#پارت_11
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
از کنجکاوی دیگه نتونستیم بنویسیم یه نگاهی تو چشمهای همدیگه انداختیم و رفتیم پشت در اتاقشون هرچی گشتیم که ی سوراخ پیدا کنیم و داخل اتاق رو ببینیم نشد که چشمم افتاد به شیشه بالای در گفتم
_تو قلاب بگیر من برم ببینم منم قلاب میگیرم تو برو ببین.
سر اینکه کی اول ببینه یه خورده بحث کردیم ولی درآخر قرار شد من اول ببینم. اونم قلاب گرفت من رفتم بالای شیشه دیدم میوه پوست کندن پری میوه میزاره دهن نامزدش. نامزدش میزاره دهن پری اینا به شوخی دست همو گاز میگرفتن میخندیدن. خیلی قشنگ بود دوست داشتم اون بالا باشم و هی نگاه کنم که فریده خیلی آروم گفت
بسه دیگه بیا پایین نوبت منه، منم برم ببینم
آروم و یواش اومدم پایین دوتامون دلهره گرفتیم که نفهمن ولی اونا اینقدر غرق این کار شده بودن ومرتب می خندیدن که صدای خوردن ما به در اتاق رو نشنیدن حالا نوبت من بود که قلاب بگیرم منم دستامو قلاب گرفتم و فریده رفت بالا ولی چون فریده یه کم تپل بود و وزنش سنگین من نتونستم دستم رو نگه دارم دستم باز شدو اونم افتاد زمین و صدا داد یهو در باز شد نامزد پری ، بهروز با پری اومدن دم در اتاق ببینند چی شده منم از ترس زبونم بند اومده بود فقط با هر زحمتی بود از اتاق اومدم بیرون و دم پاییام رو دستم گرفتم کتاب و دفترمم جا گذاشتم و فرار کردم رفتم خونه مریم در خونه شون بسته بود از هولم زنگ نزدم تند تند شروع کردم به در زدن.
_کیه کیه درمون از پاشنه دراومد.
_باز کن مریم تو رو خدا باز کن
همش فکر میکردم الان بهروز دنبال سرم میزاره.
_بیاتو دوباره چه گندی زدی؟
براش تعریف کردم
خندید وگفت
_ تا شماها باشید فضولی نکنید.
مریم دوتا داداش مجرد خونه داشت ومامانم گفته بود که حق ندارم برم خونه اونا ولی چون دفتر کتابم وخونه فریده اینا جا گذاشته بودم نتونستم برم خونه خودمون...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله نویسنده رمان
#پارت_12
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
مریم و فریده دختر خاله بودن.
مریم : میری دفتر کتاب منو از خونه خالت بیاری.
_بزار روسریمو سرم کنم بریم.
باهم رفتیم ولی من سرکوچه وایسادم
مریم رفت خونه خالش یه پنج دقیقه ای کشید تا بیاد گفت:
خالم کتاباتو نداد میگه میارم درخونشون چُغلی شو به مامانش میکنم کتاباشم میدم به مامانش.
فریده رو هم کتک زده بهش گفته حق نداری بری بیرون.
وای حالا من چیکار کنم جرات ندارم برم خونمون.
خونه خالمم که گفته نرو.
میرم خونه مادر بزرگم.
خونه مادرم با خونه ما سه تا کوچه فاصله بود.
درخونه مادر بزرگم همیشه باز بود.رفتم تو حیاطشون
مادر" مادر"
_جونم مادر بیاتو.
سلام.
_سلام عزیزم با کی اومدی؟
_تنها اومدم.
_به مامانت گفتی میای اینجا که دلش شور نزنه.
شونه انداختم بالا
؛نه.
_چرا مادر چیزی شده.
توران خانم مامان فریده میخواد چغلی منو به مامانم بکنه منم میترسم برم خونه.
_چرا مگه چیکار کردی .
با فریده از شیشه اتاقشون پری و نامزدشو نگاه کریم .
مادرم که شده بود بُم خنده وداشت به زور خودشو کنترل میکرد .
گفت:
صبر چادرم رو سرم کنم ببرمت خونتون .
داشتیم میومدیم به سرکوچه که رسیدیم ناصر رو دیدیم تا چشمم افتاد بهش ناخودآگاه رفتم پشت مادرم قایم شدم اونم با مادرم حال واحوال کردو رفت.
_نرگس این چکاری بود تو کردی چرا مثل بچه کوچولوها رفتی پشت من قایم شدی؟
چرا سلام نکردی!!!
_آخه.
_آخه چی چرا حرفت رو قورت دادی.
آخه مامانم گفته به هیچ کسی نگم.
_مگه چی شده مادر ؟ نرگس بگو ببینم چی شده که مامان میگه نگو.
_قول میدی به مامانم نگی من گفتم.
