6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح خوابت را دیدم.
لوکیشن خوابم باز همان خانه قدیمی دوستداشتنی بود. همانجا که محبت تو در حافظه تکتک آجرهای دیوارش برای همیشه حک شده است. همانجا که کودکیام کنار تو رنگ گرفت.
توی خواب داشتیم برای مراسم سالگردت، غذای نذری میپختیم. همه فامیل جمع بودند. ظرفهای یکبار مصرف روی هم چیده شده بود و داشتند کمکم در دیگهای غذا را برمیداشتند. در شلوغی رفت و آمد آدمها که همهشان را میشناختم، یک لحظه چشمم افتاد به تو. خودت بودی. نشسته بودی سر دیگ برنج و شروع کرده بودی به کشیدن برنج توی ظرفها. باورم نشد؛ از اتاق رفتم بیرون و دوباره برگشتم. خودت بودی. خود خودت. به چشمانم، توی خواب هم اعتماد نکردم. برای بار سوم نگاه کردم تا مطمئن شوم چشمهایم دروغ نمیگویند. قلبم داشت از هیجان به قفسه سینه فشار میآورد. دویدم سمت مامان. نفس زنان گفتم "مامان، مامان، ننه خودش اینجاست. خودش داره از توی دیگ، برنج میکشه." مادرم عجیب نگاهم کرد. صبر نکردم، دستش را گرفتم و کشیدم تا تو را نشانش بدهم. اما کسی تو را نمیدید. دست مادرم را رها کردم و با اشتیاق دویدم سمت آغوشت اما ...
کاش فقط چند دقیقه دیرتر بیدار میشدم. شاید همین چند دقیقه، مثل همین بارانِ امروز، قلبم را میشست و دلتنگی ندیدنت را کمی سبک میکرد مادربزرگ عزیزتر از جانم.
پ.ن. بر من منت میگذارید اگر به فاتحهای روح تمام رفتگان و روح مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من را شاد کنید.
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#پنجشنبه_نیمه_دیماه
@Negahe_To
یک روزهایی هستند
که دورند، دورند،
خیلی دورند؛
اما میرسند.
بالاخره از راه میرسند...
@Negahe_To
به زحمت به اینستا وصل میشوم. باورم نمیشود در گذشتهای نه چندان دور، چقدر حال خوب در آنجا به اشتراک گذاشته میشد. حالا بیشتر از دو سه دقیقه دوام نمیآورم. نفسم تنگ میشود. از حجم و تنوع اخبار بد، از انواع تحلیل و متن و کنایه و ...
فارغ از اینکه چه کسی، چه قدر درست میگوید، حالم بد میشود از اینهمه اختلاف، از اینهمه دور شدن از همدیگر، از این فاصلهای که روز به روز دارد بینمان زیاد میشود و متاسفانه انگار در این شلوغی روزگار، این فاصله گرفتنها برای مسئولین محترم اصلا هیچ دغدغهای نیست.
حدود یکماه قبل، وقتی روز بازی ایران و آمریکا، دانشجوهای دهه هشتادیام از من پرسیدند: "استاد شما دوست داری کدوم کشور ببره؟" مات و مبهوت نگاهشان کردم. اصلا مگر امکان دارد کشورت در مقابل کشور دیگری بازی داشته باشد و تو به چیزی جز برد شیرین کشورت فکر کنی؟
دلم برای ایرانم تنگ شده. ایران قشنگم که تویش پُر بود از آدمها با سلایق مختلف؛ اما همه دلشان گرم بود به کشورشان، به هموطنانشان، حتی به اختلافهایشان.
اختلافهای این روزها اما متاسفانه جای دلگرمی باقی نگذاشته برای هیچکس. امروز اولین بار بود که میدیدم صدها نفر همزمان برای یک اتفاق، همزمان برای قاتل و مقتول، یک تیتر زدهاند "به مامان نگو".
در خود مچاله میشوم
کاش بتوانم کاری کنم...
#دلنوشته
#روایت_زندگی
@Negahe_To
اینجا توی اصفهان یه خیابون داریم به اسم "بهشت" که پُره از گلخونه و گلفروشی. گاهی وقتا بدون اینکه قصد خرید گل هم داشته باشم، به رفیقم میگم قرارمون باشه فلان ساعت سر بهشت. اونم میگه باشه دم در بهشت منتظرت میمونم تا بیای.
منم مثل یه بچه کوچیک که مدام دلتنگ آغوش محبت مادرش میشه، هی با خودم تکرار میکنم "دم در بهشت، بهشت، بهشت، ...". انگار که فقط با تکرار این لفظِ مشابه هم شیرینی و حلاوتش میچکد در دلم. تاریکی و خستگی را میبَرد و نور و امید میآورد با خودش.
