⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
که تونستم فرشید رو خوشحال کنم از اونجا که زدیم بیرون رفتیم حرم توی اون اتاقک های صحن اصلی نشستیمو ز
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل
در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با خوشرویی درو واسمون باز کرد گفتم:اجازه هست؟
مامان:بله بفرمایین
رفتیم داخل فرشید سوهان های داغ رو باز کردو گفت:دهنتون رو شیرین کنید
مامان هم لیوان اورد با چایی بابا گفت:مناسبتش؟
فرشید خیلی ذوق زده نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین فکرکنم خجالت کشید که مامان گفت:به امید خدا نوه های بعدی در راه هستن علی اقا
بابا هم خیلی خوشحال شد باهم چایی خوردیم که زهرا هم بیدار شد فرشید رفت بغلش کردو اورد
بعدش رفتیم اتاق خودمون که یکم استراحت کنیم و بعدش بریم واسه نهار
...
ادامه دارد
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با
قسمت2⃣9⃣
#رمان
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی پاشدم عصر بود ساعت ۴ بود
بلند شدم دیدم زهرا داره با عروسکش که فرشید خریده بازی میکنه
زهرا:سلام مامانی
سلام دختر قشنگم قربونت برم خوبه عروسکت؟
زهرا:هوم😁
مامان من هوم چیه بگو بله
زهرا :بله
اخ قربونت برم من بابایی کو؟
زهرا دستشو به بیرون اتاق اشاره داد رفتم بیرون دیدم داره از پنجره به حرم نگاه میکنه گفتم:سلام چرا بیدارم نکردی مگه نمیخواستیم بریم حرم واسه نماز؟
فرشید:خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم زهرا با مامان و بابا رفت نهارش رو خورد
گفتم:خوب تو چرا نرفتی هم نماز کنی هم نهار بخوری
فرشید:گفتم تنها نمونی
گفتم: دستت درد نکنه
گفتم:خیلی گرسنمه میری یک چیزی بگیری با هم بخوریم؟
فرشید گفت:منم بزار الان میرم
لباسشو پوشیدو رفت منم رفتم پیش زهرا موهاشو شونه کردم و لباسش رو عوض کردم که فرشید اومد زهرا هم گفت گرسنه هست نشستیم که غذا بخوریم غذاش قیمه بود بوش که بهم رسید حالت تهوع منو گرفت یک راس رفتم سرویس فرشید از پشت درمیگفت:بهار حالت خوبه؟چیشدی تو؟
از سرویس اومدم بیرون گفتم:خوبم نمیتونم قیمه بخورم شما ها بخورین اشتهام کور شد
فرشید سری تکون داد و با زهرا نشستن همه رو خوردن بعدش صدای در اومد چادرم رو سرم کردم درو باز کردم مامان بود گفت:بریم یک دوری توی شهر بزنیم بعد واسه نماز بریم حرم دیدم فرشید اومد فرشید گفت:باشه بریم
سریع لباس عوض کردیمو رفتیم یک دوری بزنیم میخواستیم سوار ماشین شدیم اینبار منو مامان عقب نشستیم بابا و زهرا جلو بودن فرشید هم راننده
رفتیم سمت مرکز خرید ها توی پارکینگ ماشینو پارک کردیم با آسانسور رفتیم طبقات مرکز خرید خیلی خوب بود مامان یک مانتو خرید با کیف بابا هم ترجیح داد کت و شلوار اداری بگیره
واسه زهرا یک کیف و کفش ست به سلیقه خودش خریدیم تا نوبت رسید به فرشید میخواستم واسش پیراهن بگیرم واسش یک پیراهن خیلی خوشگل پیدا کردیم موقع حساب کردن دیدم فرشید میگه :اقا از همین یک سایز دیگه هم بدین و یک سایز بزرگتر از این
گفتم:واسه کی میخوای؟
فرشید:واسه رسول و بابا دیگه