_آره مادر قول میدم....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_13
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
آویزون گردنش شدم اونم سرش وآورد پایین دهنم رو چسبوندم درگوشش گفتم اومده خواستگاریم.
_چشمای مادرم چهارتا شد!
چی گفتی!!!
سرم رو به نشونه تایید به پایین تکون دادم گفتم آره.
لپای مادرم قرمز شد صدای نفساش بالا رفت لباشو نازک کرد گفت.
کی اومد خونتون .
دوباره آویزون گردنش شدم درگوشش گفتم.
عمه هاجر باناهید اومدن.
مادرم دیگه چیزی نگفت و پاتند کرد سمت خونه ما.
چادرش رو گرفتم وهی کشیدم مادر مادر به مامانم نگی من بهت گفتما.
_نه نمیگم.
ولی بد عصبانی شده بود.
رسیدیم خونه گره بند درو کشیدم باز شد رفتیم خونه مامان تو ایون نشسته بود کتاب دفتر منم گذاشته بود کنارش.
بلند شد.
_سلام مادر حالت خوبه
_سلام خوبم تو خوبی.
_اگه این بچه ها بزارن آره منم خوبم. بعدم یه چشم غره کاری به من رفت.
_خُبه خُبه اخماتو واکن به بچمم چشم غرّه نرو حالا انگار چی شده.
_مادر پیش پای شما توران خانوم اینجا بود بخدا مردم از خجالت. تعریف کرده چه دسته گلی آب داده.
_خودت بچه بودی ازاین بدتر بودی حق نداری بچمو دعوا کنی معصومه اگر یه کلمه بهش حرف بزنی نه من نه تو.
منم که مشقامو ننوشته بودم دولا شدم کتاب و دفترمو بر داشتم رفتم تو اتاق نشستم به نوشتن.
یه دفعه هواسم جمع شد مامانم و مادر جون دارن باهم پچ پچ میکنن گوشمو گذاشتم دم در!
_هاجر خونه شما چیکار داشته.
_کی بهت گفت مادر؟
چیکار داری کی گفت همسایه هات همه دیدن با ناهید اومده خونتون.
_چی بگم مادر اومدن خواستگاری نرگس برای ناصر.
غلط کرده بی جا کرده لقمه گنده تر از دهنش برداشته نرگس و ناصر قد قواره همند؟؟؟
_اومده دیگه.
_احمد چی میگه.
_میگه بیان.
دیونه شده احمد؟
مادر جونم دستشو زد زیر جونشو رفت تو فکر.
یه دفعه سرشو بلند کرد گفت معصومه من این موهامو تو آسیاب سفید نکردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست ببین چه وقته دارم بهت میگم هواستو جمع کن.
بعدم من یه گله ای ازت دارم مگه من غریبه ام که باید حرف به این مهمی رو از این و اون بشنوم من همیشه دلسوز تو و بچه هات بودم. نبودم؟
_نه مادر جون تورو خدا ناراحت نشو همین دیروز اومدن خودم میخواستم بیام خونتون بگم به جان نرگس.
عه پس دیروز اومدن معصومه ندی ها اگه بدی بچتو بد بخت کردی اون ناصر هم لنگه باباش نصرالله است.
هاجر بود که زیر دست این قوم یاجوج و ماجوج دَوم آورد.بیچاره هاجرهمیشه تنش کبود بود از دست اون ازرق شامی این ناصر هم پاشو گذاشته جای پای باباش لنگه همون باباشه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
لینک پارت اول رمان نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_14
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
مامان تو که خودت احمد و میشناسی که چقدر قُد و یه دند س حرف حرف خودشه منم موندم سرگردون که چه خاکی بریزم تو سرم!
بعدم مامانم گریَش گرفت گفت:
نرگسم بچس صبها که رختخوابشو جمع میکنم تیله هاش زیر تشکشه اون چه می دونه شوهر چیه زندگی داری چیه.
_گریه نکن مادر جون توکلت رو بکن بخدا منم نذر میکنم که احمد از خر شیطون بیاد پایین ان شاالله درست میشه پاشو برو صورتت رو بشور منم برم الاناس که اَذون مغرب بگن پاشو مادر...
مادرجونم رفت و مامانم نشست تو ایونه حیاط.
اشگای مامانم دنیارو خراب کرد رو سرم، هیچ وقت طاقت گریه هاشو نداشتم حتی وقتی تو روضه های امام حسین علیه السلام گریه میکرد.
دلم میخواست برم شیشه های خونه عمه هاجرو بشکنم دوست داشتم برم خونشون تُف کنم برم فحش بدم.
منم همون جا پشت در نشستم وگریه کردم.
یه وقت درباز شد منم چون پشت در نشسته بودم پشت در لِه شدم آخی گفتم مامانم دَر برگردوند سرجاش.
نرگس چرا اینجا نشستی؟
آهان فال گوش وایسادی!
