eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
165 دنبال‌کننده
990 عکس
353 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
gh.a 313: سلام کانالمون تازه تاسیسه حمایتمون کنید @reihanehhayekhelghat کلی اتفاق خوب در راهه:) ___________________________ حمایتی✅
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
اگه‌اهل‌شعری؛ یه‌سر‌به‌ما‌بزن‌:)) @Bazi_ba_kalamat ___________________________ حمایتی✅
|°'بسمـِ‌ ࢪَبِ المهدے♥️🌱'°|
-راز غم های علی فاش نخواهد گردید مگر آن چاه بگوید که چه با مولا شد... 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
چه ریزشی داشتیم...🚶🏿‍♂💔
[قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ]‌ ‌  چرا به این اندازه قلب مهم است ؟‌  چرا نگفته اند :‌  فکر مومن؟! عقل مومن؟ جان‌ ِ مومن ؟‌ ‌ ‌ ‌ چرا قلب عرش خداست ،‌ ‌  حرم خداست ، خانه ی خداست ؟‌ ‌ مراقب‌قلبت‌باش♥️!‌ ‌(: [❤️]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گشت ویژه مرزبانی در دمای زیر صفر منطقه غرب کشور 🔹امنیت اتفاقی نیست 🔹 سلامتی همه مدافعان امنیت صلوات
وقتی دلتون از عالم و آدم میگیره..💔 وقتی جز خدای بینهایت درمانی ندارین وقتی جز نامش ،جز یادش چیزی آرومتون نمیکنه.. وقتی دلتون ناآرومه واسش.. تپش قلب دارین بغض گلوتون رو فرا گرفته برای خدایی که توصیفی واسش ندارم.. چیکار میکنین؟! بهم بگید -ناحِلھ⁶⁹ بگوشم: -ناشنـاس: https://harfeto.timefriend.net/16673917655971 -ڪانـال ناشنـاس: @Nashnas_Naheleh213
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
وقتی دلتون از عالم و آدم میگیره..💔 وقتی جز خدای بینهایت درمانی ندارین وقتی جز نامش ،جز یادش چیزی آرو
یعنی خداوکیلی آدم از خنده میمیره.. گذاشتم که حرف دلی بزارین دلا آروم شه.. حمایتی بود و گفتین رمان بزارم😄🚶🏿‍♂ چشم ..
قسمت1⃣5⃣ یک دوساعتی توی راه بودیم 🚘 مطئن بودم داوود اونجاست بابا تعجب به من نگاه میکرد وقتی رسیدیم رفتیم کل تپه رو گشتیم اما هیچکسی اونجا نبود🤷‍♀ رفتم نشستم همونجا بابا اومد کنارم🙋‍♂ گفت:چی شده بهار حرف بزن شاید بتونم کاری بکنم ماجرا رو واسش تعریف کردم بابا هم زنگ زد که واسمون سگ بیارن🐶 تا از طریق بوی داوود پیداش کنن تا اونا بیان دوباره کل منطقه رو گشتیم اما هیچی نبود نیرو های هماهنگ شده رسیدن گفتن واسه اینکه سگ ها بتونن پیداش کنن باید یک لباسی چیزی از داوود داشته باشیم که یادم افتاد اون شب قبل عملیات داوود چفیه ای که رفته بود مشهد متبرکش کرده بود رو داد به من منم گذاشتم توی کیفم الان همراهم بود دادم به همون اقا اونم با رعایت فاصله داد سگ ها بو کنن ۲تا سگ بودن سگ ها با سرعت زیادی شروع به گشتن کردن منم چفیه رو از اون اقا گرفتمو نشستم اونجا گریه امونم رو بریده بود بابا زنگ زد آمبولانس بیاد که صدای سگ ها دراومد یعنی پیداش کردن؟