واسه خودم هم یک روسری خریدم از همون جا ۵ تا روسری دیگه واسه شیوا و شیدا و رویا و دریا و مامان خریدیم
بعد اون فرشید مارو کشون کشون برد سمت یک مغازه رو به مامانش گفت:مامان اینجا مخصوص شما بهار و زهراست رفتیم داخل همش چادر بود
یهو فرشید غیبش زد بعد با سه تا چادر مثل هم اومد مامان گفت:اینا واسه چیه؟
فرشید:این مال شماست
یکی از چادر ها رو داد به مامان مامان گفت:من از اینا نمیپوشم دادم واسم خیاطی که بدوزنش نیازی ندارم پسرم دستت درد نکنه
مامان اون چادرو گذاشت سر جاش فرشید رو کرد به منو گفت:اینو چه بخوای چه نخوای باید بر داریش گفتم:حالا که اصرار داری برش میدارم
یک چادر کوچولو مثل یکی من هم واسه زهرا اورده بود داد بهش و گفت:دوست داریش؟
زهرا ذوق زده شده بود اخه همیشه چادر های منو میپوشید
چادر رو از دست فرشید گرفت اومد سمت من منم سرش کردم کاملا اندازه بود خودش هم خیلی خوشحال بود رفت سمت فرشیدو بوسش کرد بابا گفت:به به دختر من چه خوشگل شدی خانم
زهرا لبخندی زد بعدش من چادر رو پوشیدم ببینم خوبه یانه واقعا عالی بود
منو زهرا ست چادر داشتیم بعدش فرشید لبخندی زدو گفت:مبارک باشه برین من حساب کنم میام
زهرا که چادرش رو درنیاورد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣9⃣
#رمان
زهرا چادرش رو درنیورد
بعدش رفتیم بیرون حالم دیگه داشت بد میشد سرم گیج میرفت داشتم روی زمین میوفتادم که فرشید دستمو گرفت تا من نیوفتم
فرشید:حالت خوبه؟چیشد؟چرا انقدر دستت سرده
گفتم:سرم گیج میره
مامان:اتفاقی افتاده؟
فرشید گفت:بهار سرش گیج میره دست هاش هم سرده
بابا و زهرا داشتن جلو تر راه میرفتنو حرف میزدن
مامان:فرشید بهار خسته شده فکر کنم قندش افتاده یک چیزی بگیر بخوره
فرشید:پس همینجا بشینید من برم برمیگردم بعدش صدا کرد بابا و زهرا بیان پیش ما روی صندلی های پاساژ نشسته بودیم مامان فاطمه دست مو گرفت بود منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش دستشو روی سرم میکشید و میگفت:نگران نباش
بعدش فرشید با چند تا آبمیوه و کیک برگشت حتی شکلات هم خریده بود🍫
نشستیمو آبمیوه با کیک خوردیم
مامان گفت:خوبی دخترم؟
گفتم:خوبم
مامان :خب پس بریم که به نماز مغرب و عشای حرم برسیم مامان دست زهرا رو گرفته بود فرشید هم دست منو
رفتیم پارکینگ و رفتیم حرم بعد نماز زیارت خوندیم و بعدش برگشتیم هتل
اول رفتیم رستوران شام کباب و جوجه بود من گرسنه نبودم گفتم:من نمیخورم
مامان:بخور دخترم ضعف میکنی
گفتم:دلم نمیاد بخورم
مامان گفت:باشه
سفارش هارو دادن
فرشید یک کباب سفارش داد و زهرا یک جوجه
داشتم به زهرا غذا میدادم که دیدم فرشید از کنارم داره صدام میزنه گفتم:بله
فرشید:بفرمایید
دیدم واسم یک لقمه گرفته دلم نمیخواست ولی دستش رو رد نکردمو گرفتم و گفتم:مرسی😍
بعدش رفتیم که بخوابیم
حالم خوب بود چون فرشید خوشحال بود
نیمه های شب از خواب پریدم بازم حالم بد بود مزه تلخی داشت دهنم نمیدونستم چیکارکنم فرشید رو بیدار کنم یا برم پیش مامان تصمیم گرفتم برم پیش مامان رفتم در اتاقشون زنگ زدم مامان با لباس های سفید که باهاشون نماز میخونه اومد دم در گفتم:مامان حالم بده
مامان سریع گفت:چیشده؟
گفتم:حا...