. بعدم خم شد تو صورتم ابروهاشو داد بالا چشماشو ریز کرد انگشت اشارشو به سمت من گرفت با حرص گفت:
نرگس ۲۴ ساعت از خواستگاری تو نگذشته؟ که رفتی همه جا رو پر کردی جای پای عمه هاجر هنوز خشک نشده همه خبر دارشدن دختره چش سفید من خودم میخواستم برم به مادرم بگم تو منو هم پیش مادرم خراب کردی.آبرومو بردی.
منم دو زانو نشسته بودم و چهره خودمو مظلوم کردمو نگاش میکردم.
لباشو دوباره جمع کرد گفت پاشو پاشو برو اون مشقاتو بنویس شاید شب برق بره نتونی بنویسی.
پاشدم رفتم سر کتاب ،دفترم.
حوصله نوشتن نداشتم منم یه خط درمیون از کتاب جا میزاشتم گنده گنده ام مینوشتم که زیادجا بگیره خانموممون نفهمه.
دوست داشتم بایکی حرف بزنم.
علی اصغرم رفته بود پایگاه بسیج بعد از نمازجماعت میومد.
صدای قرآن خوندن از مسجد اومد حوصله نماز جماعت نداشتم.
_نرگس پاشو وضو بگیر بریم نماز جماعت.
_من نمیام مامان خونه میخونم.
_پس جوادو نگه دارتامن بیام
_ببرش مامان من حوصله ندارم.
چه عجب مامانم پیله نگرفت!...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_15
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
_نرگس پاشو سفره شام و بیار
_باشه مامان .
سفره رو پهن کردم وسط اتاق نونم گذاشتم تو سفره کوکو سیب زمینی هارو ریختم توی دیس. بادمجون ترشی هم ریختم تو کاسه.پیش بشقاب، پارچ آب و لیوانم گذاشتم . همه رو چیدم تو سفره
همه اومدن دور سفره شروع کریم خوردن.
_معصومه کم کم غذا رو بده نرگس درست کنه یاد بگیره..... مانم زیر چشی به بابام نگاه کرد:
_حالا دیر نشده یاد میگیره.
_دیگه شروع کن یادش بده چند وقت دیگه میخواد بره خونه شوهرش بلد باشه یه آب و اشکنه ای درست کنه....
_الان که نرگس خیلی کوچیکه، برای شوهر کردن، هروقت موقعش شد یادش میدم.
_عه امروز فردا بله برونشه تو میگی هروقت بزرگ شد.
_مامانم لقمه تو دهنش رو یواش یواش میجوید و با حرص به بابام نگاه میکرد. ولی دیگه چیزی نگفت.
منم تمام هوش و هواسم به حرفها ورفتار بابا ،مامانم بود.
غذا تموم شد طبق عادت هرشب من سفره و، وسایلهای سفره رو جمع کردم گذاشتم آشپزخونه برگشتم اتاق.
بابام داشت اخبار میدید مامانم با جواد بازی میکرد.
منو علی اصغرم طبق عادت هرشب باید میرفتم توی اتاقمون درس میخوندیم.....
_نرگس بیا دیکتتو بگم خودم درس دارم میخوام بخونم....
_حوصله دیکته نوشتن نداشتم.
_علی اصغر خانممون امروز دیکته منزل نگفته.
_پرسیدنی چه؟
_اونم نگفته.
_چرا پس چی گفته؟
_مشق گفته اونم نوشتم
من دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهای این دوروز فکر میکردم علی اصغرم داشت درس میخوند که صدای پچ وپچ کردن مامان و بابا اومد دوتاییمون اومدیم گوشامونو چسبوندیم به در ببینیم چی میگن....
_روحرف من حرف نیار معصومه عمه هاجر اومد دنبال جواب میگی بیان....
_من نمی گم... به جسه نرگس نگاه کردی اون قَد وقواره ناصره پسره قَد غول میمونه.
احمد ،نرگس همش یازده سالشه...
_یازده سالش نیست ودوازده سالشه بعدم یازده وچهارده نداره آخرش که چی باید بره.
سرزندگیش دیگه
_نرگس تازه یازده رو تموم کرده بعدم خیلی فرقه بین یازده وچهارده است تازه چهارد سالم زوده الان پری دختر توران خام هیجده سالشه تازه نامزد کرده....
_می خوای نرگس بترشه...
_مگه چند سالشه که بترشه....
صدای بابام بلند شد.بسه دیگه معصومه اینقدر با من کل کل نکن میگم بگو بیان .. بگو خب.
_نمی گم.
_تو غلط میکنی..... صدایی اومدو بعدم صدای گریه مامانم ....با علی اصغر چش تو چش شدیم من گفتم صدای چی بود.
_علی اصغر گفت : مامانو زد...
بعدم صدای مخالفت مامان و صداهای ضربات کتکی که بابام به مامانم میزد.....صدای گریه جواد که از سرو صدای مامان بابام بیدار شده بود....
