eitaa logo
[نگاه ِ تو]
279 دنبال‌کننده
437 عکس
43 ویدیو
2 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌سلامِ آخرِ نماز را که دادم، یک آفرینِ ریزی در دلم به خودم گفتم. آفرین فاطمه که بعد مدت‌ها در نماز، بیشتر حواست جمع بود و کمتر در عوالم مختلف سِیر کردی!‌ ‌ ‌خداروشکر به چند دقیقه نکشید که دیدن ردّ پُررنگ لاک غلط‌گیر روی انگشتام، باعث شد معنی حضور قلب در نماز رو به خوبی متوجه بشم😂😁‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌‌ ‌ ‌عادتم این است که یکبار اول ترم و یکبار آخر ترم، از دانشجوهایم بخواهم حس و فکر، انتقاد، پیشنهاد و خلاصه هر چه می‌خواهد دل تنگشان را درباره درس، کلاس و استاد بنویسند. دانستن تغییرات مثبت یا منفی که در طول ترم برایشان اتفاق می‌افتد برایم مهم است. همیشه هم می‌گویم این برگه‌ها را بدون نوشتن اسم و نشانی از خودتان بنویسید که بی‌نگرانی برایم بنویسند.‌ ‌ یادم رفته بود که در یکی از روزها و برای رفع خستگی درس، برایشان قصه معلم کلاس اول ابتدایی‌ام را گفته‌ام. قصه یکی از آدم‌های بسیار تاثیرگذار زندگی‌ام. امروز که این برگه را دیدم دلم غنج رفت برای یادآوری شیرین دانشجویم که شخصیت امروز من و خوبی‌های احتمالی‌ام را به معلم نازنین کودکی‌ام مربوط کرده است.‌ ‌ روز به روز مطمئن‌تر می‌شوم تاثیر اتفاقات ریز و جزئی و به ظاهر کم‌اهمیت، می‌تواند چقدر عمیق و بزرگ و دقیق باشد.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌دست، اما‌ حکایتی‌ دارد رَحِمَ الّلهُ عَمّیَ العبّاس...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ :۲۰ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
43.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌برام هیچ حسی شبیه تو نیست‌ کنار تو درگیر آرامشم‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌بعد از پرس و جو رسیدم به باجه موردنظر. یک خانم جوان با چهره‌ای درمانده و خسته با برگه گزارش فیزیوتراپی ارتوپدی قبل من آنجا بود. کنارش مردی حدودا چهل و پنج ساله با موهای جوگندمی به زحمت به عصا تکیه داده بود و تلاش می‌کرد تعادلش را به کمک عصا و لبه پیشخوان باجه حفظ کند.‌ ‌ ‌به مسئول باجه نگاه کردم. عمیقا غرق در مکالمه تلفنی با موبایلش بود و اصلا سرش را هم بالا نمی‌آورد. با خنده به خانم گفتم کاش کارمندها را مجبور می‌کردند موقع ورود به محل کار موبایل‌هایشان را تحویل بدهند. لبخندی کم‌رمق روی لب‌هایش نشست و گفت الان بیست دقیقه هست ما اینجاییم و منتظریم تا ایشان تلفنش تمام شود.‌‌ ‌ ‌از بالا رفتن صدای مسئول باجه و خط و نشانه کشیدنش پشت تلفن فهمیدیم تازه دعوا شروع شده و عقل سلیم می‌گفت با این دعوا و اخم‌های درهم‌کشیده، بعد تمام شدن تماس هم نمی‌شود هیچ امیدی به جواب درست گرفتن داشته باشیم.‌ نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم اوضاع باجه‌های دیگر چطور است. می‌دانستم این کار را فقط باید این مسئول انجام دهد و نمی‌توانم به باجه دیگر بروم اما من دنبال آدمی بودم که فقط بشود با او چند کلمه حرف زد.‌ ‌ ‌دل را به دریا زدم و رفتم سه باجه آنطرف‌تر. مرد جاافتاده‌ای بود. گفتم ببخشید، مدیر این قسمت کی هست؟ می‌دانستم تا نگویم چه کار دارم بعید است کمکم کند. خوشبختانه انتخاب خوبی کرده بودم و وقتی توضیحاتم را شنید بلافاصله شخص مدیر را نشانم داد. با اجازه‌اش از حصار پلاستیکی جداکننده قسمت مدیران عبور کردم. مدیر مشغول صحبت با دو نفر از همکارانش بود‌. صبر کردم تا جمله‌اش تمام شود. وقتی نگاهم کرد گفتم ببخشید که مزاحم شدم، آن خانم و مرد همراهش که به زحمت با عصا ایستاده، بیست دقیقه است منتظر هستند و کارمند شما همچنان مشغول صحبت با موبایلش است.‌‌ ‌ ‌نگاهی به مسئول باجه، آن خانم و همراهش انداخت. یکی دو ثانیه مکث کرد و گفت بهشان بگویید بیایند داخل تا همینجا کارشان را انجام دهم. بعد با لحن محترمانه‌ای گفت آن مسئول باجه هم دارد با یکی از همکاران شعبه دیگر صحبت می‌کند و تلفنش شخصی نیست.‌‌ ‌ ‌توی دلم گفتم هر چند از لحن و محتوای صحبت‌هایش تقریبا مشخص است که با همکارش حرف نمی‌زند اما همینکه شما در جایگاه مدیر و جلوی مراجعه کننده احترام کارمندت را حفظ کردی برایم ارزشمند است.‌ تشکر کردم و به آن خانم اشاره کردم که بیایید داخل. خودم هم راهم را گرفتم که برگردم بیرون، پشت باجه. مدیر صدایم زد و گفت خودتان هم بمانید همینجا کارتان را انجام می‌دهم.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌صبح خوابت را دیدم. لوکیشن خوابم ‌باز همان خانه قدیمی دوست‌داشتنی بود. همانجا که محبت تو در حافظه تک‌تک آجرهای دیوارش برای همیشه حک شده است. همانجا که کودکی‌ام کنار تو رنگ گرفت. ‌ توی خواب داشتیم برای مراسم سالگردت، غذای نذری می‌پختیم. همه فامیل جمع بودند. ظرف‌های یکبار مصرف روی هم چیده شده بود و داشتند کم‌کم در دیگ‌های غذا را برمی‌داشتند. در شلوغی رفت و آمد آدم‌ها که همه‌شان را می‌شناختم، یک لحظه چشمم افتاد به تو. خودت بودی. نشسته بودی سر دیگ برنج و شروع کرده بودی به کشیدن برنج توی ظرف‌ها. باورم نشد؛ از اتاق رفتم بیرون و دوباره برگشتم. خودت بودی. خود خودت. به چشمانم، توی خواب هم اعتماد نکردم. برای بار سوم نگاه کردم تا مطمئن شوم چشم‌هایم دروغ نمی‌گویند. قلبم داشت از هیجان به قفسه سینه فشار می‌آورد. دویدم سمت مامان. نفس زنان گفتم "مامان، مامان، ننه خودش اینجاست. خودش داره از توی دیگ، برنج می‌کشه." مادرم عجیب نگاهم کرد. صبر نکردم، دستش را گرفتم و کشیدم تا تو را نشانش بدهم. اما کسی تو را نمی‌دید.‌ دست مادرم را رها کردم و با اشتیاق دویدم سمت آغوشت اما ...‌ ‌ ‌کاش فقط چند دقیقه دیرتر بیدار می‌شدم. شاید همین چند دقیقه، مثل همین بارانِ امروز، قلبم را می‌شست و دلتنگی ندیدنت را کمی سبک می‌کرد مادربزرگ عزیزتر از جانم.‌‌ ‌ ‌پ.ن. بر من منت می‌گذارید اگر به فاتحه‌ای روح تمام رفتگان و روح مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من را شاد کنید.‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌یک روزهایی هستند‌ که دورند، دورند،‌ خیلی دورند؛‌ اما می‌رسند. بالاخره از راه می‌رسند... ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ خدا کند که دل من، فقط برای تو باشد...‌ ‌ @nasrinramadan
‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To