eitaa logo
[نگاه ِ تو]
281 دنبال‌کننده
445 عکس
44 ویدیو
2 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
از درد عصب‌کِشی شاید هم عصب‌کُشیِ دندانِ نمی‌دانم شمارهٔ چند، دارم رمانِ «ملک آسیاب»ِ مرحوم غزاله علیزاده را می‌خوانم که روزگاری رابطهٔ عاشقانه‌ای داشته با کامران آوینی که بعدترها می‌شود مرتضی آوینی و بعدترش سید شهیدان اهل قلم که دیروز سر خاکش برایش فاتحه فرستادم. صفحهٔ اول رمان نوشته که همهٔ حقوق متعلق به سلمی الهی است. سلمی الهی که دختر بیژنِ الهیِ شاعر است و نتیجهٔ دو سال زندگی مشترک غزاله علیزاده و بیژنِ الهی. ازدواجی که بعد از اتمام رابطهٔ آوینی با علیزاده بوده است و البته بعدترش علیزاده با مرد دیگری ازدواج می‌کند و باز جدا می‌شود و سه سال بعد از شهادت سیدمرتضی، که لابد برای غزاله هنوز همان کامران بوده، خودکُشی می‌کند. خودکشی‌اش را می‌گویند به خاطر سرطانی بوده که عذابش می‌داده. شاید هم مثل من نمی‌دانسته که خودکُشی است و یا خودکِشی. شاید می‌خواسته خودش را بکِشاند تا پیش کامران. بسا هم سیدمرتضی. که می‌داند؟! آخر و عاقبت آدم‌ها واقعا عجیب است گاهی. و بیشتر غریب... فاتحه‌ای بفرستیم. برای همهٔ رفتگان. رفتگانی که با رفتنِ محبوب‌شان، یک بار زودتر مرده‌اند. پ.ن: راستش را بگویم؟ دلم برای هر آن‌کس که محبوبی داشته و به او نرسیده است می‌سوزد. غصه‌دارشان هستم. غزاله علیزاده هم یکی از آن‌هاست. مرتضی که محبوبش را پیدا کرد که گفت: «زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر...» بیچاره غزاله.... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[نگاه ِ تو]
از درد عصب‌کِشی شاید هم عصب‌کُشیِ دندانِ نمی‌دانم شمارهٔ چند، دارم رمانِ «ملک آسیاب»ِ مرحوم غزاله عل
‌ ‌ ‌بعضی روزها هم اینطوری می‌شود دیگر‌.‌‌ ‌صبح با خواب کتاب "کوری" بیدار می‌شوی و بعد این متن زیبا را در کانال هُرنوی آقای جواهری می‌بینی و دلت می‌رود پیش سیدمرتضی آوینی و گیر می‌کنی در جمله آخر متن که "بیچاره غزاله..."‌‌ ‌و بعدتر هم پیام رفیقت را می‌بینی که عکسی از شهید یوسف اللهی و جمله‌ای از آن شهید را برایت فرستاده که‌‌ ‌"بنا نیست ما تکلیف‌مان را فقط در یکجا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمین می‌شناسد و نه زمان"‌ ‌ ‌و باز گیر می‌کنی در تکلیف، در زمین و در زمان!‌‌ ‌ بیچاره غزاله و بیچاره‌تر ما که گیر کرده‌ایم در زمین و دست‌مان به آسمان نمی‌رسد... ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌تو فقط باش،‌ تموم کم و کسرش با من... ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌
