📖 #حکایت
━━━━━━━━━━━━━━
مردی که الاغ «آقا جمال اصفهانی» رو هدایت میکرد، مریض شد و یکی دیگه به جاش اومد. کسی که تازه اومده بود، پیش خودش حساب - کتاب کرد که اگر آقا رو از راهی ببره (که رفیق قبلیش در شبهای پیش میبرد)، دیر میرسن به مسجد و... مردم، معطل پیشنمازشون میمونن. فکری کرد و راه معقولتری رو انتخاب کرد.
الاغ که به سر کوچهٔ مسیر رسید، ایستاد. هرچی مرد به کَپَل الاغ زد، الاغه حرکتی نکرد... آقاجمال که چشمهاش کمسو شده بود، نگاهی به کوچه کرد و با تعجب گفت: «اولِ اول، رفیقتون از همین مسیر، میبرد ما رو... نمیدونم چرا نمیره» تا این حرف رو آقاجمال گفت، مرد لبخندی زد و گفت: «توی این کوچه، سانحهای برای این الاغه رخ داده؟»... آقاجمال فکری کرد و گفت: «آره... دستش توی یه چاله رفت و سکندری خورد»... مرد ادامه داد: «و رفیقم از فرداش مسیر رو عوض کرد؟!»... آقاجمال، حرف مرد رو تأیید کرد... مرد گفت: «رفیقم به خاطر همین، مسیر رو عوض کرده... اگه الاغها از راهی برن و اتفاق بدی براشون بیفته محاله دوباره از همون راه برن».
آقاجمال، همون شب نشست روی منبر مسجد و خطاب به مردم گفت: «خاک بر سر من
مردم!... هشتاد ساله شدهام... اما با این که نتیجهٔ خطاها و گناههام رو دیده ام، هنوز هم تکرارشون میکنم»
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
○ #سید_محمد_سادات_اخوی
─┅═༅𖣔○▪️○𖣔༅═┅─
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀ @NasimeAdab
┗━━━🍂🍃━━━┛
━━━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 #حکایت
━━━━━━━━━━━━━━
نقل است که در شب آخر رمضان ناصرالدین شاه قاجار به همراه وزیر خود بر پشت بام کاخ رفته و در آسمان به جستجوی ماه شوال بودند که ناگهان دختر وزیر در پشت بام عمارت مجاور ظاهر شد، در حالی که نقاب به چهره نداشت و او نیز به دنبال ماه میگشت.
ناصرالدین شاه ناگهان طبع شعرش گل کرد و رو به وزیر گفت:
"در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون"
اما هر چه تلاش کرد موفق به سرودن مصرع دوم شعر نشد.
وزیر این ماجرا را برای دخترش تعریف کرد و دختر بی درنگ در پاسخ به مصرع دوم شعر سرود که :
"ماه میجستند مردم ، آفتاب آمد برون!"
"در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون
ماه میجستند مردم ، آفتاب آمد برون"
عید فطر بر همگان مبارک باد.
○ #عید_فطر
○ #استهلال
○ #ناصرالدین_شاه
○ #حکایت
○ #بداهه_سرایی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄
ارتباط با ادمین:
@bigharar9
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀ @NasimeAdab
┗━━━🍂🍃━━━┛
━━━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 #حکایت
پشه و شیر
پشّهای گَردان چو گَردی در فضا
پشت یال شیری افتاد از قضا
بسکه آن ناچیز خودبینیش بود
پیش خود بر شیر سنگینیش بود
لحظهای نگذشته با شیر کلان،
گفت آن مسکین نادان: کای فلان
گر تو را بر یال سنگینیم ما
بازگو تا بیش ننشینیم ما
شیر گفت: از این زمان تا هر زمان
هرکجایی هرچه میخواهی بمان
گرنه خود گفتی به یالم جستهای
من ندانستم کجا بنشستهای
🔸#دکتر_مهدی_حمیدی_شیرازی
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀ @NasimeAdab
┗━━━🍂🍃━━━┛
#فهرست_مطالب_دیروز
#نسیم_صبحگاهی #محمدرضا_شجریان #سلطان_سخن_سعدی
#غزلهای_ناب #سجاد_سامانی
#گفت_و_گو #عرفی_شیرازی
#حکایت #دکتر_مهدی_حمیدی_شیرازی
#چند_سطر_کتاب #زندگی_باتمام_وجود #برنه_براون
#نیم_بیتهای_ناب #سلطان_سخن_سعدی
#تک_بیتهای_ناب #وحشی_بافقی
#غزلهای_ناب #علی_ثابتقدم
#غزلهای_ناب #قیصر_امینپور
📖 #حکایت
ابوسعید ابوالخیر را گفتند:
فلانی قادر اسـت پرواز کند،
گفت: اینکه مهم نیست، مگس هم میپرد.
گفتند:
فلانی را چه می گویی؟
روی آب راه می رود!
گفت:
اهمیتی ندارد، تکه اي چوب نیز همین کار را میکند.
گفتند:
پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت:
اینکه در بین مردم زندگی کنی ولی هیچگاه بـه کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی.
این شاهکار اسـت..
🔻#ابوسعید_ابوالخیر
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀ @NasimeAdab
┗━━━🍂🍃━━━┛
📖 #حکایت
روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد :
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود
عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!
📕 #حکایات_بزرگان
✍🏻 #تام_فیلد
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀ @NasimeAdab
┗━━━🍂🍃━━━┛
📖 #حکایت
مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود و به امواج آرامش بخش خیره و از گرمای آفتاب غروب لذت می برد. او چوب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود و ماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.
مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"
برای همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"
مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"
مرد تاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی.
ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"
مرد تاجر باز گفت:" آخر چرا نمی فهمی؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق های بیشتری بخری و برای خودت کارگر استخدام کنی."
و آنقدر پولدار شوی که مجبور نشوی برای امرار معاش کار کنی. آن وقت می توانی بقیه عمرت را در یک ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده، از زندگی لذت ببری!"
مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت:
فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!
🔻#آسودگی_خاطر
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
🔸@NasimeAdab 🔸
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