😱 ... ادامه دارد.. نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 2⃣5⃣ رفتم سمت قسمتی که سگ ها بودن داوود بود اما با چه وضعیتی پاش تیر خورده بود صورتش پر خون بود نیروهای آمبولانس اومدن داوود رو بردن منم با آمبولانس رفتم دست های داوود سرد بود اخه اون چند روزی که ما اونجا بودیم هوای خیلی سردی داشت دستشو گرفتم تا رسیدیم بیمارستان فقط دعا کردم رسیدیم بردنش اتاق عمل اخه ۲ روز میشد که گلوله تو پاش بود باید در میاوردن نشستم روی صندلی پشت اتاق عمل که بابا و رسول اومدن اوناهم نگران مثل من بودن هیچکدومم مون حرفی نزدیم ۱ ساعت گذشت خبری نشد همینجور که داشتم دعا میخوندم همون پرستاری 👩‍⚕که اومده بود جلوم رو گرفته بود که نرم اومد جلو دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزم؟ گفتم:سلام خوبم ببخشید بد باهات حرف زدم عصبی بودم😕 پرستار:نه عزیزم اشکالی نداره درکت میکنم ببین من واسه هزینه بیمارستان جلوت رو نگرفتم🙂 پس واسه چی نذاشتی برم؟🤨 پرستار:انقدر هول بودی نذاشتی حرفم رو بزنم خوب بگو دیگه جون به لب شدم😩 پرستار:تو بارداری دختر🤰 این باید باشه وضعیتت🤨😤 صداش توی سرم میپیچید سنگینی نگاه بابا و رسول رو حس میکردم ولی چیزی نگفتم رسول اومد جلو گفت:درست شنیدم خانم پرستار بهار حامله است؟😱 پرستار لبخندی زدو گفت:بله درست شنیدید خداروشکر همون موقع دکتر اومد تونستم از نگاه سنگین داداشم و بابام راحت بشم خیز برداشتم سمت دکتر گفتم:چیشد دکتر؟ دکتر:حالش خوبه تیر رو از پاش در اوردیم ولی چون دو روز توی پاش بوده عفونت کرده ماهم بخاطر اینکه عفونت به .. ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 3⃣5⃣ ما بخاطر اینکه عفونت به بقیه بدن نرسه مجبور شدیم پاش رو قطع کنیم🤥😶 اصلا نفهمیدیم دکتر چی میگه فقط گفتم:مهم نیست خودش خوبه ؟میتونم ببینمش ؟ رسول که دستی توی موهاش کشید بابا هم دست به چونه اش گرفته بود و رفت ته راهرو دکتر👨‍⚕:حالش خوبه یک ساعت دیگه بهوش میاد ولی یک نفر میتونه بالا سرش باشه سریع گفتم:من میرم دکتربه پرستار سپرد که منو ببره جای داوود رفتیم توی اتاق، داوود خواب بود رفتم کنارش دستشو گرفتم دستاش هنوز سرد بود یک نیم ساعتی همونجوری نگاش کردم اصلا اتاقه صندلی نداشت هی از اینور اتاق به اونور اتاق راه رفتم که دیدم داوود چشم هاش بازه داره نگام میکنه گفتم:سلام کی بیدار شدی؟ خوبی ؟درد نداری؟ خندید و گفت:بابا نفس بگیر یکی یکی جواب میدم😆 سلام خوبم تازه بلند شدم فکرکنم ۵ دقیقه ای میشه درد ندارم فقط پام.. نذاشتم حرفش رو تموم کنه اشکام از صورتم میریخت پایین گفت:چرا گریه میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم خودش گفت:میدونم پامو حوری ها 😇دزدیدن😆 گفتم:حوری ها دیگه کین؟🤨 خندید و گفت:دیدی به حرف اومدی☺️پام و قطع کردن از زیر زانو چیزی نیست که چرا گریه میکنی اونی که باید گریه کنم منم که گریه نمیکنم😅 صدای در اومد بابا و رسول بودن داوود یواش گفت:اشکات رو پاک کن الان میگن هنوز نیومده اشک دخترمون رو دراوردن بابا با خوشحالی اومد و گفت:سلام بر اقای پدر حالت چطوره؟ گفتم:سلام خوبم خداروشکر رسول اومد کنار تخت و داوود رو بغل کرد گفت مبارکا باشه😆 از خجالت داشتم میموردم که داوود خیلی مرموز نگاهی به رسول کردو گفت:اینکه من اینجام مبارکا داره🧐😕رسول و بابا خندیدن بابا گفت:نه خیر اقا داوود بابا شدن مبارکا داره☺️ داوود تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت داوود:من؟