‌ ‌ ‌‌ ‌بیست روز گذشته بود اما همچنان این مریضی دلش نمی‌آمد دست از سرم بردارد. بدجور جا خوش کرده بود. بخصوص سرفه‌های مداوم و متوالی که موقع تدریس در کلاس، بیچاره‌ام می‌کرد. موقع برگشت از دانشگاه حس می‌کردم تمام بافت‌ها و تارهای صوتی گلویم زخم شده است. آخر ترم بود و شرایط تعطیلی مداوم کلاس‌ها هم نبود چون فرصتی برای گذاشتن کلاس جبرانی باقی نمانده بود.‌‌ ‌ ‌‌چند روزی مانده به یلدا، مهمان‌های عزیزی داشتم. دلم می‌خواست بتوانم از مهمان‌هایم که البته خودشان صاحبخانه بودند، خوب پذیرایی کنم اما تازه حالم بدتر شد. به سرفه‌ و گلودرد، سردردهای شدید و عطسه و بیحالی هم اضافه شد.‌‌ ‌ ‌‌شب یلدا، بیماری، قدرتش را اساسی به رُخَم کشید. سهم شب یلدای من شد گرفتن فال حافظ و چند تا عکس و فقط نگاه کردن به انواع خوراکی‌های خوشمزه و رنگارنگ که جرات نمی‌کردم سمت‌شان بروم. شب آخری بود که مهمان‌هایم بودند.‌ ‌ ‌ ‌موقع رفتن، مادرم در چارچوب در ایستاد و با اطمینانی که در چشم‌هایش موج می‌زد گفت "پیامبر گفته که مهمون با خودش خیر و برکت برای صاحبخونه میاره و غم و اندوه و بیماری و مشکلات رو با خودش می‌بره. پیامبر که حرف الکی نمی‌زنه. مطمئن باش دیگه خوب میشی". بی‌رمق نگاهش کردم.‌‌ ‌ ‌‌اولین شب بعد از رفتن مهمان‌هایم شد اولین شبی که بعد از بیست شبانه‌روز توانستم با آرامش بخوابم؛ بدون بیدار شدن از سرفه و درد.‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌پ.ن. اول. اگر بعد از رفتن مهمان، هنوز بیماری و غم پابرجا بود بدانید که مشکل از مهمان است😅‌ بهشان گوشزد کنید که قبل از مهمانی بعدی، حتما روی خودشان کار کنند که آدم‌های بهتری بشوند😁‌ ‌ ‌پ.ن. دوم. وقتی خلوص نیت و عمق ایمان نسل قبل خودم را می‌بینم، نگران نسل آینده‌ای می‌شوم که امثال من، والدین‌شان هستیم یا قرار است بشویم. خدایا خودت جاهای خالی ایمان‌مان را پُر کن. دست ما خیلی خالی‌ست.‌‌ ‌ ‌پ.ن. سوم. امروز ۲۸۴امین روز سال ۱۴۰۱ و صفت امروز "یا راحِم" است.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌سلامِ آخرِ نماز را که دادم، یک آفرینِ ریزی در دلم به خودم گفتم. آفرین فاطمه که بعد مدت‌ها در نماز، بیشتر حواست جمع بود و کمتر در عوالم مختلف سِیر کردی!‌ ‌ ‌خداروشکر به چند دقیقه نکشید که دیدن ردّ پُررنگ لاک غلط‌گیر روی انگشتام، باعث شد معنی حضور قلب در نماز رو به خوبی متوجه بشم😂😁‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌‌ ‌ ‌عادتم این است که یکبار اول ترم و یکبار آخر ترم، از دانشجوهایم بخواهم حس و فکر، انتقاد، پیشنهاد و خلاصه هر چه می‌خواهد دل تنگشان را درباره درس، کلاس و استاد بنویسند. دانستن تغییرات مثبت یا منفی که در طول ترم برایشان اتفاق می‌افتد برایم مهم است. همیشه هم می‌گویم این برگه‌ها را بدون نوشتن اسم و نشانی از خودتان بنویسید که بی‌نگرانی برایم بنویسند.‌ ‌ یادم رفته بود که در یکی از روزها و برای رفع خستگی درس، برایشان قصه معلم کلاس اول ابتدایی‌ام را گفته‌ام. قصه یکی از آدم‌های بسیار تاثیرگذار زندگی‌ام. امروز که این برگه را دیدم دلم غنج رفت برای یادآوری شیرین دانشجویم که شخصیت امروز من و خوبی‌های احتمالی‌ام را به معلم نازنین کودکی‌ام مربوط کرده است.‌ ‌ روز به روز مطمئن‌تر می‌شوم تاثیر اتفاقات ریز و جزئی و به ظاهر کم‌اهمیت، می‌تواند چقدر عمیق و بزرگ و دقیق باشد.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌دست، اما‌ حکایتی‌ دارد رَحِمَ الّلهُ عَمّیَ العبّاس...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ :۲۰ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
