هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
سلام سلام میشه یہ حمایت ڪوچولو یہ نیمہ نگاهۍ ڪنید یا خودتون بیاید؛) @Martyrdom_Sadat313
-
#ناشناس
چشمم
#حمایتی
خدایا!
مارو واسطۀ خوب شدنِ حال بندههات
قرار بده :)🌿
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام
شرمندهههه
کل منطقه مون اینترنت ها قطع شده بود تا همین الان😓
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام شرمندهههه کل منطقه مون اینترنت ها قطع شده بود تا همین الان😓
بابت قول تبادل و رمان ها هم بازم شرمنده
اینترنت ها خراب بود💔
هدایت شده از -دُختَرآنههاۍچآدُری(:!-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🏿😂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بابت قول تبادل و رمان ها هم بازم شرمنده اینترنت ها خراب بود💔
#حرف_ادمین
ادمین های تبادل که قرار بود بنرشون دیشب قرار بگیره
لطفا لطفا لطفا بهم پیام بدن.🙃🌱
هدایت شده از -دُختَرآنههاۍچآدُری(:!-
-تو تنهاییات به چے فکر میکنے؟!
+به خیلے چیزا...
-مثلا چی؟؟!!
+مثلا #شهادت...💔
قسمت6⃣6⃣
#رمان
از زیارت که اومدیم شیوا شمارش رو داد و گفت بریم که برام بلیط بگیره برگردم دوست نداشتم برگردم ولی شیوا گفت تهران کسی منتظرمه که عضو خوانواده ام نیست اما منتظرمه سالم برگردم
هرچی پاپیچش شدم نگفت گفت برم تهران متوجه میشم
با شیوا خداحافظی کردمو راهی تهران شدم
نمیدونم کی به رسول خبر داده بود اومده بود استقبالم وقتی رفتم پریدم بغلش گفتم :شرمنده اتم داداش
گفت:اشکالی نداره بیا بریم هم دلم واسه تو تنگ شده هم واسه زهرا
زهرا توی راه خیلی بیتابی میکرد هرکاری میکردم ساکت نمیشد یک یک ربعی گذاشت که خوابید
رو کردم به رسول گفتم: از کجا میدونستی من میام
دوستت شیوا زنگ زد گفت که دوستته که باهم مشهد بودین گفت راه افتادی داری میای بیام دنبالت
تعجب کردم شماره رسول رو از کجا داشته
رفتیم خونه وقتی رسیدم چشم های مامانم یک کاسه خون بود منو بغلم کرد باز دوباره چشمه اشکش جوشید منم یک بچه توی بغل مامان گریه کردم اخرش باز قلبم درد گرفت💔
بعدش رویا با رویی خوشحال بغلم کرد رفتیم داخل عرفان دیگه یک سال و خورده ایش بود راه میرفت اومد سمتم بغلش کردم
داوود خیلی عرفان رو دوست داشت همیشه بغلش میکرد باهم میرفتن موتور سواری
باز داغ دلم تازه شد اشکام میومدن که عرفان بهم گفت:سا تازه یاد گرفته بود حرف بزنه همچین گفت سلام کلی ذوق کردم بغلش کردم
زهرا گریه اش شروع شد که رویا بغلش کرد شب که شد گفتم میخوام با رسول حرف بزنم و بگم مشهد چیکار کردم کل ماجرا رو واسش تعریف کردمو گفتم میخوام به زندگی برگردم اونم تحسینم کرد رسول که رفت بابا خسته و کوفته اومد چند تار موی سفید به اون چند تایی که داشت اضافه شده بود از خودم شرمنده شدم که اینجوری کردم با خانواده ام
رفتم پایین پیش بابا خیلی خوشحال شد که برگشتم براش چایی بردم و با بابا صحبت کردم که برگردم سر کارم گفتم کار های اداری تون رو فعلا انجام میدم
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣6⃣
#رمان
صبح رفتم اداره با بابا و رسول بچه ها همه سیاه پوش بودن هیچکس سیاه تنش رو در نیاورده بود اصلا اداره رنگ و بوی قبلا رو نداشت هیچکس نمیخندید اول از همه رفتم اتاق اقاجون سرم پایین بود گفتم:سلام
اقاجون:سلام بهار جان چه عجب یادی ازما کردی
گفتم:شرمنده تونم حالم اصلا خوب نبود الانم اومدم که بتونم از غمی که توی خونه دارم رها بشم
اقاجون صداش بغض داشت و گفت:حال ماهم بهتر از تو نبود اشکالی نداره بعدش گفت:ما وصیت نامه داوود رو توی میز کارش پیدا کردیم منتظر بودیم توهم باشی خودت پاکت رو باز کنی اخه روش داوود نوشته :فقط تو بازش کنی..