بقیه اش دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم توی سرویس بعد که اومدم بیرون مامان گفت :بیا بشین واست یک لقمه پنیر توی یخچال هست درست کنم
رفت و با یک لقمه برگشت نشست روی مبل لقمه رو که خوردم سرم رو گذاشتم روی پاهای مامان مامان گفت: چشم به هم بزنی اینا همش میشه خاطره
یهو دلم لرزید یعنی من زنده میمونم
یهویی صدای در اومد فرشید با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد گفت:بهار نیست
مامان اشاره ای به من کرد و فرشید جستی زد اومد داخل و گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟
بلند شدم گفتم:حالم خوب نبود مامان بیشتر میتونست کمکم کنه
فرشید اخماش رفت توی هم ولی چیزی نگفت رو به مامان گفت:بااجازه تون
مامان:بهار بمونه حالش بد بشه باشم پیشش
فرشید:نه خودم هستم اگه چیزی شد خبرتون میکنم بلند شدم و همراهش رفتم به اتاق خودمون که فرشید سعی کرد خودشو کنترل کنه و آروم بگه:چرا منو محرم نمیدونی ها؟چرا نمیگی به من؟چرا بیدارم نکردی
گفتم:نفس بگیر گفتم خوابی بیدارت نکنم میدونستم مامان داره نماز میخونه رفتم پیشش
فرشید اهی کشیدو گفت:باشه برو بخواب من خودم بالا سرتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣9⃣
#رمان
ص
نگا همین کارا رو میکنی ادم نمیتونه بهت چیزی رو بگه بیا بگیر بخواب کارت داشتم صدات میکنم
فرشید:خوابم نمیبره تو برو بخواب
باشه شب بخیر
فرشید:شب بخیر
رفتم که بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد رفتم بیرون از اتاق فرشید داشت کتاب میخوند رفتم روی مبل کنارش سرمو گذاشتم روی پاهاش
گفت:چرا هنوز بیداری؟
گفتم:خوابم نمیبره اومدم پیشت
کتابشو بست گذاشت کنارش
گفتم:نگرانی؟
فرشید:نه چطور؟
گفتم:نمیخواد پنهان کنی از چشم هات میخونم
فرشید:راستش الان ما برگردیم تهران کی میخواد مواظبت باشه
گفتم:یک جوری میگی انگار بچه دوساله ام مثل قبل هر وقت مشکلی داشتم میگم یکی بیاد پیشم دیگه نگرانی نداره
لبخندی زد
پلک هام آروم داشت گرم میشد اخه وقتی کسی با موهام بازی میکرد خوابم میگرفت که یهو یکم از موهام به یک چیزی کشیده شد و اخم دراومد چشم هامو باز کردم موهام به پنس کتاب فرشید که تازه بازش کرده بود بخونه گیر کرده بود فرشید آروم جداش کرد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببخشید
گفتم:اشکالی نداره
گفتم:فرشید
فرشید:جانم
اگه تو بری زن بگیری میکشمت
فرشید چشم هاش گرد شدو گفت:بهارنصف شبی زده به سرت؟
گفتم:نخیر گفتم بگم نگی نگفتی
فرشیداخم هاش رفت توی هم میخواست چیزی بگه که صدای خنده ام بلند شد
اونم اخم هاش رفت و گفت:از دست تو
پاشو برو بگیر بخواب
گفتم:نه میخوام تا خود صبح باهات حرف بزنم نگات کنم
