eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
165 دنبال‌کننده
990 عکس
353 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 3⃣9⃣ زهرا چادرش رو درنیورد بعدش رفتیم بیرون حالم دیگه داشت بد میشد سرم گیج میرفت داشتم روی زمین میوفتادم که فرشید دستمو گرفت تا من نیوفتم فرشید:حالت خوبه؟چیشد؟چرا انقدر دستت سرده گفتم:سرم گیج میره مامان:اتفاقی افتاده؟ فرشید گفت:بهار سرش گیج میره دست هاش هم سرده بابا و زهرا داشتن جلو تر راه میرفتنو حرف میزدن مامان:فرشید بهار خسته شده فکر کنم قندش افتاده یک چیزی بگیر بخوره فرشید:پس همینجا بشینید من برم برمیگردم بعدش صدا کرد بابا و زهرا بیان پیش ما روی صندلی های پاساژ نشسته بودیم مامان فاطمه دست مو گرفت بود منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش دستشو روی سرم میکشید و میگفت:نگران نباش بعدش فرشید با چند تا آبمیوه و کیک برگشت حتی شکلات هم خریده بود🍫 نشستیمو آبمیوه با کیک خوردیم مامان گفت:خوبی دخترم؟ گفتم:خوبم مامان :خب پس بریم که به نماز مغرب و عشای حرم برسیم مامان دست زهرا رو گرفته بود فرشید هم دست منو رفتیم پارکینگ و رفتیم حرم بعد نماز زیارت خوندیم و بعدش برگشتیم هتل اول رفتیم رستوران شام کباب و جوجه بود من گرسنه نبودم گفتم:من نمیخورم مامان:بخور دخترم ضعف میکنی گفتم:دلم نمیاد بخورم مامان گفت:باشه سفارش هارو دادن فرشید یک کباب سفارش داد و زهرا یک جوجه داشتم به زهرا غذا میدادم که دیدم فرشید از کنارم داره صدام میزنه گفتم:بله فرشید:بفرمایید دیدم واسم یک لقمه گرفته دلم نمیخواست ولی دستش رو رد نکردمو گرفتم و گفتم:مرسی😍 بعدش رفتیم که بخوابیم حالم خوب بود چون فرشید خوشحال بود نیمه های شب از خواب پریدم بازم حالم بد بود مزه تلخی داشت دهنم نمیدونستم چیکارکنم فرشید رو بیدار کنم یا برم پیش مامان تصمیم گرفتم برم پیش مامان رفتم در اتاقشون زنگ زدم مامان با لباس های سفید که باهاشون نماز میخونه اومد دم در گفتم:مامان حالم بده مامان سریع گفت:چیشده؟ گفتم:حا... بقیه اش دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم توی سرویس بعد که اومدم بیرون مامان گفت :بیا بشین واست یک لقمه پنیر توی یخچال هست درست کنم رفت و با یک لقمه برگشت نشست روی مبل لقمه رو که خوردم سرم رو گذاشتم روی پاهای مامان مامان گفت: چشم به هم بزنی اینا همش میشه خاطره یهو دلم لرزید یعنی من زنده میمونم یهویی صدای در اومد فرشید با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد گفت:بهار نیست مامان اشاره ای به من کرد و فرشید جستی زد اومد داخل و گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟ بلند شدم گفتم:حالم خوب نبود مامان بیشتر میتونست کمکم کنه فرشید اخماش رفت توی هم ولی چیزی نگفت رو به مامان گفت:بااجازه تون مامان:بهار بمونه حالش بد بشه باشم پیشش فرشید:نه خودم هستم اگه چیزی شد خبرتون میکنم بلند شدم و همراهش رفتم به اتاق خودمون که فرشید سعی کرد خودشو کنترل کنه و آروم بگه:چرا منو محرم نمیدونی ها؟چرا نمیگی به من؟