eitaa logo
[نگاه ِ تو]
270 دنبال‌کننده
435 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ای کاش، جوان، می‌دانست‌ و پیر، می‌توانست. @Negahe_To
‌ ‌ همه چیز، تنها به دستِ توست... @Negahe_To
‌ ‌ با ورژن‌های قدیمی خودت مهربان باش. آنها آنچه را که تو اکنون می‌دانی، نمی‌دانستند. @Negahe_To
‌ ‌ خیلی وقت است اخبار نگاه نمی‌کنم. تمام کانال‌های خبری ایتا و تلگرام را هم حذف کرده‌ام. به خاطر سرعت فوق‌العاده اینترنت و فیلترشکن‌های قوی، اینستا را هم مدتی است طلاق داده‌ام. امشب قبل خواب، در یک همراهی عجیب و نادرِ اینترنت و فیلترشکن، چند دقیقه‌ای توانستم توی اینستا بچرخم. حالا تصویر چشمانِ معصوم آن نوزاد شده پس‌زمینه مغزم. نوزادِ تازه شهید شده غزه. آه که چقدر زیبایی تو ... @Negahe_To
‌ ‌ خدایا ازت ممنونم که تا میاد یادم بره، باز نشونم میدی و یادم میاری تویی که همه‌کاره‌ای! @Negahe_To
‌ ‌ مادرم امشب کربلاست. برایم از حرم عکس فرستاده. به روایتی قرار بود من هم امشب کنارش باشم. اما ما همیشه نویسنده روایت‌های زندگی نیستیم. راستش خودم را جامانده و دورافتاده نمی‌دانم. من از همین جا هم دارم در هوای حرم شما نفس می‌کشم. @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 مگه میشه ما چیزی ببینیم، بشنویم، استشمام کنیم، بخونیم، و محو بشه؟ @Negahe_To
‌ یکی از ترکیب‌های اعصاب‌خرد کن دنیا را کشف کرده‌ام: کتاب‌های در انتظار خوانده شدن در قفسه کتابخانه روبروی چشمت + جیب خالی + تاریخ روی تقویم + میل و اشتیاق سیری‌ناپذیر برای خرید کتاب! یک پکیج کامل و تضمینی است که بتواند گند بزند به اعصابت. تازه هرچقدر سهم هرکدام بیشتر بشود موثرتر هم می‌شود. فرق می‌کند پنجاه تا کتاب نخوانده داشته باشی یا صدتا. فرق می‌کند جیبت را چقدر خالی کرده باشی و تا چند ماه، سهمیه خریدن کتاب را جلوجلو پیشخور کرده باشی. فرق می‌کند آخر خرداد باشی یا آخر مرداد. ‌مدتی است همه‌شان را در اوج دارم. آنقدری اوج گرفته‌ام که دارم به گرفتن مدال طلا امیدوار می‌شوم. به خصوص که وقتِ کتاب خواندن در تابستان را رسما با شرکت در دو تا کلاس نویسندگی از دست داده‌ام. بیشتر وقتم به سرکلاس رفتن، خواندن متن‌ها و داستان‌های پیشنهادی اساتید و نوشتن تمرین می‌گذرد. عملا را هم از دست داده‌ام. توی همین هیر و بیری که سعی می‌کردم تمام پیشنهادات خرید کتاب را در کانال‌ها و گروه‌ها نادیده بگیرم، با یکی از دوستان، حرف از کلاس یک استاد نویسندگی شد. نمی‌شناختمش. نه خودش و نه کتاب‌هایش را. به دوستم گفتم فعلا سهمیه کلاس رفتن‌هایم کاملا پُر است اما در این فاصله چند ماهه می‌روم کتاب‌هایش را می‌بینم تا برای شرکت کردن در دوره بعدی کلاسش بتوانم مطمئن‌تر تصمیم بگیرم. ‌ ‌نشستم پای لپتاپ و اسمش را توی گوگل سرچ کردم. چند کتاب نوشته بود. اسم یکی از کتاب‌ها چشمم را گرفت. قیمتش 250 هزار تومان بود. با هزینه پست می‌شد 300. مطمئن نبودم کتابی باشد که باید بخرمش. به اضافه اینکه وقتی نگاهی به لیست بلندبالای کتاب‌های در صف خریدم انداختم عذاب وجدان گرفتم. داشتم بی‌خیالش می‌شدم که دیدم در یکی از سایت‌ها چاپ قدیم کتاب با قیمت 50 هزارتومان موجود است. تازه تخفیف ده درصدی هم خورده بود و شده بود 45. هیجان‌زده شدم. رفتم توی سایت و شروع کردم به گشت‌وگذار بین کتاب‌ها. یک سری کتاب چاپ قدیم دیگر هم داشت و چند تا کتاب کودک دوست‌داشتنی که قبلا دنبال چاپ قیمت مناسب‌شان گشته بودم. ‌ ‌مثل همیشه، جیب خالی را فراموش کردم و با خوشحالی زائدالوصفی تک‌تک کتاب‌ها را گذاشتم در سبد خرید. 14 تا کتاب، مجموعا به قیمت 400 هزارتومان، خیلی