😳 بابا:بله بله خود شما داوود که خیلی تعجب کرده بود خندید 😆 پرستار اومد داخل اتاق رسول گفت:خانم پرستار این اتاق شما صندلی نداره؟ پرستار:صندلی فقط واسه همراه داریم رسول:خب خواهر من یک ساعته اینجاست با این وضعیتش یک ساعته وایستاده پرستاره نگاهی به من کرد و گفت:ببخشید الان میگم بیارن رفت بیرون یک اقایی رو صدا زد و برگشت داخل حال داوود رو چک کردو گفت فعلا باید اینجا بمونید داوود اهی کشید و پرستار رفت بابا گفت:رسول واسه تو بهار بلیط تهران گرفتم برگردین ... چرا برگردن؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
|°'بسمـِ‌ ࢪَبِ المهدے♥️🌱'°|
به به سلام علیکم یلدای فاطمی تون رو تبریک عرض میکنم☺️
-میگفت: دلت‌رو‌خونه‌علی‌و‌اولادش‌کن.. خونه‌علی‌رو‌ زهرا‌جارو‌میزنه:)))) +‌یازهرا.. مادرجآن‌یه‌سَریم‌به‌دل‌ما‌بزن💔! 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
به به سلام علیکم یلدای فاطمی تون رو تبریک عرض میکنم☺️
فکرش رو بکن ما باید فقط و فقط برای یک دقیقه ناقابل جشن بگیریم اونوقت چیکار میکنیم؟! ساعت های پای گوشی هستیم و... و وقت ناقابل مون چجوری داره میره و میره مثل آب روان که باید برای یک دقیقه بیشتر در کنار هم بودن جشن بگیریم.. حالا تباهی هایی رو که انجام میدیم رو حساب کتاب کنیم.. ببینیم با خودمون چند چندیم [📌] [] [💔]
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
میشه بیایید ؟ @misgh_ir ________________________ حمایتی✅
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
کسی حمایتمون نمیکنه از کانالمون هم لفت میدن میشه حداقل به خاطره امام زمان حمایتمون کنید😔 @saz1401 ____________________ حمایتی✅
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
میشه حمایت کنید لطفا ... تازه تاسیسه:) vatan_parastim@ ____________________ حمایتی✅
قسمت4⃣5⃣ گفتم:چرا واسه من گرفتین؟ بابا محمد:شما اینجا نباشی بهتره رسول هم باید بیاد رسول :خب من میخوام بمونم نیازم دارین محمد:رسول جان برو دیگه خواهرت هم ببر رویا هم تهران منتظرتونه بچه ات دنیا اومده میخوای اینجا چیکار کنی🤨 رسول:دنیا اومده؟ محمد:نخیر اقا گفتم تو یادت بیاد بری😆 بعد باهم خندیدیم ولی من خوشحال نبودم دوست داشتم بمونم ولی نشد با داوود خدافظی کردمو با رسول از بیمارستان رفتیم به سمت خونه که وسایلا رو برداریم ماشین اومده بود دنبالمون رفتیم وسایلا رو برداشتیمو رفتیم سمت فرودگاه چند ساعت بعد تازه رسیدیم تهران فرشید اومده بود دنبالمون یک راس رفتیم خونه اخ چقدر دلم واسه مامان و رویا تنگ شده بود رفتیم ولی نه مامان اونجا بود نه رویا سریع رسول رفت دوش گرفت و راهی بیمارستان شدیم سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم خریدیمو رفتیم بیمارستان مامان پشت در نشسته بود با دیدن مون اومد سمتم منم بغلش کردمو چند تا ماچش کردم که همون موقع دکتر اومد گفت:مبارک باشه هم مادر و هم پسرگلتون سالمه وای خدای من پسر😱 پسر رسول من شدم عمه😜 