فرشید گفت:باشه از کجا شروع میکنی😂
از روی پاهاش بلند شدم گفتم:به این فکرکردی که اسم بچه مون رو میخوایم چی بزاریم؟
فرشید سری تکون دادو گفت:وقتی نمیدونیم بچه دختره یا پسر چی میخوایم بزاریم
گفتم:خب احتمالات رو در نظر بگیریم
یا دختره یا پسر دیگه
فرشید یکم فکرکرد گفت:اگه دختر داشتیم فاطمه
گفتم:اره خوبه
گفتم:فرشید پسر بوده چی؟
فرشید:من حسین رو دوست دارم با علی
گفتم:خب منم امیر و مهدی
فرشید:پس امیر حسین یا امیر علی ها؟
گفتم:اره خوبه
فرشید چیزی نگفت گفتم:ولش الان وقت انتخاب اسم نیست
فرشید:اره پاشو ساک هارو آماده کنیم امروز راهی هستیما
گفتم:میشه آماده نشیم؟
فرشید:چرا اخه؟
گفتم:میخوام سرمو بزارم رو پاهات
فرشید چیزی نگفت و سرم رو گذاشتم رو پاش به فرشید گفتم: سرتو بیار پایین
فرشید:چرا؟
گفتم:بیار پایین میگم
فرشید سرش رو اورد پایین پیشونیش رو بوسیدم گفتم:خب حالا برو😂
فرشید خندیدو گفت: عشقی به مولی❤️
گفتم:تو بیشتر😂
خندید و کتابشو گذاشت کنار مشغول ور رفتن با موهام شد دیگه پلک هام سنگین شد هیچی نفهمیدم
با صدای فرشید که میگفت:بهار جانم بهار بیدار شو باید بریم
خوابالو گفتم: باشه برو میام
دوباره پتو رو کشیدم روی سرم خوابیدم😂
دوباره فرشید اومد بالای سرم گفت:خانمی خانم جان بهار بلند شو دیره باید بریم
گفتم: من به درک بزار بچه بخوابه
فرشید خندیدو گفت:بهار جونم پاشو بریم حرم مامان اینا میان بعد نمیتونیم بریم حرما
جستی زدم گفتم:مامان اینا کجان؟
فرشید:با زهرا رفتن حرم
سریع پاشدم حاضر شدم یکمی حجابمو راحت کردم موهای نیمه فرم رو ریختم بیرون گفتم:عشقم بریم
فرشید نگاهی بهم کرد گفت:همینجوری؟
گفتم:اره مگه چمه
فرشید:چادرت کو؟
گفتم:نمیخوامش دوست دارم وقتی باهاتم نپوشمش
فرشید اخمی کرد و گفت:برو چادرت رو بپوش دوست ندارم اینجوری باشی
گفتم:چجوریاست حلما که راحت بود مشکلی نداشتی حالا منم میخوام راحت باشم
اخم هاش رفت توهم عصبی شده بود ولی با لحن تقریبا آروم گفت:حلمایی دیگه وجود نداره برو عزیزم برو
خندیدم و گفتم:یعنی تو فکرکردی من اینجوری میام بیرون😐🤔😂
کور خوندی😂
فرشید که عصبی بود یهویی خندید گفت :از دست تو 😆
رفتم موهامو درست کردم روسری مو لبنانی بستم چادرم رو سرم کردم کیفمو برداشتم رفتم ازاتاق بیرون گفتم:حالا بریم؟
فرشید:حالا شدی بهار خودم بریم لبخندی زدمو رفتیم بیرون
از هتل که خارج شدیم فرشید دستم رو گرفت باهم رفتیم تا حرم بعد بازرسی رفتیم داخل زنگ زدیم ببینیم مامان اینا کجان به اونها که رسیدیم باهم میخواستیم بریم زیارت
به صحن اصلی که رسیدیم رفتیم توی یکی از اتاقک ها نشستیم
مامان گفت:علی اقا پاشید بریم زیارت