چرا بیدارم نکردی گفتم:نفس بگیر گفتم خوابی بیدارت نکنم میدونستم مامان داره نماز میخونه رفتم پیشش فرشید اهی کشیدو گفت:باشه برو بخواب من خودم بالا سرتم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت4⃣9⃣ ص نگا همین کارا رو میکنی ادم نمیتونه بهت چیزی رو بگه بیا بگیر بخواب کارت داشتم صدات میکنم فرشید:خوابم نمیبره تو برو بخواب باشه شب بخیر فرشید:شب بخیر رفتم که بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد رفتم بیرون از اتاق فرشید داشت کتاب میخوند رفتم روی مبل کنارش سرمو گذاشتم روی پاهاش گفت:چرا هنوز بیداری؟ گفتم:خوابم نمیبره اومدم پیشت کتابشو بست گذاشت کنارش گفتم:نگرانی؟ فرشید:نه چطور؟ گفتم:نمیخواد پنهان کنی از چشم هات میخونم فرشید:راستش الان ما برگردیم تهران کی میخواد مواظبت باشه گفتم:یک جوری میگی انگار بچه دوساله ام مثل قبل هر وقت مشکلی داشتم میگم یکی بیاد پیشم دیگه نگرانی نداره لبخندی زد پلک هام آروم داشت گرم میشد اخه وقتی کسی با موهام بازی میکرد خوابم میگرفت که یهو یکم از موهام به یک چیزی کشیده شد و اخم دراومد چشم هامو باز کردم موهام به پنس کتاب فرشید که تازه بازش کرده بود بخونه گیر کرده بود فرشید آروم جداش کرد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببخشید گفتم:اشکالی نداره گفتم:فرشید فرشید:جانم اگه تو بری زن بگیری میکشمت فرشید چشم هاش گرد شدو گفت:بهارنصف شبی زده به سرت؟ گفتم:نخیر گفتم بگم نگی نگفتی فرشیداخم هاش رفت توی هم میخواست چیزی بگه که صدای خنده ام بلند شد اونم اخم هاش رفت و گفت:از دست تو پاشو برو بگیر بخواب گفتم:نه میخوام تا خود صبح باهات حرف بزنم نگات کنم فرشید گفت:باشه از کجا شروع میکنی😂 از روی پاهاش بلند شدم گفتم:به این فکرکردی که اسم بچه مون رو میخوایم چی بزاریم؟ فرشید سری تکون دادو گفت:وقتی نمیدونیم بچه دختره یا پسر چی میخوایم بزاریم گفتم:خب احتمالات رو در نظر بگیریم یا دختره یا پسر دیگه فرشید یکم فکرکرد گفت:اگه دختر داشتیم فاطمه گفتم:اره خوبه گفتم:فرشید پسر بوده چی؟ فرشید:من حسین رو دوست دارم با علی گفتم:خب منم امیر و مهدی فرشید:پس امیر حسین یا امیر علی ها؟ گفتم:اره خوبه فرشید چیزی نگفت گفتم:ولش الان وقت انتخاب اسم نیست فرشید:اره پاشو ساک هارو آماده کنیم امروز راهی هستیما گفتم:میشه آماده نشیم؟ فرشید:چرا اخه؟ گفتم:میخوام سرمو بزارم رو پاهات فرشید چیزی نگفت و سرم رو گذاشتم رو پاش به فرشید گفتم: سرتو بیار پایین فرشید:چرا؟ گفتم:بیار پایین میگم فرشید سرش رو اورد پایین پیشونیش رو بوسیدم گفتم:خب حالا برو😂 فرشید خندیدو گفت: عشقی به مولی❤️ گفتم:تو بیشتر😂 خندید و کتابشو گذاشت کنار مشغول ور رفتن با موهام شد دیگه پلک هام سنگین شد هیچی نفهمیدم با صدای فرشید که میگفت:بهار جانم بهار بیدار شو باید بریم خوابالو گفتم: باشه برو میام دوباره پتو رو کشیدم روی سرم خوابیدم😂 دوباره فرشید اومد بالای سرم گفت:خانمی خانم جان بهار بلند شو دیره باید بریم گفتم: من به درک بزار بچه بخوابه فرشید خندیدو گفت:بهار جونم پاشو بریم حرم مامان اینا میان بعد نمیتونیم بریم حرما جستی زدم گفتم:مامان اینا کجان؟ فرشید:با زهرا رفتن حرم سریع پاشدم حاضر شدم یکمی حجابمو راحت کردم موهای نیمه فرم رو ریختم بیرون گفتم:عشقم بریم فرشید نگاهی بهم کرد گفت:همینجوری؟ گفتم:اره مگه چمه فرشید:چادرت کو؟ گفتم:نمیخوامش دوست دارم وقتی باهاتم نپوشمش فرشید اخمی کرد و گفت:برو چادرت رو بپوش دوست ندارم اینجوری باشی گفتم:چجوریاست حلما که راحت بود مشکلی نداشتی حالا منم میخوام راحت باشم اخم هاش رفت توهم عصبی شده بود ولی با لحن تقریبا آروم گفت:حلمایی دیگه وجود نداره برو عزیزم برو خندیدم و گفتم:یعنی تو فکرکردی من اینجوری میام بیرون😐🤔😂 کور خوندی😂 فرشید که عصبی بود یهویی خندید گفت :از دست تو 😆 رفتم موهامو درست کردم روسری مو لبنانی بستم چادرم رو سرم کردم کیفمو برداشتم رفتم ازاتاق بیرون گفتم:حالا بریم؟ فرشید:حالا شدی بهار خودم بریم لبخندی زدمو رفتیم بیرون از هتل که خارج شدیم فرشید دستم رو گرفت باهم رفتیم تا حرم بعد بازرسی رفتیم داخل زنگ زدیم ببینیم مامان اینا کجان به اونها که رسیدیم باهم میخواستیم بریم زیارت به صحن اصلی که رسیدیم رفتیم توی یکی از اتاقک ها نشستیم مامان گفت:علی اقا پاشید بریم زیارت فرشید گفت:بابا من هم باشما میام گفتم:پس منم میام دیگه فرشید:شما میخوای بیای چیکار؟ گفتم:مگه خودت میری چیکار منم واسه همون میام دیگه فرشید گفت:نمیخواد تو با زهرا باشین ما میریم من گفتم:نه خب منم میخوام بیام معلوم نیست دیگه تاکی فرصت نشه بیایم مامان گفت:فرشید شما با بابا برین منم با بهار میرم فرشید گفت:اخه مامان مامان:خودم مواظبش هستم شما هم زهرا رو ببرین ببینه بچم ضریح رو واسه فرشید چشمکی زدم گفت:از دست تو ببین چجوری دلبری میکنی که خانواده انگار اصلا انگار نه انگار من پسرشونم مامان گفت:شما جای خود بریم که دیره بابا گفت:بعله شما جای خود بریم ۱ ساعت دیگه همینجا منو مامان باهم رفتیم شلوغ بود نتونستم برم جای ضریح از دور وایستادم مامان گفت:بهار همینجا وایستا بریم جلو زبونم لال یک اتفاقی
واست میوفته سری تکون دادم اونجا نشستم مامان که از زیارت اومد رفتیم خارج از محدوده ضریح یک جایی نشستیم و زیارت کردیم بعد نگاهی به ساعت کردم گفتم:یک ساعت و نیم شده بریم ؟ مامان گفت:اره اره بریم رفتیم بیرون فرشید نگاه نگران از دور بهم نگاه میکرد نزدیک شدیم گفت:کجا موندین؟ گفتم:طول کشید خب موقع وداع بود حالم دست خودم نبود ناخداگاه گریه میکردم نمیشد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 5⃣9⃣ فرشید گفت:بهار گریه نکن واست خوب نیست قول میدم زود برگردیم گفتم:نمیتونم دل بکنم فرشید توی گوشم گفت:بهارجونم خانمی گریه واست خوب نیست گفتم قول میدم زود بیارمت گفتم:باشه بریم زهرا خیلی شیطونی میکرد نگران بودم وسط جمعیت گم بشه گفتم:فرشید دست زهرا رو میگری میترسم گم بشه فرشید لبخندی زدو گفتم: چشم زهرا رو بغلش کرد رفتیم سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم به سمت تهران واقعا فضای ماشین اذیتم میکرد