این اعداد هم بازیشان گرفته. هی میروند تا ۲۲۹ و تا میآیم ذوق کنم از دیدن عدد ۹، یکی یکی برمیگردند پایین. گاهی تا ۲۲۶ و گاهی ۲۲۵ و حتی پایینتر. یک نفر میرود و یک نفر میآید. به برکت امکانات پیشرفته ایتا، نه میفهمم چه کسی از این کلبه کوچک میرود و نه میفهمم چه کسی میآید. چقدر دلم میخواهد آنکه میرود قبل رفتن، دستم را بگیرد و بگوید که چرا میرود. دوست دارم بفهمم چه نوشتهام که دوستش نداشته یا حوصلهاش را نداشته. دوست دارم بدانم تا بتوانم خودم را به کمک پلههای ارزشمند نقد درست، بالاتر بکشم.
میفهمم که آدمها این روزها خیلی حوصله حرف زدن ندارند. گاهی حوصله حرفهای خودشان را هم ندارند چه برسد به شنیدن و خواندن حرفهای دیگران. اصلا به جای آنکه بخواهم از آنها که میروند سوالی بپرسم باید از آنها که ماندهاند بپرسم چرا نرفتهاید؟ بپرسم تا جرقه نوری بشود برای قلبم. بپرسم تا روزنه امیدی بشود برای ادامه دادن و منصرف نشدن از نوشتن، از کنار هم چیدن واژههای بیتاب.
راستی میدانید من همیشه آدم عدد رُند بودهام؟ تا جایی که یادم هست، آلارم گوشی، ساعت قرار گذاشتن، ساعت جلسه و خلاصه همه چیز را روی عدد رند تنظیم میکردم. اما چند سالی هست ۲۲۹ را خیلی بیشتر از از ۲۳۰ دوست دارم؛ و ۹ را خیلی بیشتر از ۱۰ و البته که ۱۹ را خیلی بیشتر از ۲۰. آنقدر بیشتر که حتی برای پر کردن نظرسنجی آخر حلقه ششم کتابخوانی، به خودم و همکاران عزیز و پرتلاشم هم نمره ۹ دادم! به وقتش از عدد نُه که یک روزی بیهوا آمد وسط زندگیام و تمام تنظیمات رند بودن من را بهم ریخت، برایتان مینویسم.
#روایت_زندگی
#عدد_نه
@Negahe_To
حال روضه داری؟
حالش را هم داشتم هم نداشتم. رویم نشد بگویم دلگیرم ازشان. آن هم برای چند حاجتِ دنیایی. مغزم دنبال بهانه آبرومندانهای گشت. معمولا بهانهها زود جور میشوند. جواب دادم: "حالشو دارم اما وقتشو نه! فردا مهمون دارم و کلی کار دارم امشب." گوشی را گذاشتم کنار و مجله "مدام" را گرفتم دستم تا خواندنِ ناداستانم را تمام کنم. صدای گوشی آمد. "مراسم خاصیه، یساعت بیشتر نمونده ازش، توی خونه است، نذریش بابرکته، سخنرانش آیتالله ..." جواب دادم: "ده دقیقه دیگه بیرونم."
توی عمرم هیچوقت کاری با تاریخ تولد قمریام نداشتهام. فقط از بچگی میدانستم توی محرم است و به همین خاطر است که جشن تولد نمیگیریم. چند روز پیش اتفاقی چشمم افتاده بود به تاریخش. نوزدهم محرم! چشمهام با دیدن عدد نُه بدجوری برق زده بود. دوسه سال است که هرجا میبینمش همینطوری میشوم. هرجای بیربط و باربط به دنبالش میگردم و حالا بعد اینهمه سال توی صفحه اول شناسنامهام پیدایش کرده بودم. عین بچهها ذوق کردم. دوسه روز مانده بود تا شبِ نوزدهمِ محرم، شبِ تولدِ قمریام که بعد چهل سال یکباره برایم مهم شده بود. توی دفتر روزانهنویسیام نوشتم: "حتما تا شب نوزدهم خبر خوبی که چند هفته است منتظرشم بم میرسه، اونوقت میشه هدیه شبِ تولدم! اونم از دستِ امام جواد! :)"
هیچ خبری نشد. نه از آن خبرِ خوب و نه از هیچ خبرِ خوبِ دیگر. امروز صبح که چشمهام را باز کردم قبل از هرکاری رفتم سراغ دفترم. خودکار را با عصبانیت فشار دادم روی برگه و نوشتم: "هِی قصه بباف برای خودت! از نشانهها و اعداد! هِی نشانهها را ردیف کن کنار هم و قصه را آبوتاب بده! خسته نمیشوی تو؟!" دلگیر بودم از امام جواد، از عدد نُه، از خودم و قصهبافیهایم.