فرشید گفت:بابا من هم باشما میام
گفتم:پس منم میام دیگه
فرشید:شما میخوای بیای چیکار؟
گفتم:مگه خودت میری چیکار منم واسه همون میام دیگه
فرشید گفت:نمیخواد تو با زهرا باشین ما میریم
من گفتم:نه خب منم میخوام بیام معلوم نیست دیگه تاکی فرصت نشه بیایم
مامان گفت:فرشید شما با بابا برین منم با بهار میرم
فرشید گفت:اخه مامان
مامان:خودم مواظبش هستم شما هم زهرا رو ببرین ببینه بچم ضریح رو
واسه فرشید چشمکی زدم گفت:از دست تو ببین چجوری دلبری میکنی که خانواده انگار اصلا انگار نه انگار من پسرشونم
مامان گفت:شما جای خود بریم که دیره
بابا گفت:بعله شما جای خود بریم ۱ ساعت دیگه همینجا
منو مامان باهم رفتیم شلوغ بود نتونستم برم جای ضریح
از دور وایستادم مامان گفت:بهار همینجا وایستا بریم جلو زبونم لال یک اتفاقی
واست میوفته
سری تکون دادم اونجا نشستم مامان که از زیارت اومد رفتیم خارج از محدوده ضریح یک جایی نشستیم و زیارت کردیم
بعد نگاهی به ساعت کردم گفتم:یک ساعت و نیم شده بریم ؟
مامان گفت:اره اره بریم
رفتیم بیرون فرشید نگاه نگران از دور بهم نگاه میکرد
نزدیک شدیم گفت:کجا موندین؟
گفتم:طول کشید خب
موقع وداع بود
حالم دست خودم نبود ناخداگاه گریه میکردم نمیشد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 5⃣9⃣
#رمان
فرشید گفت:بهار گریه نکن واست خوب نیست
قول میدم زود برگردیم
گفتم:نمیتونم دل بکنم
فرشید توی گوشم گفت:بهارجونم خانمی گریه واست خوب نیست گفتم قول میدم زود بیارمت
گفتم:باشه بریم
زهرا خیلی شیطونی میکرد نگران بودم وسط جمعیت گم بشه
گفتم:فرشید دست زهرا رو میگری میترسم گم بشه فرشید لبخندی زدو گفتم: چشم
زهرا رو بغلش کرد
رفتیم سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم به سمت تهران واقعا فضای ماشین اذیتم میکرد حالم بد میشد
اینبار هم اقاجون راننده شد
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم زهرا هم رفته بود جلو پیش مامان میگفت میخوام اینجا بشینم
یهو احساس کردم یک چیزی رو پاهامه
نگاهم به پاهام افتاد فرشید از شدت خستگی سرش رو گذاشته بود روی پاهام و خوابیده بود
نگاهی به موهای مشکیش که یکمی به سمت قهوه ای بود انداختم
طفلی چقدر خسته است
همش تقصیر منه منم که نمیذارم راحت باشه همش نگران منه
از طرفی خوشحال بودم فرشید کنارمه چون به معنای واقعی عاشقش بودم ولی ناراحت بود که انقدر به خاطر من داره خسته میشه
نگاهی بهش انداختم چهره اش پشت به من بود
دستی توی موهاش کشیدم
چند ساعتی گذشت
رسیدیم به یک مجتمع که نهار بخوریم و نماز کنیم بابا کلید رو داد به من گفت فرشید رو بیدار کنم درو قفل کنم بعد با فرشید بریم نمازخونه