حالم بد میشد اینبار هم اقاجون راننده شد منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم زهرا هم رفته بود جلو پیش مامان میگفت میخوام اینجا بشینم یهو احساس کردم یک چیزی رو پاهامه نگاهم به پاهام افتاد فرشید از شدت خستگی سرش رو گذاشته بود روی پاهام و خوابیده بود نگاهی به موهای مشکیش که یکمی به سمت قهوه ای بود انداختم طفلی چقدر خسته است همش تقصیر منه منم که نمیذارم راحت باشه همش نگران منه از طرفی خوشحال بودم فرشید کنارمه چون به معنای واقعی عاشقش بودم ولی ناراحت بود که انقدر به خاطر من داره خسته میشه نگاهی بهش انداختم چهره اش پشت به من بود دستی توی موهاش کشیدم چند ساعتی گذشت رسیدیم به یک مجتمع که نهار بخوریم و نماز کنیم بابا کلید رو داد به من گفت فرشید رو بیدار کنم درو قفل کنم بعد با فرشید بریم نمازخونه زهرا هم با بابا و مامان رفت مثل عادت همیشه ام دستمو کردم توی موهاش گفتم:فرشید جان پاشو بریم وقت نمازه فرشیا تکونی خورد ولی بیدار نشد گفتم:فرشید جان قربونت برم پاشو بریم چشم هاشو خوابالو باز کرد گفت:سلام کجاییم؟ گفتم:سلام اقا پاشو توی مجتمع هستیم واسه نماز پاشد گفتم:چه مظلومی توی خواب😂 گفت:مگه الان نیستم گفتم:چرا مظلومی خیلی🤣 خندیدمو گفتم:پاشو بریم دیره کلید رو دادم دستش درو قفل کرد رفتیم سرویس وضو گرفتیم رفتیم نمازخونه نماز کردیم بعدش رفتیم رستوران بابا اینا اونجا بودن زهرا با دیدم بدو بدو اومد سمتم بغلش کردم گفتم:سلام فدات بشم من خوشگلم زهرا:مامانی گفتم:جونم زهرا:من بسی مخوام گفتم:بریم نهار بخوریم بعد واست میخریم باشه؟ زهرا لبخندی زد فرشید ازم گرفتش بغلش کردو گفت:دخترمن چطوره؟ زهرا بوسیدش همین واسه فرشید یک دنیا بود رفتیم سر میز منو رو واسمون اوردن داشتم نگاه منو میکردم که فرشید گفت:چی میخوری؟ گفتم: نمیدونم دلم هیچی نمیخواد مامان:ما سفارش دادیم شما هرچی میخوردید بگید گفتم:من چیزی نمیخورم مامان:اینجوری نمیشه دخترم یک چیزی بخور ضعف میکنی گفتم:باشه من من یک قرمه سبزی میخورم زهرا هم قرمه میخواست فرشید هم قرمه خورد غذا رو که اوردن خیلی با اشتها خوردم فرشید گفت:خب گرسنه نبودی😂🙈 گفتم:میخوای نخورم فرشید:حالا که همه رو خوردی🤣 بابا:فرشید دخترم رو اذیت نکن چشمکی واسه فرشید زدم گفتم:بیا همینو میخواستی که همه باهم خندیدیم یک بوی ادکلنی توی رستوران پیچید حالم داشت بهم میخورد سریع رفتم سرویس فرشید پشت سرم میومد رفتم حالم که بهتر شد اومدم بیرون دیدم فرشید وایستاده یک دختره خیلی بدحجاب هم روبه روش وایستاده اول فکرکردم سوالی چیزی داره ولی دیدم دختره داره نزدیک فرشید میشه اروم رفتم پیششون دیدم دارن بحث میکنن نفهمیدم چی میگن گفتم:اقا فرشید اتفاقی افتاده؟ دختره گفت:چیکارته؟ چیزی نگفتم منتظر بودم فرشید جوابی بده گفت: نه چیزی نیست شما برو من حل میکنم این مسئله رو دختره گفت:جوابمو ندادی گفتم:فرشید جان پس من میرم پیش مامان اینا منتظرتیم اینو که گفتم دختره گفت:تو به چه حقی به نامزد من میگی جان؟تو به چه حقی گفتی؟اومد سمتم فرشید اومد جلو گفت:به شما ربطی نداره گفتم:اونی که باید توضیحی بده شمایی من همسر فرشید هستم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
