، ولی برزگیاش اصلاً برایمان قابل درک نیست. عظمتش با مقیاسهای زمینی قابل سنجش نیست، متر و کیلومتر برایش جواب نمیدهد. این طور چیزها را با سال نوری اندازه میگیرند؛ اگر سال نوری را درک کردید، امام را هم میتوانید درک کنید.
جزوهای که آماده شده بود، مفید و مختصر بود و متناسب با حال و هوای جمع و اردو. گزیدهای بود از پیامهای امام و آقا به جهادگران. اوّل پیامهای امام و بعد سخنان آقا. صفحه آخر، دو ستونْ متن بود، با تیتر «حاجی والی، پیر حرکتهای جهادی». نوشته را که خواندم، دیدم آقا هیچ اسمی از حاج عبدالله نیاورده، پس چرا تیتر میگوید "حاجی والی"؟ قضیه را که از عمو هادی پرسیدم، گفت اینها صحبتهای خودِ حاج عبدالله والیست، نه صحبتهای آقا راجع به حاج عبدالله! در واقع جزوه سه بخش بود، امام، آقا، حاج عبدالله. خیلی تعجّب کردم؛ چون جنس صبحتها، عین دو متنِ قبل بود. آدمِ مُهذّب، حکیمانه سخن میگوید.
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#راه_امـام
#حضرت_روحالله
#صـدسال_تنـهایـی
#حاج_عبدالله_والی
🔰 [...] صفحه آخر، دو ستونْ متن بود، با تیتر «حاجی والی، پیر حرکتهای جهادی». نوشته را که خواندم، دیدم آقا هیچ اسمی از حاج عبدالله نیاورده، پس چرا تیتر میگوید "حاجی والی"؟ قضیه را که از عمو هادی پرسیدم، گفت اینها صحبتهای خودِ حاج عبدالله والیست، نه صحبتهای آقا راجع به حاج عبدالله! در واقع جزوه سه بخش بود، امام، آقا، حاج عبدالله. خیلی تعجّب کردم؛ چون جنس صبحتها، عین دو متنِ قبل بود. آدمِ مُهذّب، حکیمانه سخن میگوید.
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#راه_امـام
#حضرت_روحالله
#صـدسال_تنـهایـی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
🔰 امام، راه امام، یار امام
*روایت اردوی یک روزهی #راه_امام، خانه طلاب جوان
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
✍🏻 مـحمّـد بـُــرهـان
#بخش_چهارم
● سوم: عمو هادی ●
به چند گروه تقسیم شدیم برای مباحثهی جزوهی راه امام. هر گروه هم برای خودش یک سرگروه داشت و استاد قریب هم بین گروهها جابهجا میشد تا به سوالات پاسخ بدهد. سر گروه ما، شد عمو هادی.
شاید صدای هادی را در پادکست حجره شنیده باشید. هادی حسن زاده متولد ۷۷ است، اما مثل بابا بزرگها به نظر میرسد. رفتارش پُخته و سنجیده، و کاملاً آخوندیست؛ انگار که هادی از همان اول با عمامه به دنیا آمده است. با اینکه اختلاف سنّیمان بیش از سه سال نیست، امّا وقار و متانت او مجبورم میکند که احترام خاصّی برای او قائل باشم.
با هادی در سفر بشاگرد بیشتر آشنا شدم. مسوولیت فرهنگی داخلی اردو با او بود. یکی از برنامههایی که تدارک دیده بود، بازخوانی پیام رهبری به گروههای جهادی موسوم به "منشور نُه بندی" بود. آنجا بود فهمیدم واقعا آدم خوش فکر و خوش فهمی است.
در جلسات راه امامی هم که در جهادی برگزار کردیم، این وجههاش نمایانتر شد. خاطرم هست که در مباحثه عمومی یکی از بچهها تحلیلی از صحبتهای آقا داشت و میگفت: «فلان چیز اصلاً رویه آقا نیست». عمو هادی بلا فاصله، قاطعانه و محکم گفت: «اتفاقا هست! این سیره رهبریست». هرچه هم از مباحثات میگذشت، بیشتر به درستی حرف عمو هادی پی میبردیم.
در بشاگرد، یک گروه را سرگروهی میکرد که اکثرا دهه هشتادی بودند؛ امّا برای افراد گروه مرشدی میکرد. اعضای گروهش هم واقعاً حس گرفته بودند، و یک هویت جمعی برایشان شکل گرفته بود.
در مباحثهی حرم امام هم به نکات بسیار مهمی اشاره کرد؛ آقا در بخشی از سخنان خود در دیدار با گروههای جهادی میفرماید:
《جهاد یعنی یک حرکت جوشیدهی از اعتقاد و باور قلبی و ایمان و به کارگیری تواناییها؛ اگر چنانچه آن ایمان وجود دارد، آن باور قلبی وجود دارد، پس این کار حدّ نهایی ندارد؛ چون تواناییها حدّ نهایی ندارند؛ تواناییهای انسان واقعاً هیچ حدّی ندارد، اندازه ندارد. دل شما، روح شما، ذهن شما، مغز شما توانایی فوقالعادهای دارد؛ یعنی [مثل] این کارهایی که کردهاید.》
هادی در این بخش به این نکته توجه داد که آقا هر حرفی که میزند، از پشتوانههای معرفتی سنگین و پُر مغزی بهرهمند است. در نظر آقا، چون ایمان و تواناییهای انسان محدودیت ندارد، لذا جهاد هم که مبتنی بر این ارکان است، محدودیت نخواهد داشت. رهبری در این مسئله هم کاملاً هستیشناسانه میاندیشد و همینطور هم توضیح میدهد.
عمو هادی، سر مزار مرحوم نادر طالب هم صحبتهای بسیار خوب و قابل استفادهای ارائه کرد. به نظرم هادی توان تبلیغی بالایی دارد و کلام او گرمی و گرایی خاصی دارد. هنگام خداحافظی از والیها هم دیدم که چطور با آرامش و اعتماد بنفس گفتگو را میزبانی میکرد و با آنها گرم گرفته بود.
امیدورام حوزه بتواند در ابعاد وسیع از امثال هادی تربیت و تکثیر کند.
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#راه_امـام
#حضرت_روحالله
#صـدسال_تنـهایـی
#حاج_عبدالله_والی