زهرا هم با بابا و مامان رفت مثل عادت همیشه ام دستمو کردم توی موهاش گفتم:فرشید جان پاشو بریم وقت نمازه
فرشیا تکونی خورد ولی بیدار نشد
گفتم:فرشید جان قربونت برم پاشو بریم
چشم هاشو خوابالو باز کرد گفت:سلام کجاییم؟
گفتم:سلام اقا پاشو توی مجتمع هستیم واسه نماز
پاشد گفتم:چه مظلومی توی خواب😂
گفت:مگه الان نیستم
گفتم:چرا مظلومی خیلی🤣
خندیدمو گفتم:پاشو بریم دیره
کلید رو دادم دستش درو قفل کرد رفتیم سرویس وضو گرفتیم رفتیم نمازخونه نماز کردیم بعدش رفتیم رستوران بابا اینا اونجا بودن زهرا با دیدم بدو بدو اومد سمتم بغلش کردم گفتم:سلام فدات بشم من خوشگلم
زهرا:مامانی
گفتم:جونم
زهرا:من بسی مخوام
گفتم:بریم نهار بخوریم بعد واست میخریم باشه؟
زهرا لبخندی زد
فرشید ازم گرفتش بغلش کردو گفت:دخترمن چطوره؟
زهرا بوسیدش همین واسه فرشید یک دنیا بود
رفتیم سر میز منو رو واسمون اوردن
داشتم نگاه منو میکردم که فرشید گفت:چی میخوری؟
گفتم: نمیدونم دلم هیچی نمیخواد
مامان:ما سفارش دادیم شما هرچی میخوردید بگید
گفتم:من چیزی نمیخورم
مامان:اینجوری نمیشه دخترم یک چیزی بخور ضعف میکنی
گفتم:باشه من من یک قرمه سبزی میخورم
زهرا هم قرمه میخواست
فرشید هم قرمه خورد
غذا رو که اوردن خیلی با اشتها خوردم فرشید گفت:خب گرسنه نبودی😂🙈
گفتم:میخوای نخورم
فرشید:حالا که همه رو خوردی🤣
بابا:فرشید دخترم رو اذیت نکن
چشمکی واسه فرشید زدم گفتم:بیا همینو میخواستی
که همه باهم خندیدیم
یک بوی ادکلنی توی رستوران پیچید
حالم داشت بهم میخورد سریع رفتم سرویس فرشید پشت سرم میومد رفتم حالم که بهتر شد اومدم بیرون
دیدم فرشید وایستاده یک دختره خیلی بدحجاب هم روبه روش وایستاده
اول فکرکردم سوالی چیزی داره ولی دیدم دختره داره نزدیک فرشید میشه اروم رفتم پیششون دیدم دارن بحث میکنن نفهمیدم چی میگن گفتم:اقا فرشید اتفاقی افتاده؟
دختره گفت:چیکارته؟
چیزی نگفتم منتظر بودم فرشید جوابی بده گفت: نه چیزی نیست شما برو من حل میکنم این مسئله رو
دختره گفت:جوابمو ندادی
گفتم:فرشید جان پس من میرم پیش مامان اینا منتظرتیم
اینو که گفتم دختره گفت:تو به چه حقی به نامزد من میگی جان؟تو به چه حقی گفتی؟اومد سمتم فرشید اومد جلو گفت:به شما ربطی نداره
گفتم:اونی که باید توضیحی بده شمایی من همسر فرشید هستم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
#حرف_ادمین
خب خب تا اینجا رو داشته باشید
ان شاءالله خدا توفیق بده ۱۵ قسمت آخر فردا همه رو باهم بارگذاری میکنم😅
هدایت شده از پرواز آسمانی عباس🕊
سلام بچه مومن..
دنبآل یه کانالی هستی که
متنای تلنگرانہ✏
وپستآےمذهبی📃
رمآنهایمذهبی🤩🤤
فیلم،متن،عکسآےمذهبی واسِ پروفآیݪ..آزمون..آشنآشدنباچهرهیمبارکشهدا☺🦋
و..