خب خب تا اینجا رو داشته باشید ان شاءالله خدا توفیق بده ۱۵ قسمت آخر فردا همه رو باهم بارگذاری میکنم😅
هدایت شده از پرواز آسمانی عباس🕊
سلام بچه مومن.. دنبآل یه کانالی هستی که متنای تلنگرانہ✏ وپستآےمذهبی📃 رمآنهای‌مذهبی🤩🤤 فیلم،متن،عکسآےمذهبی واسِ پروفآیݪ..آزمون..آشنآشدن‌باچهره‌ی‌مبارک‌شهدا☺🦋 و.. دنبال اینامیگردی؟🤭🤔 اماپیدانمیکنی؟🙁 خب کاری نداره ک😄 بکوب رولینک پایینی یه دنیایی پراز چیزایی که میخواسی واست بالامیاد🤩 بکوبا پشیمون نمیشی رفیق😉😌 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Shahid_babaei66┄•●❥ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فردا یک لیست حمایتی بلند بالا میخوایم بزاریم داخل کانال😍😄✌️🏻(از ابتدای خادمی مون هرچی حمایتی هست رو قرار میدم😎) اگه خواستید لینک کانالتون رو داخل ناشناس بزارید فردا قرار میدم:)🌱
در دل سیاهی شب دل های تک تک تون منور به نورِ عشق:)♥️🌱
‹به نام او که جایش خالیست‌ . .♥️🔗!›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه فیلم از دیدار فرشته‌ها جامونده بود😄🤭 فقط اون دوتایی‌که وسط نماز میزنن زیر خنده😅 چقدر فضای دیدار اونروز زلال بود اخه🥺 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حرم (س) در هنگام وقوع زلزله چه‌حالو هوایی 😍😭 🍃🍃🍃 کسی تلاش برای فرار نمیکنه ، بلکه همه دارند زیارتشون رو می‌کنند
واقعا برخی که ادعای رفاقت دارن رو درک نمیکنم:)🚶🏿‍♂🤨
پروفایل اماده کرده بودم نمیدونم چرا حذف شده...😓
هدایت شده از مأوی.
خب خب رویای نیمه شب دوباره میخواد تقدیمی بده:)! اینجوری که شما این پیامو فور میکنید:)! بعد من یه عکس از بچه ها رو بهتون تقدیم میکنم:)! (همشون نازن و بامزه نگران نباشین😔🗿)
هدایت شده از - ســیدچِ‌ریك .
هدایت شده از سَجٰآدِھ
این بزرگ بشه همونه که مواظبه تو زنونه کم و کسری نباشه! 😂
بریم سراغ پایان رمانمون؟!✌️🏻😎
قسمت6⃣9⃣ اخم هاش رفت توی هم گفت:فرشید تو تو تو گفتی که بعد من ازدواج نمیکنی چیشد؟ فرشید دستمو محکم گرفت فرشید:بله این مال زمانی بود که وقتی بعد ۱ سال عقد خواستگار اومد برات با سر قبول کردی اره این مال اون زمانه تو همونی بودی که چند سال از عمرم رو به خاطرت تباه کردم چی میگی؟ من تا چند سال از همه دخترا متنفر بود میفهمی؟چند سال از بهترین سال های عمرم به غم و ناراحتی گذشت حالا اومدی که چی؟اصلا تو کی هستی که اینجوری حرف میزنی؟چرا آرامش بعد از چند سالم رو میخوای بگیری؟ها؟بس کن دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو خانوادم اذیت بشن نمیخوام بهار که الان کل زندگیم شده کسی که از ته دل عاشقشم و کنارش واقعا معنی عشق رو فهمیدم از دست بدم متوجه هستی؟نمیخوام دخترم اذیت بشه برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن فرشیدی وجود نداره مثل منکه دیگه حلمایی وجود نداره واسم و کل زندگیم شده بهار حالم خوب نبود حرف های فرشید خیلی واسم سنگین بود حلما بغض گرفته بودتش اخم کردو گفت: تو بچه داری؟