عالی بود. آدرس را وارد کردم و گزینه ثبت را زدم. به صفحه پرداخت بانک منتقل شد. داشتم اطلاعات کارت را وارد می‌کردم که یکدفعه صفحه سفید شد. وای فای در همین لحظه قطع شده و صفحه پریده بود! از پای لپتاپ بلند شدم و همراه با گوشی در تک‌تک جاهایی از خانه که امید به دیدن علامت فورجی داشتم چرخیدم. همینکه در یک گوشه اتاق یک خط علامت آنتن به همراه فورجی روی گوشی ظاهر شد، سریع جای گوشی را همانجا ثابت کردم. دکمه اتصال همراه گوشی را زدم و برگشتم سراغ لپتاپ. ‌ ‌نت را به گوشی وصل کردم و صفحه را رفرش کردم. خطا می‌داد. برگشتم روی حساب کاربری. سبد خرید خالی شده بود! باور نکردم واقعی باشد. چندبار از سایت خارج شدم و برگشتم. بی‌فایده بود. هیچ کتابی نه در سبد خرید و نه در صف سفارش‌ها نبود. بیشتر از یک ساعت برای گشتن و پیدا کردن کتاب‌ها، بخصوص کتاب‌های کودک وقت گذاشته بودم. احساس می‌کردم دارد دود از کله‌ام بلند می‌شود. از ذوق خرید کتاب خودم افتاده بودم اما کتاب‌های بچه‌ها را نمی‌توانستم بی‌خیال بشوم. نشستم و از نو اسم کتاب‌ها را از حافظه‌ام برداشته‌ام و سرچ کردم. روی اولین کتاب که کلیک کردم پیغام «موجودی این کتاب به اتمام رسیده است» روی صفحه ظاهر شد! دومی و سومی و چهارمی هم! توی همین چند دقیقه از چهارده تا کتاب، ده‌تایش ناموجود شده بود. ‌ ‌اول عصبانی شدم و بلافاصله حس غم نشست روی دلم. یکی دوساعت علاف شده بودم و کلی ذوق کتاب‌ها را کرده بودم و آخرش هم هیچ. پذیرشش سخت بود اما واقعیت بود. صفحه سایت را بستم. سعی کردم خودم را با گفتن «حتما قسمتم نبوده» آرام کنم. صدای زنگ خوردن گوشی از توی اتاق بلند شد. رفتم سراغش. تلفن را که تمام کردم صفحه پیامک‌ها را باز کردم. پیامکی با سرشماره ناشناس بین بقیه پیام‌ها وجود داشت. «کاربر گرامی، سفارشی با شناسه ... در سبد خرید شما منتظر پرداخت است. با استفاده از لینک زیر می‌توانید فرآیند سفارش را ادامه دهید.» با ناامیدی روی لینک کلیک کردم. واووو. هر 14 تا کتابم مثل یک صف منظم از بچه‌ها توی سبد خرید کنار هم نشسته بودند! همه‌شان برگشته بودند پیشم! خرید را کامل کردم و دکمه ثبت نهایی را زدم. همزمان با ظاهر شدن پیام «خرید شما با موفقیت انجام شد»، کسی در گوشم گفت: «خوشی‌ها و غم‌های دنیا همینطوریه. همینقدر کوتاه، همینقدر پشت سرهم.» @Negahe_To
✨ پرسید: حضورش به چه ماند؟ گفتم: به شنیدن صدای‌ آدمی که در غربت، به زبان مادری‌ات سخن بگوید. @andalib_poem | 🕊️﮼عندلیب ‌
‌ ‌ امروز فهمیدم پدر یکی از رفقایم فوت کرده است. از ظهر که خبر را شنیده‌ام دارم فکر می‌کنم چرا بعد چهل سال و بعد از تجربه کردن اینهمه خبر فوت، هنوز یاد نگرفته‌ام چطور باید تسلیت بگویم که عمیق، صمیمی، به‌درد‌بخور و خالی از کلیشه باشد. یادم باشد هفته دیگر از استاد نویسندگی‌ام این سوال را بپرسم. چون او از روز اول کلاس می‌گفت حواستان به کلیشه‌ها باشد و تا می‌شود از آنها فرار کنید. حالا دست من باز هم خالی است برای تسلی بخشیدن به رفیقم؛ خالی از کلمه‌هایی که رنگ کلیشه‌ نداشته باشد. @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
‌ ‌ امروز فهمیدم پدر یکی از رفقایم فوت کرده است. از ظهر که خبر را شنیده‌ام دارم فکر می‌کنم چرا بعد چ
‌ ‌ امروز که برای خاکسپاری رفتم، پاسخی برای سوالم پیدا کردم. برای فرار از کلیشه‌ها، باید به "نگو، نشان بده" پناه برد. همیشه که نباید بار زندگی را روی دوش کلمه‌ها انداخت. پس چشم‌ها، شانه‌ها و آغوش‌ها چه‌کاره‌اند؟ @Negahe_To
‌ ‌ توی آخرین شبِ مرداد، بدجوری بوی پاییز پیچیده! دیوانه کننده است این هوا... @Negahe_To