رسیدیم. درِ ورودی را بسته بودند. صدای سخنرانی آیتالله از توی کوچه هم میآمد. بیست سی نفر، مرد و زن و بچه، منتظر پشت در ایستاده بودند. از یکی پرسیدم: "هنوز که وسط سخنرانیه، پس چرا درو بستن؟" نمیدانست چرا. عقلم گفت حتما توی خونه پُر شده و دیگه جا نبوده. در باز شد و سهچهار نفر غذا به دست آمدند بیرون. یکی دونفر خواستند بروند داخل که محافظی با جثه درشتِ چهارشانه توی چهارچوب در ظاهر شد و فریاد کشید سرشان. "خانوم چرا حالیت نمیشه که دیگه نمیشه بیای تو؟" زن در خودش مچاله شد. آن یکی که جوانتر بود گفت: "آقا من از بهزیستی میام، میشه دو تا غذای نذری بدین برای چندتا بچهها ببرم؟" مرد صدایش را برد بالاتر. "نخیر نمیشه!" و در را محکم به هم کوبید.
دلم آشوب شد. برگشتم رو به رفیقم. "اصلا غذاشون رو نمیخوام! وقتی احترام گذاشتن بلد نیستن نذریشونم نمیخوام بخورم." راه افتادم. "یادته یه فستفودی خوشمزه همین نزدیکیا بود؟ اصلا بیخیالِ نذری! میریم امشب یه همبرگرِ خوشمزه میخوریم." از خیابان رد شدم. بیست قدم آنطرفتر، تهِ کوچهای یک ریسه چراغ روشن بود. گفت: "انگار اینجام مراسمه." سکوت کردم. چندثانیه مکث کردم و بعد راه افتادم سمت چراغها. کوچه پس کوچه بود. هرچه میرفتم کوچهها باریکتر میشد. "انگار چندتا کوچه دیگم هست. بریم؟" با لحن گلهمندی گفتم: "اگه رامون بدن که آره میریم!"
رسیدم ته کوچه بنبست. در کوچکی باز بود و مرد و زن تا لبه درِ حیاط نشسته بودند. شاخههای درخت لیموی توی حیاط، از بیرون هم دلربایی میکرد. ردیفِ مرتبِ کفشها توی کوچه چیده شده بود. با احتیاط از مردی که بیرون کنار در ایستاده بود پرسیدم: "میشه برم تو؟" به نشانه احترام، دست روی سینه گذاشت و گفت: "بله بله بفرمایین، خوش اومدین." کفشهام را توی کوچه درآوردم. پایم را گذاشتم روی فرش لاکی رنگی که پهن شده بود تا لبِ در. چند خانم برایم جا باز کردند. هنوز ننشسته بودم روی زمین که مداح گفت: "امشب شبِ نهمِ این مراسمه. بیایین بریم دمِ خونه امام جواد. هرچی حاجت دنیایی دارین با خیال راحت ببرین پیشش." فرصتِ نشستن و بغض کردن هم پیدا نکردم. اشکهایم سُر خورد روی روسری. مداح، چند خط روضه امام جواد خواند و دعا کرد. مراسم تمام شد. اشکهایم تازه شروع شدند. سرم هنوز پایین بود که غذای نذری را با احترام دادند دستم.
#روایت_زندگی
#نوزدهم_محرم
#عددِ_نُه
#امامِ_جواد
@Negahe_To
من تا قبل از این که شما را توی زندگیام پیدا کنم، همیشه آدمِ عدد رُند بودهام. ساعتِ هشدار گوشی، قرار گذاشتن، جلسه، تعداد اولویتها، برنامهها و همه چیز را روی عدد رُند تنظیم میکردم. اما چند سالی هست که عدد نُه را بیشتر از ده و البته که نوزده را خیلی خیلی بیشتر از بیست دوست دارم. شما برای من همان عدد نُه هستید که یک روزی بیهوا آمد وسط زندگیام و تمام تنظیمات رُند بودن من را بهم ریخت. تولدتان مبارکِ ما باشد، قشنگترین عددِ نُهِ عالم!
#روایت_زندگی
#عدد_نُه
#امام_جواد
@Negahe_To