دختره؟ فرشید:بله دارم یک دختر خشگل و مهربون که به مامانش رفته با غم از کنار فرشید رد شد اومد سمتم و به من گفت:فکرمیکنم لیاقت فرشید خیلی بیشتر از تو باشه حیف که اینو درک نمیکنه فرشید هنوز دستمو گرفته بود گفت:لیاقت من میدونی چیه؟لیاقت من بهاری هست که حاضر نیستم حتی یک تار موشو با ۱۰۰ تای تو و مثل تو عوض کنم اصلا نمیفهمیدم فرشید چی میگه حرفاش اصلا حرف های خودش نبود بهار چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت فرشید نفس راحتی کشیدو روشو برگردوند سمت من تا موقعی که حرف میزد سرش پایین بود حالم دگرگون بود فرشید گفت:بهارجان خوبی عزیزم؟ گفتم:نه گفت:چیشده میخوای بشینی؟ منو برد روی یکی از صندلی ها نشوند گفت:چیزی نیست آروم باش گفتم :چجوری آروم باشم؟ گفت:بشین برم به مامان بگم بیاد گفتم:نه نمیخواد بشین میخوام باهات حرف بزنم فرشید:بزار به مامان بگم میام حرف میزنیم گفتم:نه بشین دیگه فرشید:باشه آروم باش نشستم روی صندلی روبه روییم نشست گفتم:چرا اینجوری کردی باهاش؟ فرشید:بس کن بهار نمیخوام درموردش فکرکنم توهم دیگه کشش نده سرمو انداختم پایین گفتم:باشه اولش خوشحال شدم گفت همه زندگیم بهاره ولی من چی؟همه زندگیم فرشیده؟یعنی داوود هیچی؟ داشتم دیوونه میشدم که مامان اومده بود دنبالمون ببینه چرا برنگشتیم مامان:کجایین شما؟ گفتم:چیزی نیست یک بوی ادکلن میومد حالم بد شد مامان گفت:بهتری؟ گفتم:خداروشکر خوبم مامان:پس پاشید راه بیوفتیم که به شب نخوریم فرشید:هرجور باشه به شب میخوریم ولی بریم دستمو گرفت و گفت:پاشو بریم داشتیم میرفتیم جای بابا که فرشید یواش در گوشم گفت:بهش فکرنکن اما مگه میشد میخواستیم حساب کنیم که بابا مثل هزینه هتل خودش حساب کرد رفتیم بیرون زهرا گفت:بابایی فرشید:جونم گفتم:ای کلک یادم اومد روبه فرشید گفتم:بستنی زهرا یادت رفت فرشید گفت:ای به چشم الان برمیگردم ما رفتیم سوار ماشین شدیم که فرشید با کلی خوراکی اومد برای همه مون بستنی گرفته بود حرکت که کردیم فکرم همش پیش حلما بود ای خدا کاش نمیومد سرمو چسبونده بودم به شیشه به بیرون نگاه میکردم فرشید هم کنار اون یکی پنجره بود زهرا هم وسط زهرا گفت میخواد کنار پنجره بشینه گفتم:باشه کمربندش رو بستم گفتم از در فاصله بگیره منم نشستم وسط فرشید حواسش به من نبود گفتم:نکنه دلش لرزیده ؟نه نه من نمیتونم بدون فرشید فرشید روشو برگردوند سمتم نمیدونم چجوری بود همه چیز رو از چشم هام میخوند ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت7⃣9⃣ فرشید نگاهی توی چشم هام کرد از چهره اش معلوم بود همه چیز رو فهمیده بغلم کرد سرم رفت روی قلبش آروم میگفت:میدونم نگرانیت چیه من هیچوقت دوست ندارم برگردم به چند سال قبلم حلمایی وجود نداره اسم حلما که اومد بغضم شکست آروم و بی صدا گریه میکردم که ادامه داد : حلما رو امروز اتفاقی دیدم توی رستوران نگران هیچی نباش من همیشه با تو هستم تنهات نمیذارم تنهام نذار صدای قلبش رو میشنیدم ضربان گرفته بود که گفت:بهار جان گریه نکن واست خوب نیست مگه بچه واست مهم نیست؟