یه دفعه بی اختیار منو علی اصغر درو هول دادیم رفتیم تو باورم نمی شد مامان خودشو جمع کرده بود دستهاشم مقابل صورتش گرفته بود.
بابامم بی رحمانه بامشت به سرو صورت مامانم میزد ومی گفت به تو ربطی نداره بچه خودمه به هر کی دلم بخواد میدمش.....
من گریه میکردم و به بابام التماس میکردم مامانو ول کن نزنش .....
علی اصغرم رفت جلو وبا گفتن ولش کن مامانمو ول کن ازپشت پرید روی بابام که از مامانم جداش کنه بابامم از پشت علی اصغر و پرت کرد. علی اصغر باشتاب دستش از پشت خورد به شیشه اتاق شیشه شکست دست علی اصغر برید و خون از دستش می ریخت....
من که داشتم از ترس می مردم داد زدم خووووون خوووووون...
بابام برگشت ببینه چی شده دید همینطور داره از دست علی اصغر خون می ریزه.
صداش رو بلند کرد وبا داد رو به مامانم گفت همینو می خواستی آره میخواستی روی بچه هارو به من باز کنی راحت شدی.
بعدم کتش رو برداشت واز اتاق رفت بیرون و صدای محکم خوردن در حیاط اومد .
من و داداشم رفتیم پیش مامانم. مامانم همینطور دستش روی سرش بودو سرشم پایین دوتایی شروع کردیم به گریه کردن مامان تو رو خدا گریه نکن مامان پاشو بابا رفت بیرون.....
ولی مامانم سرش رو بلند نمی کرد من دستم رو گذاشتم روی دستهای مامانم وتلاش کردم از روی سرش برداره و سرش رو بگیره بالا ....مامانم از مقاومتش کم کردو آروم سرش رو آورد بالا
خدای من صورت مامانم غرق خون بود.
من دست مامانم رو ول کردم.
خودم و انداختم وسط اتاق .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_16
#رمان_آنلاین_نزگس
به قلم #زهراحبیباله
هی بالا وپایین می پریدم جیغ می زدم ، تو ، صورتم میزدم میگفتم مامان مامان.
علی اصغر گرفتم تکونم می داد نرگس نرگس مامان چیزیش نشده فقط دماغش خون اومده نگاه کردم به مامانم دیدم با چادرش خون رو از صورتش پاک کرده.
_ نرگس جون مامان چیزی نیست.
کمی آروم گرفتم اما گریه هام قطع نشد .
مامان جواد رو بغل کردو سعی میکرد آرومش کنه.
از وقتی یادم میومد ندیده بودم بابام مامانمو کتک بزنه.....
مامان رفت تو اول صورت خودشو شست بعدم بتادین آورد بایه پارچه تمیز دست علی اصغر رو بتادین زد باپارچه بست....
چادرش رو سرش کرد دست جواد رو گرفت گفت بچه ها پاشید بریم خونه مادرجون منم روسریمو سرم کردم وچهارتایی از خونه اومدیم بیرون .
چشممون افتاد به بابام که تو ماشینش نشسته بود دستهاشو گذاشته بود روی فرمون ماشین سرشم گذاشته بود روی دستهاش بابلند شدن صدای در که بهم خورد بابا سرش رو از فرمون برداشت تا ماهارو دید فوری از ماشین پیاده شد رو به مامانم گفت کجا تشریف میبرید!!!
مامانم محلش ندادو گفت بیاید بچه ها ....
بابام کلید انداخت در حیاط رو باز کرد یه داد زد سرمن و علی اصغر
_برگردید خونه ....
بعدم رفت بازوی مامانمو گرفت وباقدرت پرت کرد تو حیاط.
مامانم پخش زمین شد.
ماهم از ترسمون دویدیم تو خونه.
_رفت جوادم آورد تو خونه. کلید انداخت در رو ازتوی حیاط قفل کرد .
منو داداشم رو کرد توی اتاق جوادم رو گرفت کرد پیش ما درو هم بست.
_فریاد زد. می کشمتون بیان بیرون...
ما هم پرده اتاق رو کنار زدیم واز پشت شیشه داشتیم نگاه می کردیم......
_ دست برد کمر بندشو بازکنه که مامانم از این فرصت استفاده کرد رفت توی اون یکی اتاق اومد در رو ببنده.بابام پشت سرش دوید دستشو برد، درو بگیره که مامانم نتونه درو ببنده، دست بابام لای درموند و دادِاش رفت هوا همین امر باعث شد که شدت خشم وعصبانیتش بیشتر بشه با یه لگد محکم زد به درو ،درباز شد رفت تو اتاق در رو ازتو قفل کرد ،با کمر بند افتاد به جون مامانم .