همه جمع شدن توی اتاق کنفرانس تا من پاکتی که داوود واسم گذاشته بود رو باز کنم رو صندلی ها تک تک اعضای تیم نشستن همه مثل بُم بودن که منتظر کبریت شدن تا منفجر بشن
رسول پاکت رو گذاشت جلوم و اروم گفت:اروم باش
سری تکون دادم و خیره شدم به پاکت برش داشتم روش نوشته بود:فقط همسرم بهار بازش کند
لبخندی زدم درش رو باز کردم یک نامه و یک فلش توش بود فلش رو گذاشتم روی میز رفتم سراغ نامه
نامه رو باز کردم نوشته بود
...
چی نوشته؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 8⃣6⃣
#رمان
اول نامه نوشته بود
بسم الله الرحمان الرحیم
بعدش نوشته بود سلام بهار جان
برای جمعی که نشسته بودن گفتم:شرمنده ظاهرا نامه برای منه من اول میخونم بعد برای شما میگم
همه تایید کردن
نوشته بود:سلام بهار جان
الان که این نامه رو مینویسم من دیگه پیشتون نیستم...
حالت رو توی این روزا نمیدونم چیه ولی به خودت مسلط باش با عشق زهرا رو بزرگ کن نذار جای خالی رو حس کنه
توی فلش یک فیلم برای تو وزهرا ضبط کردم اول خودت ببینش بعد هر وقت صلاح دونستی به زهرا نشونش بده
اول از همه از پدر و مادرم که برام زحمت های زیادی کشیدن و من بچه خوبی براشون نبودم معذرت میخوام...
از اینکه پدرم رو توی سختی قرار دادم برای ازدواجم خیلی شرمنده ام
امیدوارم منو ببخشن و از مادرم که تمام عمرش رو پای من گذاشت و من پسری نبودم که باید باشه معذرت میخوام
از بابا محمد هم معذرت میخوام که بازم بدقولی کردم
از داداش رسول هم معذرت میخوام که نتونستم قولی که روز عقد بهش دادم رو عملی کنم..
بهار جان از توهم معذرت میخوام تنهات گذاشتم و کنارت نبودم
و در آخر از دخترم زهرا معذرت میخوام که کنارش نبودمو نتونستم واسش پدری کنم
از طرف من ازهمه بچه های سایت عذرخواهی کن بگو از امروز که این نامه رو واسشون خوندی همه لباس های سیاهشون رو دربیارن تو و بقیه خانواده هم حق اینکه سیاه بپوشین رو ندارین
از همه بچه ها طلب حلالیت کن بگو شرمنده همگی شون هستم و حلالم کنن
از خانواده هم بخواه برام دعا کنن
خیلی زیاد دوستون دارم...
خانواده من...
سریع نامه و فلش رو برداشتم رفتم پایین همه متعجب بودن رفتم سمت میز که بدونم چی توی فیلم هست
فلش رو زدم دستگاه فضای فلش رو اوردم ولی توی سیستمم باز نمیکرد نمیدونم چرا
دوباره برگشتم بالا و گفتم اقا رسول لطفا بیاین سیستم رو برام باز کنید رسول از اقای عبدی اجازه گرفت و اومد پایین سیستم رو باز کرد فلش رو به دستگاه زد توی دستگاه رسول باز شد رسول کنارم بود
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 9⃣6⃣
#رمان
رسول کنارم ایستاده بود گفتم:هدفون داداش
هدفونش رو داد به من گفت:من میرم بالا کارت تموم شد سیستم رو قفل کن بیا بالا منتظرتیم
باشه ای گفتم و مشغول تماشای فیلم شدم
اولش داوود رو دیدم قطع کردم فیلمو نگاهی به چهره اش انداختم چقدر دلم براش تنگ شده بود باخودم گفتم چرا وقتی دلت تنگ شد نگاهی به عکس هاش ننداختم...😓
بعد بقیه فیلم رو دیدم دیدم توی فیلم بیشتر حرف هاش به زهراست فیلم که تموم شد گفتم داوود چقدر بی غیرت بود خبر نداشتم توی فیلم گفت که:زهرا و بهار من همین جا به صورت تصویری به بهار مادرت اجازه میدم که وقتی کسی خوبی رو پیدا کردی ازدواج کن
خودمو لعنت فرستادم چشم هام پر اشک شده بود همونجا کنار سیستم سرم رو گذاشتم روی میزو اروم گریه کردم
چرا این اجازه رو داد چرا اخه اره من فقط ۲۶ سال سن داشتم درست ولی این راهش نبود نمیخواستم کسی جاشو برام پر کنه..