دوسش نداری؟ از بغلش جدا شدم چشم ها داد میزد گریه کردم زهرا خوابش برده بود فرشید گفت بدم بغلش که راحت بخوابه سرش رو گذاشتم روی پاهای فرشید خودمم سرمو گذاشتم روی شونه اش گفتم:هیچوقت تنهام نذار اروم گفت:قول دادم سرش هستم آروم پلک هام سنگین شد با لگد خورد به پاهام از خواب پریدم زهرا خواب بد داشت میدید لگد میزد فرشید بیدارش کرد اونم خودشو پرت کرد توی بغل فرشید فرشید : خواب بد دیدی قربونت برم زهرا آروم شد فرشید گفت:خوب خوابیدی؟ گفتم:اره عالی بود شونت درد میکنه؟ فرشید:یکمی گفتم:ببخشید خب وقتی دنیای آدم روی شونه اش باشه درد میگیره فرشید خندید و گفت :از دست تو مامان گفت:بهار جان بیا دخترم اینا رو پوست بگیر با بچه ها عقب بخورین گفتم:چشم میوه ها رو همه رو پوست کردم با فرشید و زهرا خوردیم واقعا چسبید هنوز ۱ ساعت دیگه مونده بود برسیم بجز ترافیک تهران خسته شده بودم مامان گفت:نگهداریم یک هوایی عوض کنیم میدونستم به خاطر من میگه واقعا حالم خوب نبود اما در کنار فرشید بودن بهم آرامش میداد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت8⃣9⃣ از ماشین پیاده شدیم واقعا حالی واسم نمونده بود توی ماشین با وضعیت من راه طولانی وای خدا چقدر فرشید گفت با هواپیما برگردیم گفتم نه میخوام با ماشین بیام رفتم کنار مغازه ها وایستادم روی یک تپه بودیم تقریبا به پایین نگاه میکردم تقریبا دیگه شب شده بود فرشید گفت:بهار خوبی خانمی؟ گفتم:بهترم فرشید:حالا به حرفم رسیدی؟ گفتم:اره رسیدم حق با تو بود فرشید خندید زهرا دستش توی دست فرشید بود باهم رفتیم برای نماز بعد نماز حرکت کردیم به سمت تهران چند ساعت بعد حدود ساعت ۱۰ بود تازه رسیده بودیم خونه فرشید خیلی خسته بود چون چند ساعت اخر که توی شهر بودیمو ترافیک سنگین بود اون رانندگی کرد گفتم:فرشید زهرا رو ببر بالا باهم بخوابین منم کارامو جمع جور کنم میام فرشید:زهرا رو میبرم بعد میام کمکت گفتم:نمیخواد خودم میکنم بعدشم تو صبح میخوای بری تا خواست چیزی بگه سریع گفتم:با من بحث نکن برو ای بابا به زور فرستادمش بره بخوابه خودمم تا ساعت ۱۲ همه کار هامو کردم وقتی رفتم دیدم فرشید انقدر خسته بوده لباس هاشو درنیاورده بود رفتم یک پتو کشیدم روش ولی خوابم نمیومد با تقریبا ۲ متر فاصله ازش نشستمو زل زدم بهش که توی خواب گفت: بهارجان پاشو بگیر بخواب گفتم:توی خواب هم چشم هات بااینکه بسته هست میبینی؟😐 خندیدو بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: تورو با چشم بسته میبینم خندیدمو گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟ با خوابالودگی گفت:زندگی عزیز من زندگی صبح که فرشید رفت نمیدونستم به مامان چجوری بگم اخه خیلی سختم بود خجالت میکشیدم ولی خب شبش مارو دعوت کردن که بریم اونجا دلم واسه عرفان و عدنان یک ذره شده بود قبل اینکه برگردیم فرشید واسشون دوتا ماشین مثل هم خریده بود فرشید عصر خسته اومد خونه گفتم:سلام اقا فرشید با انرژی نمیدونم از کجا اومده بلند گفت:سلام