امشب و توی مسیر برگشت که حالم، حال یک آدم مستاصل و ناامید و خسته بود، چشمم افتاد به خانمی که توی ایستگاه اتوبوس دست پسر کوچکش را گرفته بود. من را که دید، برایم دست بلند کرد. صورتش از سرما سرخ شده بود و معلوم بود پسرک هم خیلی بیطاقت شده. ایستادم، شیشه ماشین را پایین دادم و پرسیدم مسیرتون کجاست؟ گفت: "میریم وسط بهشت. شما مسیرتون اون طرفا میخوره؟"
#روایت_زندگی
#بهشت
@Negahe_To
۲۹۵امین روز سال ۱۴۰۱ با صفت "یا حافِظَ مَنِ استَحفَظَه"
#دعای_جوشن_کبیر
@Negahe_To
من از میانِ قفس هم جوانه خواهم زد
و از ورایِ هبوطم، طلوع خواهم کرد
هزار دفعه اگر هم مرا زمین بزنند؛
هزار دفعه قویتر شروع خواهم کرد🌱
نرگس صرافیان
#لذت_عکاسی
#جوانه_در_برف
@Negahe_To
۲۹۸امین روز از سال ۱۴۰۱ با صفت
"یا صَریخَ مَنِ استَصرَخَه"
"ای فریادرس آنکه از او فریادرسی خواهد"
#صبح_شد_خیر_است
#لذت_عکاسی
#صبح_برفی
@Negahe_To
همه آدمها باید توی زندگیشون یکی رو داشته باشن که بهشون بگه:
"بعش هذا حُزنک و هذه کِتفی..."
"این اندوهِ تو و این شانه من"
مثل شانه فاطمه برای اندوه علی
مثل شانه مادر برای اندوه فرزند
مثل شانه رفیق برای اندوه رفیق
ما چقدر خوشبختیم که شما را داریم خانمجان،
بهترین دختر
بهترین همسر
و بهترین مادر🌹
#تولد_بهترین_مادر
@Negahe_To
قرار بود برای پایانترم حسابی بخواند و جبران میانترم نداده را هم بکند. سر جلسه فهمیدم خیلی مضطرب است و نمیتواند چیزی بنویسد. توی سالن بودم که از کلاس بیرون آمد. برگه امتحانیاش را داده بود. به یک قدمیام که رسید، ردّ پررنگ بغض را توی صورتش دیدم. به ثانیه نکشید که اشکهایش سدّ پشت چشمانش را شکستند و هُری ریختند پایین. معصومانه نگاهم کرد و گفت "استاد، میشه بغلتون کنم؟" آغوش باز کردم برایش. میخواستم محکم باشم، باید محکم میبودم، مثلا استاد بودم؛ اما دل که این حرفها سرش نمیشود. حالا دیگر چشمهای هردومان بارانی بود. با هقهق گفت "میخواستم زحماتتون رو جبران کنم. شرمندهام که نشد". اشکهایش را پاک کردم. گفتم مهم نیست، دنیاست دیگر. بالا و پایین بسیار دارد. همینکه تلاش کردی برایم ارزشمند است.
در حادثه متروپل چند نفر از عزیزانش را از دست داده بود. بعد از گذشت حدود هفت ماه، هنوز حرارت این داغ سنگین را میشد در اشکهایش لمس کرد. نتوانسته بود سرپا شود. قامتش زیر بار این غم خمیده بود. شب برایش پیام دادم و حالش را پرسیدم. با هم حرف زدیم. از دنیا و ناسازگاریهایش برایش گفتم. از اینکه محکوم هستیم به ادامه دادن و امید داشتن و سرپاشدن. تشکر کرد و گفت حالش بهتر است. انشاءالله واقعا بهتر باشد.
شاید باورش برای بعضیها سخت باشد اما استاد که میشوی، دیگر قسمتی از قلبت با قلب دانشجوهایت کوک میشود. با شادیشان، امید میدود زیر پوستت و با غمشان، غصه در دلت لانه میکند.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
ای آنکه بردهای تو به یغما دل مرا
لطفاً قبول کن دل ناقابل مرا
حق تو نیست همچو منی عاشقت شود
آری ولی به دور میفکن دل مرا
من آن خسم که با تو به میقات آمده
آتش بزن مزارع بیحاصل مرا
فانوس چشمهای تو را گم نمیکنم
طوفان نوح گر ببرد ساحل مرا
بیرون نمیرود ز سر من هوای تو
چون آفریدهاند ز عشقت گِل مرا
لطفت گره ز پنجرهها باز میکند
حل کن تو با دو دست دعا مشکل مرا
#شعر
#نسرین_رامادان
@nasrinramadan