من دوتا دستامو گذاشتم روی گوشم و فقط جیغ میکشیدم جوادم بچومون ترسیده بود گریه میکرد . اشگ چشمشو آب دماغش یکی شده بود علی اصغرم رفته بود پشت در اتاق داد میزد ولش کن بی رحم مامانم و ول کن......
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پلرت_17
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
یه دفعه بابام دراتاقو باز کرد که بیاد بیرون علی اصغر پارو گذاشت به فرارو دوید اومد تو اتاق پیش من منم فوری درو بستم و ازتو درو قفل کردم بابامم از حیاط رفت بیرون .
تا بابام رفت ما دویدیم پیش مامانم پشت دستهای مامانم که معلوم بود حائل سرو صورتش کرده بود که کمر بند بهشون نخوره به خون افتاده بود و وَرم کرده بود.
چه شب جهنمی شده بود خونه ما"
هر چهارتامون فقط گریه میکردیم.....
یه خورده که از زمان گذشت مامانم گفت بچه ها پاشید برید دست وصورتتون بشورید بگیرید بخوابید تا صبح ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم.
هممون پیش مامانمون خوابیدیم .
مامانم ریز ریز گریه میکرد ومن دلم خیلی میسوخت....
نفهمیدم کی خوابم برد....
از سرو صدای جواد که میگفت مامان جیش دارم من از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم گفتم بده من ببرمش دستشویی .چشمم به دستهای مامانم افتاد دیشب خونی و قرمز بودن اما الان هم زخمی بود وبه کبودی میزد ورمشم بیشترشده بود آتیش گرفتم از بابام متنفر شده بودم .
ازخودمم بدم اومده بود چون همه دعواها سرمن بود.
نگاه کردم دیدم علی اصغرم خوابیده واز مدرسه جا مونده.
جواد بردم دستشویی وآوردمش.
مامان:
_ با ناله گفت جونم نرگس چی میگی.
_با بغض گفتم خوبی!!!
_آره مامان خوبم .نرگس جان بلند شو اون سماور رو روشن کن برو خونه مادر جون بگو بیاد اینجا.
_باشه مامان.
رفتم آب آوردم ریختم تو سماور کبریت زدم سماور رو روشن کردم. مامان برم نونم بگیرم ؟
نه مامان علی اصغرو بیدار میکنم میره میگره تو فقط برو مادرجونو بگو بیاد اینجا.
باشه الان میرم.
نرگس به مادرجون چیزی نگی ها فقط بگو بیاد اینجا.
_باشه مامان نمیگم
بلند شدم روسریمو سرم کردن دم پایی هامم پام کردم رفتم درخونه مادرجون.هنوز در حیاطش رو باز نکرده بود.
زنگ در حیاطشون خیلی بالابود دستم نمی رسید .
خونشونم باحیاط فاصله داشت صدای در زدنم رو نمی شنید .منم مجبور شدم یه سنگ پیدا کردم .باسنگ در زدم صدای مادر جونم بلند شد.
کیه ؟
منم مادرجون باز کن.
یه خورده وایسادم .
درباز شد .نرگس جون بیا تو مادر چی شده کاری داری این موقع روز!!!
آره مادر مامانم گفت بیا خونه ما.
چیزی شده نرگس!!!
خودت بیا میبینی.
نرگس جون تا اونجا که من از دلشوره میمیرم.
داشت سین جینم میکرد ، مامانمم گفته بود چیزی نگم منم برای اینکه حرفی نزنم گفتم مادر جون من میرم خودت بیا و پا تند کردم وبعدم دویدم سمت خونمون. ...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_18
#نرگس
من زودتر رسیدم .علی اصغر بیدارشده بود داشت میرفت بیرون.
_کجا میری؟
_میرم نون بگیرم.
_بربری بگیر.
_خُب
رفتم پیش مامانم.
_گفتم بیاد.
_چی گفت؟
داشت منو سین جین میکرد که چی شده تو هم گفتی نگو منم دویدم اومدم که نگم.
لبخندی زد وگفت آفرین مامان جون یاد بگیر که حرف تو دلت نگه داری.
خودمو لوس کردم. باشه
مادرجون اومد.
معصومه. جانم مامان بیاتو
_واااای خدامرگم بده چی شده!!
صدای گریه مامانم بلند شد.
چی شده مادر گریه نکن ببینم احمد زدت؟
صدای اهو اهو گریه مامانم بلند شد.
سرش رو گرفت سمت من. بابات زده
کله مو به پایین تکون دادم. با کمربند
_دستاش الهی سیاه زخم بزنه خبر مرگشو بیارن . گور به گور بشه الهی .مگه مرض داشته. چرا؟؟؟
_سرمن دعواشون شد. مامانم میگه نرگس کوچیکه نباید شوهر کنه بابام میگه عیب نداره.
_نرگس جون اون چایی رو دم کن .
باشه مامان.
