eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
165 دنبال‌کننده
990 عکس
353 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان‌‌واسہ‌افرادۍکه‌‌ هستن‌بیشتر‌دام‌ پهن‌‌میکنہ،چون‌اون‌خودش‌هم یہ‌ بود‌کہ‌ "عاقبتش‌‌بہ‌شر‌شد :)!"🖤🚶🏻‍♂ -استادپناهیان-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اصن یک عده هستن ... دنبال همین ارزونا میگردن:) دنبال همین خرابا میگردن:) دنبال همین بیچاره ها میگردن:) میدونی اون یک نفر کیه؟! [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت9⃣8⃣ اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو گفتم: سلام امرتون اومد نزدیک که بیاد داخل درو نیم کش کردم که نتونه وارد بشه گفت:مهمون نمیخوای ؟ اووف حیف که نمیخواستم آبرو ریزی بشه وگرنه حسابشو همینجا میرسیدم خیر سرم حرکات رزمی کار میکنم واسه همچین مواقعی(البته مگه شهر هرته😐) چیزی نگفتم تا اومدم درو ببندم پاشو گذاشت لای در گفت :کجا بزار کارت دارم گفتم:سریع کار دارم گفت:ببین میدونم داوود رو کشتن اومدم واسه عرض تسلیت گفتم:اولا درسته که کشته شده ولی بهش میگن شهید دوما حالا گفتین برید این حرفو که زدم کلی تهدیدم کرد و گفت نمیزاره یک آب خوش از گلوم پایین بره میخواستم بگم همسایه ها بیان اما از ترس آبرومون چیزی نگفتم سرم داد میکشید و تهدید میکرد یهو یک نفر از پشت اومد فرشید بود با دیدنش نفس راحتی کشیدم گفت:سلام امرتون؟ پویا :برو برادر موضوع به شما مربوط نمیشه فرشید رو به من گفت:چیزی شده گفتم:بله این اقا اومده اینجا تهدید میکنه داد و هوار راه انداخته فرشید عصبی شد و گفت:تو روز روشن اومدی در خونه من زنمو تهدید میکنی؟ پویا گفت:نه امکان نداره بهار ازدواج کرده باشه فرشید عصبی شد و یک مشت زد توی بینیش و گفت:دفعه اخرت باشه اسم زنم رو میاری الانم برو دیگه نمیخوام ببینمت پویا عصبی شد و گفت:تلافی میکنم فرشید گفت:برو پی کارت بعدش پویا رفت فرشد اومد داخل و رفت روی مبل نشست رفتم اروم گفتم:سلام فرشید:سلام ترسیده بودم رفتم پیشش نفس نفس میزدم گفت:چرا اینجوری هستی؟ گفتم:ترسیدم فرشید:برای چی؟ گفتم:اخه اون عوضی اون فرشید:نگران نباش دوباره پیداش بشه زنده اش نمیذارم امروز چون تو بودی کاریش نداشتم😌 گریه ام گرفت سرم رو روی شونه فرشید گذاشتم فرشید:چیکارس این پسره جلف؟ گفتم:موقعی که میرفتم دانشگاه همکلاسیم بود قبل اینکه با داوود ازدواج کنم از همون روز اول با من مشکل داشت در صورتی که من اصلا بهش محل نمیدادم یک بار توی دانشگاه میخواست منو بزنه داوود رسیدو دستشو گرفت بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا امروز اصلا نمیدونم از کجا اینجا رو پیدا کرده سرم روی شونه فرشید بود ولی صدای تپ تپ قلبش رو میشنیدم گفتم:خسته نباشی ماموریت خوب بود؟ فرشید:اره خدا روشکر خوب پیش رفت گوشی خونه زنگ خورد از فرشید جدا شدم رفتم جواب بدم مامان بود عطیه:الوو بهار خوبی؟زهرا خوبه سلام مامان خوبم زهرا هم خوبه شما خوبی ؟بابا خوبه؟ عطیه:ماهم خوبیم فرشید اومده؟ اره مامان الان رسیده عطیه:امشب گفتم رسول و رویا واسه شام بیان اینجا شماهم بیاین منتظرتونیم باشه مامان کاری ندارین؟ عطیه:نه منتظرتونیم خداحافظ خدانگهدار رفتم پیش فرشید میخواستم باهاش حرف بزنم اما سرش رو گذاشته بود روی دسته مبل خواب بود چقدر چهره اش خسته بود رفتم بالا یک پتو اوردم فصل بهار بود ولی هنوز یکمی سرد بود رفتم یک پتو اوردم انداختم روش خیلی معصوم خوابیده بود واسه اولین بار پیشونیشو بوسیدم توی خواب لبخندی زد زهرا بیدار شده بود اومده بود پایین گفتم:هیسس برو بالا الان صبحانه میارم باهم بخوریم چون فرشید رو دیده بود نمیرفت ولی سریع سینی صبحانه رو برداشتم به زور بردمش بالا بعد صبحانه واسش دفترنقاشی شواوردم که مشغول بشه من برم نهار بزارم موفق هم شدم نهار حاضر بود ولی فرشید هنوز بیدار نشده بود دیگه ساعت ۱ بود رفتم آروم کنارش دستمو کردم توی موهاش گفتم:اقا فرشید بیدار نشد دوباره صدا زدم:فرشید جان چشم هاشو باز کردم گفتم:پاشو نهار بخوریم سری تکون داد و رفت سمت سرویس منم رفتم سفره رو آماده کنم وقتی اومد صدا زدم زهرا بیاد ولی نیومد فرشید رفت بالا تا بیارتش باهم نهار خوردیم شب شد رفتیم خونه مامان اینا عدنان تقریبا ۳ ماهش میشد عدنان خیلی شبیه بابا بود برعکس عرفان که شبیه رسول بود حتی وقتی اخم میکرد شبیه بابا بود شام که خوردیم برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود صبح پاشدم صبحانه حاضر کردمو فرشیدو راهی کردم نهار هم گذاشتمو با زهرا بازی کردم ظهر که فرشید اومد خیلی خوشحال بود بهش گفتم:چی شده کبکت خروس میخونه فرشید:جور شد😍 چی جور شد؟ فرشید:قرار شد منو تو زهرا با بابا و مامان با ماشین بریم مشهد مرخصی مون رو گرفتیم خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که با فرشید میرفتم مشهد شبش با یک کَمری مشکی راه افتادیم اخه ماشین های خودمون ممکن بود شناسایی شده باشه واسه همین با ماشینِ دوست آقاجون رفتیم مامان فاطمه و بابا جلو نشستن هرچقدر فرشید میخواست رانندگی که بابا نذاشت منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو من خوابم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو روی شونه فرشید گذاشتم با صدای فرشید که میگفت:بهار جان پاشو رسیدیم بلند شدم برای نهار وایستاده بودیم دوباره که سوار شدیم باز هم خواب مهمون چشم هام شد وقتی بیدار شدممشهد بودیم چقدر خوشحال بودم رفتیم هتل چون بابا خیلی خسته بود یک ساعتی استراحت
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت9⃣8⃣ #رمان اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو گفت
کردیم بعدش میخواستیم بریم حرم رفتیم حرم اول که وارد شدیم زهرا مثل همیشه بدو بدو میکرد با مامان فاطمه از قسمت بازرسی اومدیم بیرون یهو یکی از پشت دستم رو گرفت برگشتم عقب ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت0⃣9⃣ پشت سرم رو نگاه کردم فرشید بود خندیدم به خودم بعدش منو فرشید رفتیم زیارت زهرا پیش مامان و بابا موند بعد از اون از صحن اصلی خارج شدیم اخه خیلی شلوغ بود رفتیم صحن امام حسن مجتبی(ع)هم نزدیک به هتل بود هم من آرامش اون صحن رو خیلی دوست داشتم اول نماز مون رو کردیم بعد نماز حرم خیلی خلوت شده بود رفتیم روی فرش ها نشستیم مامان و بابا گفتن میرن زیارت برمیگردن فرشید زیارت نامه دستش بود و داشت زیارت عاشورا میخوند زهرا هم واسه خودش دوست پیدا کرده بود بازی میکرد به مثل همیشه سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و بهش گفتم:میشه بلند تر بخونی گوش کنم فرشید:چشم بعد اون برگشتیم هتل یک راس رفتیم رستوران شام بخوریم بعدشم رفتم به اتاق ها تا بخوابیم ساعت نزدیک ۱۱ بود از خواب پاشدم حالم خوب نبود احساس میکردم دارم خفه میشم حالت تهوع هم داشتم چقدر به فرشید گفتم بامیه نخریم مریض میشیم قبول نکرد هرچقدر راه رفتم درست نشد مجبور شدم فرشید رو بیدار کنم:فرشید جان فرشید فرشید جان بلند شو فرشید با صدای خابالو گفت:جانم بهار چی شده؟ گفتم:پاشو برو پایین واسم چایی نبات بیار فرشید:الان چه وقت چاییه بهار بیا بگیر بخواب صبح میرم یک سینی واست میارم گفتم:بیا برو حالت تهوع دارم حالم خوب نیست تا گفتم حالم خوب نیست مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت:چته؟ گفتم:نمیدونم فکرکنم مسموم شدم برو واسم یک چایی بیار خوب میشم فرشید:لباس بپوش بریم دکتر گفتم:نه نمیخواد تو برو چایی رو بیار حالم ... دیگه نتونستم بقیه اش رو بگم یک راس رفتم سرویس فرشید از پشت در میگفت:بهار بهار خوبی؟ اومدم بیرون گفتم:خوبم سریع لباساشو پوشیدو رفت بعد ۵ دقیقه با چایی و برگشت خوردم حالم بهتر شد انقدر خوابم میومد که حد نداشت به فرشید گفتم:بیا بریم بخوابیم خوبم فرشید خندید و گفت:حالا که خوابمو پروندی برو بگیر بخواب من خوابم نمیاد گفتم:ببخشید فرشید:از دست تو برو رفتم خوابیدم صبح پاشدم دیدم فرشید روی مبل خوابش برده پاشدم زهرا هم پاشد زهرا رفت پیش فرشید دستاشو دو طرف صورت فرشید گذاشت و گفت:بابایی فرشید چشم هاشو باز نکرد دوباره زهرا صداش کرد فرشید باز هم چشم هاشو باز نکرد زهرا گفت:بابایی فرشید یهو جستی زدو با زهرا خندیدن حاضر شدیم رفتیم دم در بابا زنگ زد گفت رفتن واسه صبحانه پایین ماهم رفتیم پایین سر میز صبحانه بودیم بابا گوشیش زنگ خورد از سرمیز پاشد رفت چند میز اونور تر صحبت کنه که من حالت تهوع منو گرفت دوباره رفتم سرویس فرشید پشت سرم اومد از سرویس اومدم بیرون گفت:خوبی؟ گفتم:خوبم رفتیم سر میز گفتم:شرمنده دیروز به فرشید گفتم نخره مریض میشیم گوش نکرد خودم اینجوری شدم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 1⃣9⃣ مامان با تعجب نگام میکرد فرشید گفت:مامان چیزی شده مامان فاطمه: توی چشمای بهار یک برق خاصی هست فرشید گفت:اونکه همیشه هست😆 مامان فاطمه: نه این بار فرق میکنه گفتم:چه فرقی؟ مامان فاطمه: این برق با بقیه برق ها فرق میکنه من میگم بهار حامله است حالت تهوع اش هم بخاطر همونه از تعجب چشام گرد شد فرشید برگشت سمتم نگاهی بهم کردو به مامان فاطمه گفت: اشتباه میکنید مامان فاطمه:شاید بعدش مامان فاطمه از سر میز بلند شد وخواست بره پیش بابا که زهرا سریع رفت دست مامان فاطمه رو گرفت مامان فاطمه ذوق زده دستش رو گرفت و باهم رفتن پیش بابا فرشید روشو کرد به منو گفت:بهار مامان چی میگه؟ گفتم:بخدا نمیدونم فرشید نگرانم کرد فرشید:میخوای منو بابا بریم با زهرا حرم تو با مامان دکتری چیزی برین؟ باشه میرم دارالشفا حرم فرشید غم داشت منم غم داشتم با مامان صحبت کردم گفت که بریم فرشید و با زهرا و بابا میخواستن برن حرم ماهم از توی حرم بریم دارالشفا رو به فرشید گفتم:جون تو جون حواست به زیارت نره گم بشه فرشید خندیدو گفت:برو حواسم هست داشتیم میرفتیم با مامان برگشتم نگاهی به فرشیدو زهرا کردم فرشید لبخندی زد بعد ۱ دقیقه گوشیم پیام اومد بازش کردم فرشید بود نوشته بود:مابیشتر😉❤️ از کجا فهمید من چی گفتم🤯 رفتم با مامان دارالشفا خیلی خلوت بود منم نفر۴ بودم بعد از اون با کلی خواهش و التماس که ما زائریم قرار شد دوساعته جواب رو بدن ماهم توی اون دوساعت چون دارالشفا خیلی نزدیک حرم بود برگشتیم حرم تا توی اون دوساعت زیارت کنیم انقدر غرق زیارت بودم که یادم رفت ساعت چنده مامان فاطمه:بهار دخترم بریم که دیره گفتم:چقدر گذشته؟ مامان فاطمه:دوساعت و نیم گفتم:باشه پس زودی بریم مامان خنده ای کرد و باهم رفتیم دنبال جواب قسمت جواب دهی وایستاده بودیم که اسم منو پیدا کنه پیداش کرد داد دستمون منکه اصلا نمیتونستم بازش کنم دادم به خود پرستار گفتم:میشه شما بگید جوابش چیه؟ پرستار:مبارکه عزیزم جواب مثبته سرم گیج میرفت نمیفهمیدم مامان چی میگه خودمو به دیوار گرفتم که نیوفتم ولی افتادم دیگه هیچی یادم نیست چشم هامو باز کردم دیدم یک سرم بهم وصله فرشید بالاسرم بود گفت:خوبی بهار؟ با حال زاری گفتم:خوبم فرشید:جواب رو دیدی اینجوری شدی نه؟ گفتم:اره جواب رو فهمیدی؟ فرشید سرشو انداخت پایین و گفت:اره گفتم:حالا چی میشه ؟ فرشید سرش پایین بود گفتم:مگه نامحرمیم سرتو انداختی پایین نگا نمیکنی خندید ولی خنده اش رو جمع کردو سرش رو اورد بالا گفت:نمیدونم چی میشه گفتم:تا کی اینجام؟ فرشید:سرمت که تموم بشه نگاهی به سرم کردم تقریبا اخراش بود یعنی چی میشه من میمونم یا نه بچه ای که دارم میمونه یا شایدم هر دومون بریم این فکرا دیوونه ام میکرد اخمام رفت توی هم فرشید گفت:به چی فکرمیکنی؟ گفتم:هیچی مهم نیست فرشید:پس به اونی که من فکرمیکنم فکر میکنی گفتم:میخوام بلند شم روی تخت بشینم فرشید کمکم کرد اخه سرم جوری بود که اگه یکم کشیده میشد دست آدمو زخمی میکرد اشکام بی صدا میومد فرشید اومد کنار تخت نشست نگام میکرد ولی سرمو انداختم پایین اخه من رنگ خوشبختی به این مرد نشون ندادم کاش زبونم لال میشد بهش جواب نمیدادم ای کاش الانی که پدر شده باید نگران باشه کی زنده میمونه این فکر هام اذیتم میکرد گریه بی صدام شدت گرفت فرشید چونه ام رو بادستش گرفت و اورد بالا وقتی دید گریه میکنم بهم دستمال دادو گفت:بگیر اشکات رو پاک کن بهت گفته بودم وقتی گریه میکنی چشات قشنگ تر میشه؟ داشت بحث رو عوض میکرد ولی مگه میشد گفتم:خوبه پس اجازه گریه کردنم صادر شد فرشید:نکه الان من تا اجازه ندم گریه نمیکنی🤨 گفتم:گیر نده حالم خوب نیست واقعا حالم خوب نبود از یک طرف از درون داغون بودم از یک طرف به خاطر حاملگی ام حالت تهوع داشتم سردرد هم منو گرفته بود سرم خداروشکر تموم شد قرار شد بریم پیش یک دکتر متخصص که بهمون بگه اوضاع چجوریه فرشید دستمو گرفته بود داشتیم میرفتیم به سمت اتاق دکتر که گوشی فرشید زنگ خورد یک دقیقه صحبت کرد بعدش گفت:مامان بود گفت میرن هتل ظاهرا زهرا خوابیده گفتم:باشه رفتیم داخل تمام ماجرا رو واسه دکتر گفتم نگاهی به آزمایشاتی که قبلا داده بودم انداخت.. دکتر:شاید بشه که هم مادر وهم فرزندتون باهم به زندگی ادامه بدن فرشید لبخندی زد و گفت:میشه بگید اون راه حل شما چیه؟ دکتر:اگه مادر استرس نداشته باشه گریه نکنه توی مراسم عزا اینا شرکت نکنه روحیه شادی داشته باشه و سعی کنه که کاری نکنه که قلبش درد بگیره میتونه هم خودش و هم بچه شو نجات بده ولی درکنار اون باید یکسری دارو هم مصرف کنه حتی اگه یک بار تاکید میکنم حتی اگه یک بار هم قلب ایشون درد بگیره ممکنه یک نفر از مادر یا بچه ها زنده نمونن خیلی مراقبت ویژه و همچنین کار سنگین،فکر و خیال و... همه سمِ خالصه براشون فرشید خیلی خوشحال شد و گفت:چشم خانم دکتر من نمیدونستم میتونم یا نه ولی خوبه
که تونستم فرشید رو خوشحال کنم از اونجا که زدیم بیرون رفتیم حرم توی اون اتاقک های صحن اصلی نشستیمو زیارت خوندیم بعدش فرشید گفت:منم میرم داخل تو همینجا باش برمیگردم گفتم:خب تو برو منم میرم قسمت زن ها یک ساعت دیگه قرارمون اینجا فرشید:نه نری داخل مگه نشنیدی دکتر چی گفت ها؟یکی هول بده تورو خوبه گفتم:هنوز هیچی نشده گیر میدیا داری فرق میزاری فرشید نشست و گفت:اول تویی واسم همیشه هم میمونه خندید مو گفتم:برو دیرمون میشه فرشید:از دست تو😃 فرشید رفت منم سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به گنبد خیره شده بودمو توی دلم با امام رضا حرف میزدم اصلا نفهمیدم کی گذشت زمان یک باره دیدم دستی جلوی صورتم بالا و پایین میره نگا کردم دیدم فرشیده گفتم:چه زود برگشتی فرشید:دو ساعته رفتم زود اومدم تا برم گفتم:دوساعت؟ فرشید بله دوساعت گفتم:بریم که دیره فرشید خندید و گفت:بریم وقتی رفتیم به اصرار فرشید رفتیم یک دوری توی همون راسته حرم زدیم فرشید واسه زهرا اسباب بازی خرید ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
که تونستم فرشید رو خوشحال کنم از اونجا که زدیم بیرون رفتیم حرم توی اون اتاقک های صحن اصلی نشستیمو ز
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با خوشرویی درو واسمون باز کرد گفتم:اجازه هست؟ مامان:بله بفرمایین رفتیم داخل فرشید سوهان های داغ رو باز کردو گفت:دهنتون رو شیرین کنید مامان هم لیوان اورد با چایی بابا گفت:مناسبتش؟ فرشید خیلی ذوق زده نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین فکرکنم خجالت کشید که مامان گفت:به امید خدا نوه های بعدی در راه هستن علی اقا بابا هم خیلی خوشحال شد باهم چایی خوردیم که زهرا هم بیدار شد فرشید رفت بغلش کردو اورد بعدش رفتیم اتاق خودمون که یکم استراحت کنیم و بعدش بریم واسه نهار ... ادامه دارد
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با
قسمت2⃣9⃣ انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد وقتی پاشدم عصر بود ساعت ۴ بود بلند شدم دیدم زهرا داره با عروسکش که فرشید خریده بازی میکنه زهرا:سلام مامانی سلام دختر قشنگم قربونت برم خوبه عروسکت؟ زهرا:هوم😁 مامان من هوم چیه بگو بله زهرا :بله اخ قربونت برم من بابایی کو؟ زهرا دستشو به بیرون اتاق اشاره داد رفتم بیرون دیدم داره از پنجره به حرم نگاه میکنه گفتم:سلام چرا بیدارم نکردی مگه نمیخواستیم بریم حرم واسه نماز؟ فرشید:خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم زهرا با مامان و بابا رفت نهارش رو خورد گفتم:خوب تو چرا نرفتی هم نماز کنی هم نهار بخوری فرشید:گفتم تنها نمونی گفتم: دستت درد نکنه گفتم:خیلی گرسنمه میری یک چیزی بگیری با هم بخوریم؟ فرشید گفت:منم بزار الان میرم لباسشو پوشیدو رفت منم رفتم پیش زهرا موهاشو شونه کردم و لباسش رو عوض کردم که فرشید اومد زهرا هم گفت گرسنه هست نشستیم که غذا بخوریم غذاش قیمه بود بوش که بهم رسید حالت تهوع منو گرفت یک راس رفتم سرویس فرشید از پشت درمیگفت:بهار حالت خوبه؟چیشدی تو؟ از سرویس اومدم بیرون گفتم:خوبم نمیتونم قیمه بخورم شما ها بخورین اشتهام کور شد فرشید سری تکون داد و با زهرا نشستن همه رو خوردن بعدش صدای در اومد چادرم رو سرم کردم درو باز کردم مامان بود گفت:بریم یک دوری توی شهر بزنیم بعد واسه نماز بریم حرم دیدم فرشید اومد فرشید گفت:باشه بریم سریع لباس عوض کردیمو رفتیم یک دوری بزنیم میخواستیم سوار ماشین شدیم اینبار منو مامان عقب نشستیم بابا و زهرا جلو بودن فرشید هم راننده رفتیم سمت مرکز خرید ها توی پارکینگ ماشینو پارک کردیم با آسانسور رفتیم طبقات مرکز خرید خیلی خوب بود مامان یک مانتو خرید با کیف بابا هم ترجیح داد کت و شلوار اداری بگیره واسه زهرا یک کیف و کفش ست به سلیقه خودش خریدیم تا نوبت رسید به فرشید میخواستم واسش پیراهن بگیرم واسش یک پیراهن خیلی خوشگل پیدا کردیم موقع حساب کردن دیدم فرشید میگه :اقا از همین یک سایز دیگه هم بدین و یک سایز بزرگتر از این گفتم:واسه کی میخوای؟ فرشید:واسه رسول و بابا دیگه واسه خودم هم یک روسری خریدم از همون جا ۵ تا روسری دیگه واسه شیوا و شیدا و رویا و دریا و مامان خریدیم بعد اون فرشید مارو کشون کشون برد سمت یک مغازه رو به مامانش گفت:مامان اینجا مخصوص شما بهار و زهراست رفتیم داخل همش چادر بود یهو فرشید غیبش زد بعد با سه تا چادر مثل هم اومد مامان گفت:اینا واسه چیه؟ فرشید:این مال شماست یکی از چادر ها رو داد به مامان مامان گفت:من از اینا نمیپوشم دادم واسم خیاطی که بدوزنش نیازی ندارم پسرم دستت درد نکنه مامان اون چادرو گذاشت سر جاش فرشید رو کرد به منو گفت:اینو چه بخوای چه نخوای باید بر داریش گفتم:حالا که اصرار داری برش میدارم یک چادر کوچولو مثل یکی من هم واسه زهرا اورده بود داد بهش و گفت:دوست داریش؟ زهرا ذوق زده شده بود اخه همیشه چادر های منو میپوشید چادر رو از دست فرشید گرفت اومد سمت من منم سرش کردم کاملا اندازه بود خودش هم خیلی خوشحال بود رفت سمت فرشیدو بوسش کرد بابا گفت:به به دختر من چه خوشگل شدی خانم زهرا لبخندی زد بعدش من چادر رو پوشیدم ببینم خوبه یانه واقعا عالی بود منو زهرا ست چادر داشتیم بعدش فرشید لبخندی زدو گفت:مبارک باشه برین من حساب کنم میام زهرا که چادرش رو درنیاورد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 3⃣9⃣ زهرا چادرش رو درنیورد بعدش رفتیم بیرون حالم دیگه داشت بد میشد سرم گیج میرفت داشتم روی زمین میوفتادم که فرشید دستمو گرفت تا من نیوفتم فرشید:حالت خوبه؟چیشد؟چرا انقدر دستت سرده گفتم:سرم گیج میره مامان:اتفاقی افتاده؟ فرشید گفت:بهار سرش گیج میره دست هاش هم سرده بابا و زهرا داشتن جلو تر راه میرفتنو حرف میزدن مامان:فرشید بهار خسته شده فکر کنم قندش افتاده یک چیزی بگیر بخوره فرشید:پس همینجا بشینید من برم برمیگردم بعدش صدا کرد بابا و زهرا بیان پیش ما روی صندلی های پاساژ نشسته بودیم مامان فاطمه دست مو گرفت بود منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش دستشو روی سرم میکشید و میگفت:نگران نباش بعدش فرشید با چند تا آبمیوه و کیک برگشت حتی شکلات هم خریده بود🍫 نشستیمو آبمیوه با کیک خوردیم مامان گفت:خوبی دخترم؟ گفتم:خوبم مامان :خب پس بریم که به نماز مغرب و عشای حرم برسیم مامان دست زهرا رو گرفته بود فرشید هم دست منو رفتیم پارکینگ و رفتیم حرم بعد نماز زیارت خوندیم و بعدش برگشتیم هتل اول رفتیم رستوران شام کباب و جوجه بود من گرسنه نبودم گفتم:من نمیخورم مامان:بخور دخترم ضعف میکنی گفتم:دلم نمیاد بخورم مامان گفت:باشه سفارش هارو دادن فرشید یک کباب سفارش داد و زهرا یک جوجه داشتم به زهرا غذا میدادم که دیدم فرشید از کنارم داره صدام میزنه گفتم:بله فرشید:بفرمایید دیدم واسم یک لقمه گرفته دلم نمیخواست ولی دستش رو رد نکردمو گرفتم و گفتم:مرسی😍 بعدش رفتیم که بخوابیم حالم خوب بود چون فرشید خوشحال بود نیمه های شب از خواب پریدم بازم حالم بد بود مزه تلخی داشت دهنم نمیدونستم چیکارکنم فرشید رو بیدار کنم یا برم پیش مامان تصمیم گرفتم برم پیش مامان رفتم در اتاقشون زنگ زدم مامان با لباس های سفید که باهاشون نماز میخونه اومد دم در گفتم:مامان حالم بده مامان سریع گفت:چیشده؟ گفتم:حا... بقیه اش دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم توی سرویس بعد که اومدم بیرون مامان گفت :بیا بشین واست یک لقمه پنیر توی یخچال هست درست کنم رفت و با یک لقمه برگشت نشست روی مبل لقمه رو که خوردم سرم رو گذاشتم روی پاهای مامان مامان گفت: چشم به هم بزنی اینا همش میشه خاطره یهو دلم لرزید یعنی من زنده میمونم یهویی صدای در اومد فرشید با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد گفت:بهار نیست مامان اشاره ای به من کرد و فرشید جستی زد اومد داخل و گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟ بلند شدم گفتم:حالم خوب نبود مامان بیشتر میتونست کمکم کنه فرشید اخماش رفت توی هم ولی چیزی نگفت رو به مامان گفت:بااجازه تون مامان:بهار بمونه حالش بد بشه باشم پیشش فرشید:نه خودم هستم اگه چیزی شد خبرتون میکنم بلند شدم و همراهش رفتم به اتاق خودمون که فرشید سعی کرد خودشو کنترل کنه و آروم بگه:چرا منو محرم نمیدونی ها؟چرا نمیگی به من؟چرا بیدارم نکردی گفتم:نفس بگیر گفتم خوابی بیدارت نکنم میدونستم مامان داره نماز میخونه رفتم پیشش فرشید اهی کشیدو گفت:باشه برو بخواب من خودم بالا سرتم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت4⃣9⃣ ص نگا همین کارا رو میکنی ادم نمیتونه بهت چیزی رو بگه بیا بگیر بخواب کارت داشتم صدات میکنم فرشید:خوابم نمیبره تو برو بخواب باشه شب بخیر فرشید:شب بخیر رفتم که بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد رفتم بیرون از اتاق فرشید داشت کتاب میخوند رفتم روی مبل کنارش سرمو گذاشتم روی پاهاش گفت:چرا هنوز بیداری؟ گفتم:خوابم نمیبره اومدم پیشت کتابشو بست گذاشت کنارش گفتم:نگرانی؟ فرشید:نه چطور؟ گفتم:نمیخواد پنهان کنی از چشم هات میخونم فرشید:راستش الان ما برگردیم تهران کی میخواد مواظبت باشه گفتم:یک جوری میگی انگار بچه دوساله ام مثل قبل هر وقت مشکلی داشتم میگم یکی بیاد پیشم دیگه نگرانی نداره لبخندی زد پلک هام آروم داشت گرم میشد اخه وقتی کسی با موهام بازی میکرد خوابم میگرفت که یهو یکم از موهام به یک چیزی کشیده شد و اخم دراومد چشم هامو باز کردم موهام به پنس کتاب فرشید که تازه بازش کرده بود بخونه گیر کرده بود فرشید آروم جداش کرد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببخشید گفتم:اشکالی نداره گفتم:فرشید فرشید:جانم اگه تو بری زن بگیری میکشمت فرشید چشم هاش گرد شدو گفت:بهارنصف شبی زده به سرت؟ گفتم:نخیر گفتم بگم نگی نگفتی فرشیداخم هاش رفت توی هم میخواست چیزی بگه که صدای خنده ام بلند شد اونم اخم هاش رفت و گفت:از دست تو پاشو برو بگیر بخواب گفتم:نه میخوام تا خود صبح باهات حرف بزنم نگات کنم فرشید گفت:باشه از کجا شروع میکنی😂 از روی پاهاش بلند شدم گفتم:به این فکرکردی که اسم بچه مون رو میخوایم چی بزاریم؟ فرشید سری تکون دادو گفت:وقتی نمیدونیم بچه دختره یا پسر چی میخوایم بزاریم گفتم:خب احتمالات رو در نظر بگیریم یا دختره یا پسر دیگه فرشید یکم فکرکرد گفت:اگه دختر داشتیم فاطمه گفتم:اره خوبه گفتم:فرشید پسر بوده چی؟ فرشید:من حسین رو دوست دارم با علی گفتم:خب منم امیر و مهدی فرشید:پس امیر حسین یا امیر علی ها؟ گفتم:اره خوبه فرشید چیزی نگفت گفتم:ولش الان وقت انتخاب اسم نیست فرشید:اره پاشو ساک هارو آماده کنیم امروز راهی هستیما گفتم:میشه آماده نشیم؟ فرشید:چرا اخه؟ گفتم:میخوام سرمو بزارم رو پاهات فرشید چیزی نگفت و سرم رو گذاشتم رو پاش به فرشید گفتم: سرتو بیار پایین فرشید:چرا؟ گفتم:بیار پایین میگم فرشید سرش رو اورد پایین پیشونیش رو بوسیدم گفتم:خب حالا برو😂 فرشید خندیدو گفت: عشقی به مولی❤️ گفتم:تو بیشتر😂 خندید و کتابشو گذاشت کنار مشغول ور رفتن با موهام شد دیگه پلک هام سنگین شد هیچی نفهمیدم با صدای فرشید که میگفت:بهار جانم بهار بیدار شو باید بریم خوابالو گفتم: باشه برو میام دوباره پتو رو کشیدم روی سرم خوابیدم😂 دوباره فرشید اومد بالای سرم گفت:خانمی خانم جان بهار بلند شو دیره باید بریم گفتم: من به درک بزار بچه بخوابه فرشید خندیدو گفت:بهار جونم پاشو بریم حرم مامان اینا میان بعد نمیتونیم بریم حرما جستی زدم گفتم:مامان اینا کجان؟ فرشید:با زهرا رفتن حرم سریع پاشدم حاضر شدم یکمی حجابمو راحت کردم موهای نیمه فرم رو ریختم بیرون گفتم:عشقم بریم فرشید نگاهی بهم کرد گفت:همینجوری؟ گفتم:اره مگه چمه فرشید:چادرت کو؟ گفتم:نمیخوامش دوست دارم وقتی باهاتم نپوشمش فرشید اخمی کرد و گفت:برو چادرت رو بپوش دوست ندارم اینجوری باشی گفتم:چجوریاست حلما که راحت بود مشکلی نداشتی حالا منم میخوام راحت باشم اخم هاش رفت توهم عصبی شده بود ولی با لحن تقریبا آروم گفت:حلمایی دیگه وجود نداره برو عزیزم برو خندیدم و گفتم:یعنی تو فکرکردی من اینجوری میام بیرون😐🤔😂 کور خوندی😂 فرشید که عصبی بود یهویی خندید گفت :از دست تو 😆 رفتم موهامو درست کردم روسری مو لبنانی بستم چادرم رو سرم کردم کیفمو برداشتم رفتم ازاتاق بیرون گفتم:حالا بریم؟ فرشید:حالا شدی بهار خودم بریم لبخندی زدمو رفتیم بیرون از هتل که خارج شدیم فرشید دستم رو گرفت باهم رفتیم تا حرم بعد بازرسی رفتیم داخل زنگ زدیم ببینیم مامان اینا کجان به اونها که رسیدیم باهم میخواستیم بریم زیارت به صحن اصلی که رسیدیم رفتیم توی یکی از اتاقک ها نشستیم مامان گفت:علی اقا پاشید بریم زیارت فرشید گفت:بابا من هم باشما میام گفتم:پس منم میام دیگه فرشید:شما میخوای بیای چیکار؟ گفتم:مگه خودت میری چیکار منم واسه همون میام دیگه فرشید گفت:نمیخواد تو با زهرا باشین ما میریم من گفتم:نه خب منم میخوام بیام معلوم نیست دیگه تاکی فرصت نشه بیایم مامان گفت:فرشید شما با بابا برین منم با بهار میرم فرشید گفت:اخه مامان مامان:خودم مواظبش هستم شما هم زهرا رو ببرین ببینه بچم ضریح رو واسه فرشید چشمکی زدم گفت:از دست تو ببین چجوری دلبری میکنی که خانواده انگار اصلا انگار نه انگار من پسرشونم مامان گفت:شما جای خود بریم که دیره بابا گفت:بعله شما جای خود بریم ۱ ساعت دیگه همینجا منو مامان باهم رفتیم شلوغ بود نتونستم برم جای ضریح از دور وایستادم مامان گفت:بهار همینجا وایستا بریم جلو زبونم لال یک اتفاقی
واست میوفته سری تکون دادم اونجا نشستم مامان که از زیارت اومد رفتیم خارج از محدوده ضریح یک جایی نشستیم و زیارت کردیم بعد نگاهی به ساعت کردم گفتم:یک ساعت و نیم شده بریم ؟ مامان گفت:اره اره بریم رفتیم بیرون فرشید نگاه نگران از دور بهم نگاه میکرد نزدیک شدیم گفت:کجا موندین؟ گفتم:طول کشید خب موقع وداع بود حالم دست خودم نبود ناخداگاه گریه میکردم نمیشد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 5⃣9⃣ فرشید گفت:بهار گریه نکن واست خوب نیست قول میدم زود برگردیم گفتم:نمیتونم دل بکنم فرشید توی گوشم گفت:بهارجونم خانمی گریه واست خوب نیست گفتم قول میدم زود بیارمت گفتم:باشه بریم زهرا خیلی شیطونی میکرد نگران بودم وسط جمعیت گم بشه گفتم:فرشید دست زهرا رو میگری میترسم گم بشه فرشید لبخندی زدو گفتم: چشم زهرا رو بغلش کرد رفتیم سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم به سمت تهران واقعا فضای ماشین اذیتم میکرد حالم بد میشد اینبار هم اقاجون راننده شد منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم زهرا هم رفته بود جلو پیش مامان میگفت میخوام اینجا بشینم یهو احساس کردم یک چیزی رو پاهامه نگاهم به پاهام افتاد فرشید از شدت خستگی سرش رو گذاشته بود روی پاهام و خوابیده بود نگاهی به موهای مشکیش که یکمی به سمت قهوه ای بود انداختم طفلی چقدر خسته است همش تقصیر منه منم که نمیذارم راحت باشه همش نگران منه از طرفی خوشحال بودم فرشید کنارمه چون به معنای واقعی عاشقش بودم ولی ناراحت بود که انقدر به خاطر من داره خسته میشه نگاهی بهش انداختم چهره اش پشت به من بود دستی توی موهاش کشیدم چند ساعتی گذشت رسیدیم به یک مجتمع که نهار بخوریم و نماز کنیم بابا کلید رو داد به من گفت فرشید رو بیدار کنم درو قفل کنم بعد با فرشید بریم نمازخونه زهرا هم با بابا و مامان رفت مثل عادت همیشه ام دستمو کردم توی موهاش گفتم:فرشید جان پاشو بریم وقت نمازه فرشیا تکونی خورد ولی بیدار نشد گفتم:فرشید جان قربونت برم پاشو بریم چشم هاشو خوابالو باز کرد گفت:سلام کجاییم؟ گفتم:سلام اقا پاشو توی مجتمع هستیم واسه نماز پاشد گفتم:چه مظلومی توی خواب😂 گفت:مگه الان نیستم گفتم:چرا مظلومی خیلی🤣 خندیدمو گفتم:پاشو بریم دیره کلید رو دادم دستش درو قفل کرد رفتیم سرویس وضو گرفتیم رفتیم نمازخونه نماز کردیم بعدش رفتیم رستوران بابا اینا اونجا بودن زهرا با دیدم بدو بدو اومد سمتم بغلش کردم گفتم:سلام فدات بشم من خوشگلم زهرا:مامانی گفتم:جونم زهرا:من بسی مخوام گفتم:بریم نهار بخوریم بعد واست میخریم باشه؟ زهرا لبخندی زد فرشید ازم گرفتش بغلش کردو گفت:دخترمن چطوره؟ زهرا بوسیدش همین واسه فرشید یک دنیا بود رفتیم سر میز منو رو واسمون اوردن داشتم نگاه منو میکردم که فرشید گفت:چی میخوری؟ گفتم: نمیدونم دلم هیچی نمیخواد مامان:ما سفارش دادیم شما هرچی میخوردید بگید گفتم:من چیزی نمیخورم مامان:اینجوری نمیشه دخترم یک چیزی بخور ضعف میکنی گفتم:باشه من من یک قرمه سبزی میخورم زهرا هم قرمه میخواست فرشید هم قرمه خورد غذا رو که اوردن خیلی با اشتها خوردم فرشید گفت:خب گرسنه نبودی😂🙈 گفتم:میخوای نخورم فرشید:حالا که همه رو خوردی🤣 بابا:فرشید دخترم رو اذیت نکن چشمکی واسه فرشید زدم گفتم:بیا همینو میخواستی که همه باهم خندیدیم یک بوی ادکلنی توی رستوران پیچید حالم داشت بهم میخورد سریع رفتم سرویس فرشید پشت سرم میومد رفتم حالم که بهتر شد اومدم بیرون دیدم فرشید وایستاده یک دختره خیلی بدحجاب هم روبه روش وایستاده اول فکرکردم سوالی چیزی داره ولی دیدم دختره داره نزدیک فرشید میشه اروم رفتم پیششون دیدم دارن بحث میکنن نفهمیدم چی میگن گفتم:اقا فرشید اتفاقی افتاده؟ دختره گفت:چیکارته؟ چیزی نگفتم منتظر بودم فرشید جوابی بده گفت: نه چیزی نیست شما برو من حل میکنم این مسئله رو دختره گفت:جوابمو ندادی گفتم:فرشید جان پس من میرم پیش مامان اینا منتظرتیم اینو که گفتم دختره گفت:تو به چه حقی به نامزد من میگی جان؟تو به چه حقی گفتی؟اومد سمتم فرشید اومد جلو گفت:به شما ربطی نداره گفتم:اونی که باید توضیحی بده شمایی من همسر فرشید هستم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
خب خب تا اینجا رو داشته باشید ان شاءالله خدا توفیق بده ۱۵ قسمت آخر فردا همه رو باهم بارگذاری میکنم😅
هدایت شده از پرواز آسمانی عباس🕊
سلام بچه مومن.. دنبآل یه کانالی هستی که متنای تلنگرانہ✏ وپستآےمذهبی📃 رمآنهای‌مذهبی🤩🤤 فیلم،متن،عکسآےمذهبی واسِ پروفآیݪ..آزمون..آشنآشدن‌باچهره‌ی‌مبارک‌شهدا☺🦋 و.. دنبال اینامیگردی؟🤭🤔 اماپیدانمیکنی؟🙁 خب کاری نداره ک😄 بکوب رولینک پایینی یه دنیایی پراز چیزایی که میخواسی واست بالامیاد🤩 بکوبا پشیمون نمیشی رفیق😉😌 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Shahid_babaei66┄•●❥ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فردا یک لیست حمایتی بلند بالا میخوایم بزاریم داخل کانال😍😄✌️🏻(از ابتدای خادمی مون هرچی حمایتی هست رو قرار میدم😎) اگه خواستید لینک کانالتون رو داخل ناشناس بزارید فردا قرار میدم:)🌱
در دل سیاهی شب دل های تک تک تون منور به نورِ عشق:)♥️🌱
‹به نام او که جایش خالیست‌ . .♥️🔗!›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه فیلم از دیدار فرشته‌ها جامونده بود😄🤭 فقط اون دوتایی‌که وسط نماز میزنن زیر خنده😅 چقدر فضای دیدار اونروز زلال بود اخه🥺 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حرم (س) در هنگام وقوع زلزله چه‌حالو هوایی 😍😭 🍃🍃🍃 کسی تلاش برای فرار نمیکنه ، بلکه همه دارند زیارتشون رو می‌کنند