بر اهل منزل زهرا که داشت تلوزیون میدید پرید بغلش بعد کلی قربون صدقه رفتن فرشید واسه زهرا رفت یکمی استراحت کنه بعد یک ساعت رفتیم خونه مامان اینا همین که وارد شدیم مامانم احساس کردم فهمیده داشتم با همه احوال پرسی خیلی گرمی کردم بعد زهرا رفت بغل رسول پایین نمیومد رسول هم کلی ذوق کرده بود ولی عرفان داشت حسودی میکرد که فرشید گفت :عمو بیا اینا میخوام سوغاتی تو بدم عرفان با خوشحالی تمام اومد بعد منم یکی عدنان رو دادم شب خیلی خوبی بود ولی من روم نشد بگم حامله ام صبح قبل اینکه فرشید بره گوشیش زنگ خورد بابا بود جواب داد واخرش گفت :باشه میایم یاعلی گفتم چیشده؟ گفت :بابا بود گفت باهم بریم اداره کار واجب داره گفتم:اخ جونم دلم واسه اداره یک ذره شده😂 فرشید گفت:بله دیگه سریع یک تیپ رسمی زدم با فرشید رفتیم بعد احوال پرسی و اینا رفتیم اتاق اقاجون به اقاجون سلام کردیمو بعدش رفتیم اتاق بابا به بابا هم سلامی کردیم اخرش رفتیم اتاق بابا محمد که بدونم چیکارم داشتن رفتم داخل بابا کلی حرفو اینا زدن اخرش گفتن:بهار میدونم رفتی مرخصی ولی توی این پرونده نیاز داریم بهت اگه میتونی بری این ماموریت خیلی خوبه میشه چون میدونم از پسش برمیای نمیدونستم چی بگم ماموریت واقعا سختی بود و من با این شرایطم اصلا نمیتونستم قبول کنم گفتم :میشه نرم؟ بابا محمد: اصراری ندارم ولی هر جور راحتی دلیلش چیه که نمیخوای بری؟ نمیخواستم بگم فرشید گفت:بابا راستیتش بهار نمیتونه بره اخه بارداره بابا متعجب گفت:مبارک باشه دیگه ما نامحرم بودیم الان باید بفهمیم گفتم:بابا جونم چه حرفیه روم نشد بگم بابا خندیدو گفت:قربون حیات برم من گفتم:خدانکنه بعدش رفتم خونه مامان اینا چون زهرا اونجا بود با رویا عرفان و عدنان رفتم داخل به رویا گفتم از خوشحالی بال دراورد وقتی بعدش مامان اومد رویا انقدر ذوق کرده بود بدون اینکه سلام کنه گفت:مامان بهار حامله است مامان کلا بهت زده شده بود رفتم بغلش گفت:مبارک باشه عزیز دلم مامان چند ماه بعد یک ماه دیگه دوقلو هامون نگفتم؟! بعلهه دوقلو داریم😍 دوتا پسرن با فرشید میخوایم اسم هاشون رو امیرحسین و امیر محمد بزاریم فرشید خیلی نگران بود منم نگرانی داشتم ترس داشت واقعا زهرا هم خیلی خوشحال بود چون داداش میخواست و خدا بهش دوتاش رو داد چند روزی بود فرشید توی حال خودش نبود نمیدونستم چرا ولی یک چیزی رو نمیگفت بهش گفتم:چیزی شده؟ فرشید:نه چیزی نشده چطور؟ گفتم:چند روزه توی خودتی حرف نمیزنی میخوای یک چیزی بگی نمیگی منم نگران میکنی خب بگو دیگه گفت:میخوان بفرستنم ماموریت تا دوماه دیگه هم برنمیگردم ولی من نمیخوام برم گفتم:خب اشکالش چیه برو خب فرشید:یعنی موقعی که بچه ها دنیا میان من نباشم وقتی یک ماهشون تموم شد بیام خیلی نامردیه گفتم: اره نامردیه ولی تو داری به خاطر اونا میری فرشید:نمیتونم میخوام بمونم پیشت گفتم:باشه هرجور راحتی ولی من راضیم که بری بغض گرفته بود منو دوست نداشتم که بره ولی دستور بود نمیشد که نره ... ادامه دارد
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