43.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌برام هیچ حسی شبیه تو نیست‌ کنار تو درگیر آرامشم‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌بعد از پرس و جو رسیدم به باجه موردنظر. یک خانم جوان با چهره‌ای درمانده و خسته با برگه گزارش فیزیوتراپی ارتوپدی قبل من آنجا بود. کنارش مردی حدودا چهل و پنج ساله با موهای جوگندمی به زحمت به عصا تکیه داده بود و تلاش می‌کرد تعادلش را به کمک عصا و لبه پیشخوان باجه حفظ کند.‌ ‌ ‌به مسئول باجه نگاه کردم. عمیقا غرق در مکالمه تلفنی با موبایلش بود و اصلا سرش را هم بالا نمی‌آورد. با خنده به خانم گفتم کاش کارمندها را مجبور می‌کردند موقع ورود به محل کار موبایل‌هایشان را تحویل بدهند. لبخندی کم‌رمق روی لب‌هایش نشست و گفت الان بیست دقیقه هست ما اینجاییم و منتظریم تا ایشان تلفنش تمام شود.‌‌ ‌ ‌از بالا رفتن صدای مسئول باجه و خط و نشانه کشیدنش پشت تلفن فهمیدیم تازه دعوا شروع شده و عقل سلیم می‌گفت با این دعوا و اخم‌های درهم‌کشیده، بعد تمام شدن تماس هم نمی‌شود هیچ امیدی به جواب درست گرفتن داشته باشیم.‌ نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم اوضاع باجه‌های دیگر چطور است. می‌دانستم این کار را فقط باید این مسئول انجام دهد و نمی‌توانم به باجه دیگر بروم اما من دنبال آدمی بودم که فقط بشود با او چند کلمه حرف زد.‌ ‌ ‌دل را به دریا زدم و رفتم سه باجه آنطرف‌تر. مرد جاافتاده‌ای بود. گفتم ببخشید، مدیر این قسمت کی هست؟ می‌دانستم تا نگویم چه کار دارم بعید است کمکم کند. خوشبختانه انتخاب خوبی کرده بودم و وقتی توضیحاتم را شنید بلافاصله شخص مدیر را نشانم داد. با اجازه‌اش از حصار پلاستیکی جداکننده قسمت مدیران عبور کردم. مدیر مشغول صحبت با دو نفر از همکارانش بود‌. صبر کردم تا جمله‌اش تمام شود. وقتی نگاهم کرد گفتم ببخشید که مزاحم شدم، آن خانم و مرد همراهش که به زحمت با عصا ایستاده، بیست دقیقه است منتظر هستند و کارمند شما همچنان مشغول صحبت با موبایلش است.‌‌ ‌ ‌نگاهی به مسئول باجه، آن خانم و همراهش انداخت. یکی دو ثانیه مکث کرد و گفت بهشان بگویید بیایند داخل تا همینجا کارشان را انجام دهم. بعد با لحن محترمانه‌ای گفت آن مسئول باجه هم دارد با یکی از همکاران شعبه دیگر صحبت می‌کند و تلفنش شخصی نیست.‌‌ ‌ ‌توی دلم گفتم هر چند از لحن و محتوای صحبت‌هایش تقریبا مشخص است که با همکارش حرف نمی‌زند اما همینکه شما در جایگاه مدیر و جلوی مراجعه کننده احترام کارمندت را حفظ کردی برایم ارزشمند است.‌ تشکر کردم و به آن خانم اشاره کردم که بیایید داخل. خودم هم راهم را گرفتم که برگردم بیرون، پشت باجه. مدیر صدایم زد و گفت خودتان هم بمانید همینجا کارتان را انجام می‌دهم.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To