دنبال اینامیگردی؟🤭🤔
اماپیدانمیکنی؟🙁
خب کاری نداره ک😄
بکوب رولینک پایینی یه دنیایی پراز چیزایی که میخواسی واست بالامیاد🤩
بکوبا پشیمون نمیشی رفیق😉😌
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Shahid_babaei66┄•●❥
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#حرف_ادمین
فردا یک لیست حمایتی بلند بالا میخوایم بزاریم داخل کانال😍😄✌️🏻(از ابتدای خادمی مون هرچی حمایتی هست رو قرار میدم😎)
اگه خواستید لینک کانالتون رو داخل ناشناس بزارید فردا قرار میدم:)🌱
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه فیلم از دیدار فرشتهها جامونده بود😄🤭
فقط اون دوتاییکه وسط نماز میزنن زیر خنده😅
چقدر فضای دیدار اونروز زلال بود اخه🥺
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حرم #حضرت_زینب (س) در هنگام وقوع زلزله
چهحالو هوایی 😍😭
🍃🍃🍃
کسی تلاش برای فرار نمیکنه ، بلکه همه دارند زیارتشون رو میکنند
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_ادمین فردا یک لیست حمایتی بلند بالا میخوایم بزاریم داخل کانال😍😄✌️🏻(از ابتدای خادمی مون هرچی ح
-ناحِلھ⁶⁹ بگوشم📞
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
قسمت6⃣9⃣
#رمان
اخم هاش رفت توی هم گفت:فرشید تو تو تو گفتی که بعد من ازدواج نمیکنی چیشد؟
فرشید دستمو محکم گرفت
فرشید:بله این مال زمانی بود که وقتی بعد ۱ سال عقد خواستگار اومد برات با سر قبول کردی اره این مال اون زمانه
تو همونی بودی که چند سال از عمرم رو به خاطرت تباه کردم چی میگی؟ من تا چند سال از همه دخترا متنفر بود میفهمی؟چند سال از بهترین سال های عمرم به غم و ناراحتی گذشت
حالا اومدی که چی؟اصلا تو کی هستی که اینجوری حرف میزنی؟چرا آرامش بعد از چند سالم رو میخوای بگیری؟ها؟بس کن دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو خانوادم اذیت بشن نمیخوام بهار که الان کل زندگیم شده کسی که از ته دل عاشقشم و کنارش واقعا معنی عشق رو فهمیدم از دست بدم متوجه هستی؟نمیخوام دخترم اذیت بشه برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن فرشیدی وجود نداره مثل منکه دیگه حلمایی وجود نداره واسم و کل زندگیم شده بهار
حالم خوب نبود حرف های فرشید خیلی واسم سنگین بود
حلما بغض گرفته بودتش اخم کردو گفت: تو بچه داری؟دختره؟
فرشید:بله دارم یک دختر خشگل و مهربون که به مامانش رفته با غم از کنار فرشید رد شد اومد سمتم و به من گفت:فکرمیکنم لیاقت فرشید خیلی بیشتر از تو باشه
حیف که اینو درک نمیکنه
فرشید هنوز دستمو گرفته بود گفت:لیاقت من میدونی چیه؟لیاقت من بهاری هست که حاضر نیستم حتی یک تار موشو با ۱۰۰ تای تو و مثل تو عوض کنم
اصلا نمیفهمیدم فرشید چی میگه حرفاش اصلا حرف های خودش نبود
بهار چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت فرشید نفس راحتی کشیدو روشو برگردوند سمت من تا موقعی که حرف میزد سرش پایین بود
حالم دگرگون بود فرشید گفت:بهارجان خوبی عزیزم؟
گفتم:نه
گفت:چیشده میخوای بشینی؟
منو برد روی یکی از صندلی ها نشوند گفت:چیزی نیست آروم باش
گفتم :چجوری آروم باشم؟
گفت:بشین برم به مامان بگم بیاد
گفتم:نه نمیخواد بشین میخوام باهات حرف بزنم
فرشید:بزار به مامان بگم میام حرف میزنیم