یک ساعتی گذشت رویا به هوش اومده بودن چون بخش زنان بود رسول نتونست بیاد داخل یهو بچه رو اوردن داخل وای خدا چه تپلی و ملوس بود این بشر 🤩 شده بود کپی رسول موهاش هم یکمی فر بود😎 ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت5⃣5⃣ بچه رو بغل زدم مامان گفت :مراقب باش گفتم:چشم مراقبم باید یاد بگیرم دیگه مامان خندیدو گفت برو دیگه رسول منتظره رفتم بیرون رسول نشسته بود روی صندلی ها رفتم سمتش گفتم:سلام بابایی نگا من اومدم😄 رسول خندید اومد سمت بچه گفت:الهی قربونت برم من😘😍 گفتم :بیا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄 رسول نگا چقدر شبیه تویه 🤩 رسول:خب پسر منه میخواد شبیه کی بشه😆 گفتم:اسمش چیه رسول؟ رسول:عرفان از بغل رسول گرفتمش و نگاهی بهش کردم گفتم:اقا عرفان چقدر بهش میاد🤩 بعد از کلی قربون صدقه رفتن منو رسول صدای گریه ی عرفان دراومد گفتم:دیگه زد حال نزن پسر خوب الان میبرمت😂 با بابایی خدافظی کن که بریم عجب خدافظی بود😂 رفتم داخل بچه رو گذاشتم کنار رویا گوشیم زنگ خورد داوود بود جواب دادم:الو یک دقیقه گوشی اومدم بیرون تو راهرو گفتم:سلام خوبی؟ داوود:سلام شکر شما خوبی؟چه خبر؟ منم خوبم خبر که زیاده اگه مژدگونی میدی تابگم داوود:از دست تو😄بگو حالا برگشتم میدم عمو شدی داوود🙂🤩😎 داوود:جدی میگی دنیا اومد؟ اره بابا شوخیم کجا بود یعنی شده کپی رسول اگه ببینیش حتی موهاش هم یکمی فره😎 داوود:پس خوشبحال رسول شده راستی رسول کجاست؟ بهش تبریک بگم رسول پیش من نیست راستی اسم برادرزادتون عرفانه😍 داوود:عرفان به به چه شود هنوز ندیده دلم براش تنگ شده😆😅 خوبه دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄 داوود:شما جای خودتو هستید بانو🙃 ببین عکسش رو واست میفرستم بابا اونجاست؟ داوود:نه رفتن بیرون کار داشتن تنهایی؟ داوود:اره چطور؟ هیچی همینجوری من یک زنگی به بابا بزنم بعد عکس عرفان رو میفرستم داوود:باشه مواظب خودتو توراهیتون باش😅 باشه توهم مواظب خودت باش خداحافظ داوود:یاعلی زنگ زدم به بابا بعد چند بوق صدای بابا اومد :سلام دختر بابا حالت خوبه؟ سلام شکر خدا بابا مژده بده نوه تون دنیا اومد یک پسر خوشگل و تپلی کپی رسول حتی موهاش هم فره😆 محمد:بهارجان یک نفس بگیر😆 ای جانم اسمش رو چی گذاشتن؟ رسول گفت هرچی شما بگید🙂 (الکی گفتم ببینم بابا چی میگه 😁) محمد:تابحال بهش فکرنکردم ولی دوست داشتم اگه پسر دیگه ای داشتیم اسمش روبزاریم عرفان گفتم:بابا راستیتش رسول و رویا قبلا انتخاب کردن خواستم ببینم شما چی میگید😎 محمد:از دست تو😃 چی گذاشتن اسم نوه مو؟ بابا اسمش و گذاشتن عرفان😀 محمد:شوخی میکنی؟ نه به جان خودم شوخیم کجا بود😅 ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت6⃣5⃣ با بابا صحبت کردم و رفتم عکس عرفان رو گرفتم واسه داوود فرستادم رویا رو بردن بخش دیگه رسول میتونست بیاد رفتیم داخل یک یک ساعتی رسول با پسرش بازی کرد بعد رو کرد به منو گفت:زنگ زدم فرشید بیاد دنبالتون برید خونه با مامان گفتم:من میخوام برم خونه خودم اگه میشه بهش بگو منو اونجا پیداکنه رسول:لازم نکردا با این وضعیتت مامان:کدوم وضعیت؟ با عصبانیت گفتم:رسوووووول😤 رسول:داد نزن اینجا بیمارستانه رسول:مادرمن چیز خاصی نیست فقط بهار جان نذاشت عرق پسرم خشک بشه نوه دومتون توی راهه مامان خوشحال اومد سمتم بغلم کرد رویا هم تبریک گفت رسول رو کرد به عرفان و گفت:کاش بچه ات دختر باشه😍 مامان:دختر و پسر فرقی نداره سالم باشه رسول:نه اخه... هنوز حرفش تموم نشده بود که رویا گفت:توکه دختر میخواستی از خدا دختر میخواستی رسول گفت:نه من عاشق پسرمم میخوام بچه بهار دختر داشته باشه بشه عروس خودم بعد همه باهم خندیدیم رویا گفت:بزار بزرگ بشه بعد زن واسش میگیریم من گفتم:حالا اگه دختر شد اگه پسرتون خوشگل بود با ایمان بود پولدار بود و خلاصه کلی واسشون ردیف کردم که رسول گفت:غلط کردم 😂 بعد خندیدیم فرشید اومد دنبالمون رفتیم خونه تازه رسیده بودیم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم بخوابم مامان اتاقم رو دست نزده بودن چون بعضی شبا داوود شیفت بود میرفتم اونجا که تنها نباشم ⚪️چند ماه بعد⚪️ ... چی میشه؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 7⃣5⃣ امروز ۲۵ ابان هست بچه منو داوود قراره ۱۴ آذر به دنیا بیاد بخاطر اینکه حالم بد بود مرخصی بهم دادن🙂 خونه بودم داشتم وسایل هارو میذاشتم سرجاشون📦 امشب قرار بود بریم خونه دریا اینا🚘 الان امین ۱ سال و خورده ایش بود دلم واسش تنگ شده بود دریا گفت بریم اونجا داوود خسته و کوفته اومد خونه چون توی ۶ ماه زخم پای داوود خوب شده بود دیگه پای مصنوعی میزاشت یکمی سخت بود راه رفتنش ولی هنوز هم خوشتیپی شو داشت😁 واسش چایی ریختم اوردم لباساشو عوض کرد یکمی دیر اومده بود واسه همین حاضر شدیم که بریم خونه دریا اینا همین که وارد شدیم امین از بغل مامانش پرید بغلم👶 داوود امینو بزور ازم جدا کرد وقتی نشستم داد بغلم هر وقت امین منو میدید با انگشتر عقیقی که داوود بهم داده بود بازی میکرد و چون بهش شکلات میدادم منو دوست داشت😄 داشتم با امین بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد مامان بود عطیه:سلام بهار خوبی؟ سلام خوبم خداروشکر چه خبر بابا خوبه؟ عطیه:ماهم خوبیم داوود خوبه ؟ اره اونم خوبه سلام میرسونه عطیه:گوشی با بابات صحبت کن باشه محمد:الو بهار سلام بابا خوبین؟ محمد :خوبم خداروشکر داوود هست؟ اره اینجاست چطور؟ محمد:چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ فکرکنم توی ماشین جا گذاشته اتفاقی افتاده ؟ محمد:نه امشب یکی از بچه ها رودل کرده بردنش بیمارستان کسی نبود مراقب یکی از افراد پرونده باشه گفتم داوود بیاد اینجا پیدات کنه بره سر شیفت بنده خدا باشه بابا فقط میشه یک ساعت دیگه بیاد؟ محمد:اره جایی هستین؟ اره بابا اومدیم خونه اقا سعید اینا محمد:باشه بابا به داوود بگو گوشیش رو بره بیاره من یک ساعت دیگه براش لوکیشن میفرستم باشه خداحافظ ماجرارو واسه داوود گفتم داوود هم رفت از توی ماشین گوشیش رو بیاره داوود از پارکینگ اومد سریع شام خوردیمو منو رسوند خونه مامان اینا خودشم رفت بابا هم نبود خونه یکمی نگران بودم صدای اعلان گوشیم اومد ... چی بود؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