مادر جون پی درپی به بابام فحش میدادو نفرین میکرد اولش گفتم بابام حقشه بزار بگه ولی دیگه یه خورده گفت دوست نداشتم به بابام اونجوری بگه.
مادرجون بامشت زد توسینش گفت احمد الهی به زمین گرم بخوری که بچمو به این روز انداختی و بعدم گریه کرد با گوشه روسریش اشکاشو پاک کرد .
به مامانم گفت توهم اخه چرا سربه سرش میزاری مادربزار هر غلطی دلش میخواد بکنه.
_چه جوری مامان؟چه جوری؟
چطور میتونم بشینم ببینم بچه مثل دسته گلم رو بندازه تو آتیش و هیچی نگم.
نرگس و نگاه کن جسشو ببین . تازه یازده سالش تموم شده .این میتونه شوهر داری کنه. اونم با اون قوم یا "جوج و ماجوج"
(!!!!یاجوج ماجوج کی بود ؟عمه هاجرینارو میگفت؟)
نمی دونم احمد چِش شده زده به سرش خُل شده ودوباره شروع کرد به گریه......
من که خواستم مامانمو آروم کنم گفتم مامان میتونم یعنی خب یاد میگیرم عیبی نداره تو با بابا دعوا نکن.
که صدای جیغ مامانم بلند شد .
خفه شو نرگس ببند اون دهنتو حالا مونده این حرفو بابات بشنوه. اونوقت دیگه هیچی.
بلند شدم پا کوبیدم زمین .مامان غلط کردم،غلط کردم بخدا دیگه نمیگم من میگم دعوا نکنین.
_نمی خواد تو توی این کارا دخالت کنی.
_مامان من اینو چیکارش کنم اینقدر فضوله وتو هر کاری دخالت میکنه.
_مامان فضول نیستم ببین گفتی به مادر نگو چی شده نگفتم.
لباشو جمع کرد: گفت خب .دیگه حرف نزن اون چایی رو دم کن پاشو برو وسایل سفره رو بیار.
چایی دم کردم .الان میرم وسایل سفر رو هم میارم....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_19
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
سفره رو آوردم پهن کردم وسط اتاق استکان نلبکی هاو پنیرو کره وشکر وچاقو قاشق چایی خوری همه رو گذاشتم توی سینی وآوردم کنار سماور گذاشتم .
علی اصغرم اومد نون بر بری هارو گذاشت تو سفره
هممون دور سفره جمع شدیم مادرجون برای همه چایی ریخت . چایی مامانمو شیرین کرد گفت بخور معصومه جان .
_نمی تونم مامان اشتها ندارم .
_اشتها ندارم چیه بخور مادر.بچه ها گناه دارن تو نخوری غصه میخورن.
مامانم داشت خودشو برای مامانش لوس میکرد مادرجونم نا امیدش نکرد یه لقمه نون وپنیرو کره گرفت گذاشت دهن مامانم بعدم استکان چایی رو گرفت جلوی دهنش مامانم استکانو گرفت.
دستت درد نکنه مامان بزار خودم میخورم.
_بخور عزیزم .
یه لحظه حسودیم شد خوش به حال مامانم چقدر مامانش دوسش داره.
یه دفعه یکی درونم گفت مگه مامانت تو رو دوست نداره ببین این کتکهارو به خاطر تو خورده آهی کشیدم و به چهره دوست داشتنی مامانم نگاه کردم توی این دنیا از همه بیشتر دوسش داشتم.
مامانم متوجه نگاه من به خودش شد بهم لبخند زد بخور مامان جون.
سرمو تکون دادم چشم میخورم.
حضور مادرجون به خونمون آرامش داد.
_خدارو شکر بابامم میره شهرستان بار ببره چند روزی نیست. دیگه دوست نداشتم بابام بیاد خونه.
_معصومه ناهارچی درست کنم برای بچه ها؟
_دستت درد نکنه مامان حالا خودم یه چیزی درست میکنم.
_وااامادرچرا غریبی میکنی بااین حالت تو یه کم استراحت کن من ناهار میزارم فقط بگو چی درست کنم .
استامبولی بزارمامان.
_باشه.
مامان :
جونم نرگس جان چیه مامان.
میزاری کمرتو ببینم.
_چیو ببینی مامان .!
ببینم چی شده.؟
چیزی نشده خوب میشه تو پاشو برو برنامه کلاست بزار یواش یواش آماده شو برای مدرسه.
شونه بالا انداختم من نمی رم امروز مدرسه.
_چرا؟
علی اصغرم نرفت.
_اون خواب موند پاشو،پاشو زود باش معطل نکن.
نمی رم من امروز دوست ندارم برم.
بلند شو اینقدرحرف نبر پاشو برو برنامه هاتو بزار.
_خیره تو چشاش زل ردم بلند نشدم.