گفتم:نه بشین دیگه
فرشید:باشه آروم باش نشستم
روی صندلی روبه روییم نشست گفتم:چرا اینجوری کردی باهاش؟
فرشید:بس کن بهار نمیخوام درموردش فکرکنم توهم دیگه کشش نده
سرمو انداختم پایین گفتم:باشه
اولش خوشحال شدم گفت همه زندگیم بهاره ولی من چی؟همه زندگیم فرشیده؟یعنی داوود هیچی؟
داشتم دیوونه میشدم که مامان اومده بود دنبالمون ببینه چرا برنگشتیم
مامان:کجایین شما؟
گفتم:چیزی نیست یک بوی ادکلن میومد حالم بد شد
مامان گفت:بهتری؟
گفتم:خداروشکر خوبم
مامان:پس پاشید راه بیوفتیم که به شب نخوریم
فرشید:هرجور باشه به شب میخوریم ولی بریم
دستمو گرفت و گفت:پاشو بریم
داشتیم میرفتیم جای بابا که فرشید یواش در گوشم گفت:بهش فکرنکن
اما مگه میشد میخواستیم حساب کنیم که بابا مثل هزینه هتل خودش حساب کرد
رفتیم بیرون زهرا گفت:بابایی
فرشید:جونم
گفتم:ای کلک یادم اومد
روبه فرشید گفتم:بستنی زهرا یادت رفت
فرشید گفت:ای به چشم الان برمیگردم
ما رفتیم سوار ماشین شدیم که فرشید با کلی خوراکی اومد برای همه مون بستنی گرفته بود
حرکت که کردیم فکرم همش پیش حلما بود ای خدا کاش نمیومد
سرمو چسبونده بودم به شیشه به بیرون نگاه میکردم فرشید هم کنار اون یکی پنجره بود زهرا هم وسط زهرا گفت میخواد کنار پنجره بشینه گفتم:باشه کمربندش رو بستم گفتم از در فاصله بگیره منم نشستم وسط
فرشید حواسش به من نبود
گفتم:نکنه دلش لرزیده ؟نه نه من نمیتونم بدون فرشید
فرشید روشو برگردوند سمتم
نمیدونم چجوری بود همه چیز رو از چشم هام میخوند
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣9⃣
#رمان
فرشید نگاهی توی چشم هام کرد از چهره اش معلوم بود همه چیز رو فهمیده
بغلم کرد سرم رفت روی قلبش
آروم میگفت:میدونم نگرانیت چیه من هیچوقت دوست ندارم برگردم به چند سال قبلم حلمایی وجود نداره
اسم حلما که اومد بغضم شکست آروم و بی صدا گریه میکردم که ادامه داد :
حلما رو امروز اتفاقی دیدم توی رستوران نگران هیچی نباش من همیشه با تو هستم تنهات نمیذارم تنهام نذار
صدای قلبش رو میشنیدم ضربان گرفته بود
که گفت:بهار جان گریه نکن واست خوب نیست مگه بچه واست مهم نیست؟دوسش نداری؟
از بغلش جدا شدم چشم ها داد میزد گریه کردم زهرا خوابش برده بود فرشید گفت بدم بغلش که راحت بخوابه
سرش رو گذاشتم روی پاهای فرشید
خودمم سرمو گذاشتم روی شونه اش گفتم:هیچوقت تنهام نذار
اروم گفت:قول دادم سرش هستم
آروم پلک هام سنگین شد
با لگد خورد به پاهام از خواب پریدم زهرا خواب بد داشت میدید لگد میزد فرشید بیدارش کرد اونم خودشو پرت کرد توی بغل فرشید
فرشید : خواب بد دیدی قربونت برم
زهرا آروم شد فرشید گفت:خوب خوابیدی؟
گفتم:اره عالی بود شونت درد میکنه؟
فرشید:یکمی
گفتم:ببخشید خب وقتی دنیای آدم روی شونه اش باشه درد میگیره
فرشید خندید و گفت :از دست تو
مامان گفت:بهار جان بیا دخترم اینا رو پوست بگیر با بچه ها عقب بخورین گفتم:چشم
میوه ها رو همه رو پوست کردم با فرشید و زهرا خوردیم واقعا چسبید
هنوز ۱ ساعت دیگه مونده بود برسیم بجز ترافیک تهران
خسته شده بودم مامان گفت:نگهداریم یک هوایی عوض کنیم
میدونستم به خاطر من میگه
واقعا حالم خوب نبود
اما در کنار فرشید بودن بهم آرامش میداد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