رفیقم کربلاست. از دیروز که رسیده آنجا برایمان عکس و فیلم میفرستد. من تا حالا کربلا نرفتهام. امروز صبح که بیدار شدم اولین چیزی که توی گوشی دیدم، این عکس بود. عکس را از خلوتی سر صبح حرم برایمان فرستاده بود. برایش نوشتم: "من واقعا نمیدونم اگه توی همچین شرایطی برم حرم امام حسین دقیقا باید چیکار کنم و چی بگم و چی بخوام و ..."
ادامه سهنقطهاش را توی دلم گفتم. گفتم که اگر در حرم امام رضا باشم میدانم که چه کار کنم و چه بخواهم و چطور حرف بزنم. اما در حرم امام حسین بودن و حرف زدن را بلد نیستم. بعد هم دلم گرفت از خودم. از اینکه باز نماز صبحم قضا شده. از اینکه تو کجا و این فکرها کجا.
نیم ساعت پیش آمدم سراغ گوشی تا برای آخرین بار قبل خواب، پیامها را چک کنم. دیدم یکی از دانشجوها پیام داده و بیمقدمه نوشته: "میگم که شما کربلا میرید؟ یا کلا رفتید؟" اصلا یاد صبح و فکرهایم نبودم. خیلی عادی برایش نوشتم: "تا حالا نرفتم. امیدوارم امسال بتونم برم." جواب داد: "من دیشب یه خوابی دیدم بزارید بگم. من خودم هم تاحالا نرفتم. خواب دیدم که شما اونجا بودید."
#روایت_زندگی
#کُلّهُم_نور_واحد
#مگر_میشود_عاشقتان_نبود
#حالا_حرفزدن_در_حرم_شما_را_هم_بلد_شدهام
@Negahe_To