_با عصبانیت گفت:
نرگس، چرا من باید برای هرکاری اینقدر باتو هچ هچ کنم پاشو با من جرو بحث نکن ببینم......
رفتم آشپزخونه پیش مادرجون.
مادرجون شما یه چیزی به مامانم بگو من امروز حوصله مدرسه رو ندارم نمی خوام برم.
_اینقدر مامانتو حرص نده اون به اندازه کافی داره غصه میخوره تو دیگه سربارش نشو.
_من نمی رم نمی خوام برم .
مادرجون یه چشم غره ای بهم رفت. ای خیره سر.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_20
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
علی اصغر : مامان کاری نداری من یه سر برم بیرون.
،نه مامان کاری ندارم.
_ رفت بیرون.
منم رفتم تو کوچه درحیاط نشستم یه وقت صدای نیسان بابام اومد.
وای!!!پس چرا نرفته بار ببره.....
دویدم تو خونه مامان. مامان. بابا اومد
_وا !!!!!این موقع روز؟
بابام میوه خریده بود.
اومد خونه همیشه مامانمو صدا میزد ولی این بار منو صدازد .
نرگس،نرگس.
منم همیشه میگفتم بله بابا اما ایندفعه چون ازش ناراحت بودم گفتم:هان.
زیرچشمی بهم نگاه کردو با نگاهش بهم گفت ای بی ادب.
خب مامانمو زده بود دیشب خونمونو کرده بود جهنم ازش دلخور بودم.
_کی اینحاست؟
_مادرجون.
بیا این میوها رو ببر تو آشپزخونه.
سرم رو تکون دادم.
یه نگاه تندی بهم انداخت.
اون زبون یه مثقالیتو تکون نمی دی کله یه منَی تو تکون میدی بی تربیت.
سرم رو انداختم پایین .
باشه بابا میبرم.
_حالا درست شد.
میوها رو برداشتم ببرم آشپزخونه بابام اومد بره تو اتاق مادرجون از آشپزخونه اومد بیرون
.یه نگاه تندی به بابام انداخت.
بابام سرشو انداخت پایین.
سلام مادر.
سلام مادر، و کوفت خجالت نکشیدی زنتو جلوی چش بچه هاش اینقدر کتک زدی.
بی کَس گیر آوردی ؟
احمد من واگذارت کردم به دستای قمربنی هاشم ان شاالله چنان بزنه به کمرت که دیگه بلند نشی.
بابام رفت پیش مادر.
مادر جون تو رو خدا نفرین نکن دیشب بی حوصله شدم من نوکرتم....
من نوکر نمی خوام بچمو نزن .
بعدم رفت تو آشپزخونه .
بابام رفت تو اتاق منم پشتش رفتم.
_سلام.
مامان روشو برگردوند جواب بابامو نداد.
بابام آهی کشید تقصیر خودت شد هی میگم بس کن ، بس کن،
اماتو هی رفتی رو مُخم.
مامانم : همچنان روش اونور بودو به بابام محل نمی داد.
_پاشو برو کوچه یه دقیقه.
_شونه بالا انداختم نمیرم.
_میگم پاشو برو.
_مامان: چیکارش داری بزار بمونه.
پوووووف فقط پروش کن.
بعدم بدون بالش داراز کشید تو خونه.
اول خواستم بالش بیارم بزارم زیر سرش ولی وقتی دستهای کبود و ورم کرده مامانم رو دیدم به خودم گفتم به من چه بزار سرشو بزار روی زمین بخوابه.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت21
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
مادر جون اومد تو اتاق پیش مامانم.
صدای خرو پف بابام بلند شده بود.
_معصومه چه خرو پفی میکنه.
_آره ،مثل اینکه دیشب نخوابیده چشاش قرمز بود.
_یه چیزی بنداز روش سرمانخوره.
_به جهنم بزار سرما بخوره.
مامان جون: نرگس پاشو برو آشپزخونه انگشتتو خیس کن بزن به قابلمه ببین غذا دم کشیده زیرش رو خاموش کن.
نمی خواستم برم چون میخواستن یه حرفایی بزنن که من نشنوم.
نشتم زُل زدم تو چشای مادرجون.
_واااادختر پاشو برو الان غذا میسوزه.!!!
پاشدم مثل جِت رفتم تو آشپزخونه دستم و با زبونم تر کردم تندی زدم به قابلمه و برداشتم جیزی صدا کرد زیرش رو خاموش کردمو مثل برق برگشتم تو اتاق....
مامانم گفت پاشو برو روپوش مدرستو بپوش حاضر شو برو مدرسه.
شونه انداختم بالا .
_این دخترِ تو بار آوردی اینقدر خیره سر!!!!
بچه حرف گوش کن_ پاشو برو حاضرشو.
مامانمم بااخم بهم نیگاه کرد.
ناچارن پاشدم اما گوشم وتیز کردم ببینم چی میگن.