احساس کردم کسی بالای سرمه صدای لیوانی اومد که روی میز گذاشته شد و بعد صدای فرشید که گفت:خانم حسنی من این فیلم رو موقعی که داوود ضبط میکرد کنارش بودم حالتون رو درک میکنم این آب رو بخورید آروم بشید
بعدش صدای پاش اومد که از کنار سیستم رسول دور میشد
آبو خوردم خودمو جمع و جور کردم و رفتم بالا میدونستم معلوم میشه گریه کردم ولی چاره ای نبود رفتم بالا بچه ها سرشون پایین بود رفتم و سرجام نشستمو گفتم:شرمنده منتظرتون گذاشتم
نامه داوود رو باز کردمو براشون خوندم همه بچه ها بی صدا گریه میکردن تنها نفراتی که خیلی کنترل شده خودشون رو نگه داشتن بابا و اقای شهیدی و اقاجون بودن بقیه همه گریه کردن میخواستم نامه رو داخل پاکت بزارم که دیدم چند چیز دیگه هم هست دوتا سند بود که با یک کاغذ کوچیک که نوشته بود:بهار اینا برای تو هست هر کاری خواستی باهاشون بکن
سند خونه و سند ماشین بود که به نامم زده بود😔
تازه یادم افتاد خونه ای هم دارم
همه رفتن پایین اقا جون گفت:برو خونه امروز نمیخواد بمونی
منکه خیلی بهش احتیاج داشتم قبول کردم رفتم پایین توی پارکینگ که برم چشمم به ماشینی افتاد که ته پارکینگ روش چادر کشیده بودن رفتم سمتش چادر رو زدم کنار ماشین داوود بود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت5⃣6⃣ #رمان وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن ام
آخرین قسمتی که قرار داده شده بود.👆🏻✅
قسمت0⃣7⃣
#رمان
ماشینی که چقدر دوستش داشتم احساس کردم کسی پشت سرم هست برگشتم فرشید بود میخواست سوار ماشینش بشه احتمالا شیفت بود اومد سمتم گفت:ماشین داوود رو اون شب من اوردم اینجا از اون رو کسی سراغش رو نگرفت این کلیدش خدمت شما و خداحافظی کردو رفت
دزدگیر رو زدمو سوار ماشین شدم ماشین بوی داوود رو میداد نفس عمیقی کشیدمو ماشین رو روشن کردم و راه اوفتادم ضبط ماشین رو روشن کردم مداحی ای بود که داوود خیلی دوست داشت تصمیم گرفتم برم سرمزار داوود بعد ۶ ماه و یک هفته داوود از همه چیز خبر داشت برای همین بود نگاهش با همیشه فرق میکرد
رفتم سمت گل فروشی یک شاخه گل نرگس با یک گل زر خریدمو یک شیشه گلاب و راهی بهشت زهرا شدم رفتم سر مزار داوود نشستم اونجا :سلام داوود امروز طبق چیزی که نوشته بودی نامه ات رو خوندم
خیلی زود رفتی بهت وابسته شده بودم زود رفتی باز چشمه اشکم جوشید گل ها رو گذاشتم روی سنگ و سنگ رو با گلاب شستم زانو هامو بغل کردمو زل زدم به عکسی که روی سنگ حکاکی کرده بودن گوشیم زنگ خورد درش اوردم شیوا بود:سلام بهار رفیق بی معرفتم
سلام خوبی؟
شیوا:ممنون تو خوبی ؟کجایی؟
شکر اومدم گلزار جای داوودم
شیوا:مزاحمت نمیشم خلوت کردی رفتی خونه بهم زنگ بزن دلم واسه تو زهرا تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم
باشه بهت زنگ میزنم
شیوا:مواظب خودت باش خداحافظ
خدانگهدارت
یکم دیگه پیش داوود بودمو باهاش حرف زدم
نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک شده بود کیفمو برداشتم با داوود خدافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدمو رفتم خونه ماشین رو پارک کردم میخوستم برم داخل که رسول در رو باز کرد با یک چهره پریشون اومد بیرون با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت:کجایی تو از نگرانی مردیم
گفتم:رفته بودم پیش داوود ماشین داشتم
رسول نگاهی به ماشین داوود انداخت گفت:ماشین کجا بود؟دست تو چیکار میکنه؟
گفتم:خسته ام بیا بریم داخل برات میگم
توی حیاط بهش گفتم:ظهر داشتم از پارکینگ رد میشدم دیدم یک ماشین ته پارکینگ روش چادر انداختن کنجکاو شدم رفتم نگاه کردم دیدم ماشین داووده بعد فرشید فکرکنم شیفت بود داشت میرفت وقتی دید منو اومد سمتم گفت اون شب ماشین رو برده اداره کسی سراغش رو نگرفته بعدش کلید رو داد بهم
رسول سری تکون داد و رفتیم داخل اخ چقدر دلم واسه زهرا تنگ شده بود نگاش میکردم یاد داوود میوفتادم اخه خیلی شبیه داوود بود خداروشکر کردم زهرا بود وارد که شدم عرفان پرید بغلم و گفت:سا(مخفف سلام) بغلش کردمو بوسیدمش یک شکلات از کیفم دراوردم بهش دادم و رفتم سمت بابا که زهرا بغلش بود آروم زهرا با بابا بازی میکرد با دیدنم خودشو به سمتم کشید
۶ ماه بعد
امروز ۱۴ دی هست سالگرد شهادت داوود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
#حرف_ادمین
۴۰ قسمت دیگه مونده(کلش ۱۱۰ قسمته)
۲۰ قسمت امروز میفرستم..(تا چند ساعت دیگه میفرستم)
۲۰ قسمت فردا ان شاءالله🌱