_مادر توهم دیگه بس کن حریف احمد که نمیشی این کارخودش می کنه.
بچه هات گناه دارن ببین چه کزال و پژمرده شدن .
_میگی چیکار کنم.
حالا که میخواد کار خودش رو بکنه لا اقل باهاش صحبت کن یکی دوسال شیرینی خورده بمونه تا هم بزگتر شه هم بزار با دخترایی که تازه شوهر کردن بگرده یکم چش وگوشش بازبشه.....
مامانم با بغض گفت الهی بمیرم، بچم حالا حالاها باید بچگی میکرد بازی میکرد.
_دیگه پیش اومده چاره ای نیست.
_هاجر خودش خیلی خوبه حد اقل نرگس از مادر شوهر شانس آورده.....
رفتم تو آشپزخونه برای خودم غذا کشیدم و باخیارشور خوردم کیفم رو برداشتم.... مادر جونم بلند شد که بره خونشون .
مامانم گفت مامان نرو بمون.
_نه دیگه شوهر ت خونس اینم جوشش خوابیده .....توهم سر به سرش نزار.
باهم اومدیم بیرون.
مامانم صدام کرد. نرگس جان بیا مامان رفتم جلو دستهامو گرفت گفت تو چشای من نیگاه کن ، نیگاه کردم گفت.
نرگس جان یه کلمه از اتفاقهایی که تو این سه روز پیش اومده به کسی نمی گی خُب .....
سر تکون دادم گفتم خب .
_نرگس یادت نره بهت چی گفتما.
_باشه یادم نمی ره نمیگم.
بوسش کردم و خدا حافظی کردم.
نرگس تغذیه برا داشتی؟ آره مامان سیب پرتقال بابا خریده منم برداشتم.
مادرجون درحیاط منتظرم بود.....
بیچاره شدم میخواست نصیحت کنه......
مادر بزرگم شروع کرد به نصیحت. به حرف ماما نت گوش کن نزار حرص وجوش بخوره و.......
هی گفت تارسیدیم سرکوچه فریده اینا من رفتم تو کوچه مادر بزرگم همینطور برای خودش هنوز داشت میگفت می رفت ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_22
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
رفتم درخونشون آجره رو گذاشتم زیر پام با دسته گلی که دیروز به آب داده بودم دیگه یه زنگ کوچولو زدم صدای توران خانم اومد .
کیه؟
_منم : اومدم دنبال فریده بریم مدرسه
صداشو با عصبانیت بلند کرد.خودت برو فریده باتو نمیاد.
از پشت در برگشتم رفتم دم در خونه مریمینا. خوا ستم زنگ بزنم که خودش اومد بیرون.
_عه پس فریده کو؟
_مامانش عصبانی بود گفت تو برو فریده خودش میاد.
_باشه بریم.
به سرکوچه مریمینا نرسیده بودیم که فریده رو دیدیم.
بدو بدو داشت میومد.
وایسد باهم بریم.
فریده از من دلخور بود.
رفتم جلوش ببخشید من نمی دونستم اینطوری میشه.
_باشه عیب نداره.
دوباره سه تایی خوش و خرم رفتیم مدرسه.
دربین راه من ساکت بودم و به اتفاقهای خونمون فکر میکردم. بیچاره مامانم چه کتک بدی خورد.
رسیدیم مدرسه.زنگ خورد و همه بچه ها صف کشیدن.
باصف رفتیم کلاس،
خانم معلم وارد کلاس شد. همه به پاش بلند شدیم
_سلام بچه ها صبحتون، بخیر بفرمایید بشینید دفتردیکته ها رو میز.
_دفترم رو در آوردم .
_نه نام خدا_خانم شروع کرد دیکته گفتن. ولی من فکرم به اتفاقهای دیشب بود خودمم نمی دونستم چی می نویسم. تو فکر بودم که صدای مبسر کلاس حواسم رو جمع کرد.مطیعی دفترتو بده.!
_هان بیا بگیر.
زنگ تفریح خورد. رفتیم حیاط.تو حیاط منتظر فریده و مریم بودم که دو دست جلوی چشامو گرفت باید میگفتم که کیه تادستشو برداره. با دستام دستاشو لمس کردم.دستاش تپل بود.فهمیدم. زری تو هستی!!
دستای دختر خالم بود.دستاشو از چشام برداشت و خندید.و رفت، (زری دوسال ازمن کوچیک تر بود، اون کلاس سوم بود)
فریده ومریمم اومدن.به شوخی زدن به من که دنبالشون کنم بگیرمشون ولی حوصلم نیومد دنبالشون نرفتم دوباره اومدن زدن بازم نرفتم.
_نرگس چت شده کشتی هات غرق شدن.
مریم امروز حوصله ندارم.
_چراچیزی شده.
_نه نشده امروز حوصله ندارم.
زنگ کلاس خورد و همه رفتیم سر کلاس....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada