درسی که شهید آرمان علیوردی بهمون داد این بود:
« پایِ هر چیزی که درسته بمونید
حتی اگه؛ تنها موندید »
#بسیجی
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
"اللَّهُمَّنورقلوبنابنورهدايتك
كمانورتالأرضبنورشمسك"
خدایادلهایمارابهنورهدایتتروشنکن
همانگونهکهزمینرابانورخورشیدتمنور
ساختهای🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شوخی دانش آموزی با داوران عزیز برنامه حسینیه معلی:)
#طنز
#پیشنهاد_دانلود
اولین علامت بیماری ،
بیاشتھایی به غذاست...
و اولین علامت بیماری معنوی و نفوذشیطان ؛
بیمیلی به عبادت است..!!
-مراقب باشیم خلاصه :)
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلاچےمیشہ
یدفعہبهمونخبربدن...
آقا کربلاتون ردیفہحوالیہهمینروزا
مهمونہامامحسینی(:
#کربلا
#امام_حسین
#فیلمبࢪدارےخودمونہ
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)
آخ خدا تورو به بهترینات!
همچینروزے رو..
نصیبمونکن🌱
#اللّـهُمَعَجِللِوَلِیِڪالفَرَج 🥹♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دنیا میخوای،اگه آخرت میخوای...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدم بچه سومت هم دختر شده ، یه کاری میکردی جنست جور بشه⁉️
استاد #عزیزی
enc_16982012771963601105128.mp3
3.53M
ایندمآخریپریشونشدی...💔
#شهادتحضرتمعصومه
هم اکنون قرار بچه انقلابی ها
#اعلام_مراسم
سخنران:
استاد سیدحسین مومنی
🎙بانوای:
حاج احمد واعظی
حاج نریمان پناهی
حاج مهدی سلحشور
حاج امیر کرمانشاهی
یکشنبه ۲۲ مهرماه رأس ساعت ۲۰:۳۰
میدان بسیج، خیابان ایرانی
حسینیه فاطمیون قم
#هیئت_فاطمیون_قم
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت110 _ساعت چنده.؟ نگاهی به گوشیم انداختم _ساعت نُه و نیم _اوه چقدر خوابیدی
#رمان_عشق_پاک
#پارت111
هُلم داد عقب و گفت
_چته لِهَم کردی دیونه!
_من چمه؟ بابا خوشحالم که بالاخره داری از ترشیدگی در میای
بعدم زدم زیر خنده
با مشت زد توی بازوم و گفت
_ترشیده عمته!
_عه عه به عمه من توهین نکنا و اگرنه به عمت توهین میکنم
بعدم دوتامون بلند خندیدیم
_مامان کجاست؟
_تو اتاقه داره با تلفن حرف میزنه!
_با کی؟
_با مامان محمد علی!
_اوهوع محمد علی دیگه؟
_واای حسنا دلم داره شور میزنه توام رو مخ منی با مامان آقای صفاری خوب شد!؟
_عا یکم میشه تحملش کرد
خیلی خوشم میاد سر به سرش بزارم و باهاش شوخی کنم اونم هیچوقت حوصله شوخی های منو نداره مهم نیست من کار خودمو میکنم ؛)
مامان از اتاق اومد بیرون و گفت
_چه خبرتونه انقدر سر صدا میکنید! اصلا نفهمیدم چی گفتم
فاطمه رفت جلو و گفت
_خب مامان حالا چیشد؟
نگاهی به فاطمه کردم و با خنده گفتم
_میگم ترشیده ای بگو نیستم:)
فاطمه با عصبانیت گفت
_مامان یه چیزیش میگما!
براش زبون در آوردم اومد با پشتی بزنه تو سرم که مامان گفت
_چرا بهم میپرین خجالت بکشید مثلا دوتاتون دیگه دارید عروس میشید انقدر که شما بچه این علی نیست!
_ببخشید مامان حالا چی گفت خانم صفاری؟
_هیچی خیلی خوشحال شد و گفت پس فردا بیان برید آزمایش گفتم نه!
_چرا؟!
_پس فردا باید جهیزیه حسنا رو بچینیم سرمون شلوغه
با خنده گفتم
_مامان حالا فاطمه خیلی هم مهم نیستا نبودم نبود
فاطمه فقط نگام کرد و زیر لب خط و نشون کشید
#رمان_عشق_پاک
#پارت112
مامان گفت
_حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن
انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم
_چشم مامان الان میرم
_چیکار کردید امروز؟
_خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم
_عه کارت ها کی میاد؟
_گفت شنبه میاد
رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد!
با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم
_بله؟
_نمازه نمیخوای پاشی؟
_عه نماز مغربه؟
_اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟
از جام بلند شدم فکر نمیکردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود
_کجا به سلامتی؟
_با بابا میخوام برم مسجد میای؟
_نه حال ندارم خستم برو
فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم
سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی...
چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم
#رمان_عشق_پاک
#پارت113
قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن!
با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم
_محسن!
_جان دلم؟
_میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟
_بابا ایول به این حافظه
بلند خندید زدم روی پاش و گفتم
_مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه
_باشه باشه میگم
_خب میشنوم!
_من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه
با تعجب پرسیدم
_خب عهدشون چی بود؟
_عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟
از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه
با خوشحالی گفتم
_اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم
محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت
_ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون
از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟
#رمان_عشق_پاک
#پارت114
کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم!
همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه
بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه
صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه
بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت
_خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست
_ممنون مامان جان
فاطمه هم خنده ای کرد و گفت
_نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟
نگاهش کردم و با خنده گفتم
_عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد
_نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد
_مهم نیست
بعدم زدم زیر خنده
مامان گفت
_لا اله الله باز شروع کردن دعوا
رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم
_قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟
فاطمه خندید و گفت
_نه!
آروم زیر لب گفتم
_باشه نشونت میدم صبر کن
#رمان_عشق_پاک
#پارت115
خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه
خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه!
زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت
_بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه
_نه مامان خوبه
_به زندایی بگم بیاد کمک؟
_نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن
_اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک
نگاهی به مامان کردم و گفتم
_قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟
مامان خندید و گفت
_نمیدونم گفتم ببینم چی میگی
دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم
_کی قرار شد برید آزمایش؟
_بعد عروسیت هفته دیگه
وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم
_سلام عزیزم خسته نباشید!:)
لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت
_به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی
با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره!
سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم
محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه
رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت116
مامان به محسن گفت
_خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد
محسن لبخندی زد و گفت
_چشم حتما الان میرم
شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت
_خب برم دنبال خانوم جون و بیام
نگاهی بهش کردم و گفتم
_منم میام!
_باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا
اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم
_سلاااام من اومدم
_سلاااام خوش اومدی خانوم!
نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم
_بمیرم چقدر خسته شدی
خندید و گفت
_نه بابا ظاهرم غلط اندازه واگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زندایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم
_شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی؛)
خندید و گفت
_اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی!
ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم
#رمان_عشق_پاک
#پارت117
خانوم جون رو سوار کردیم و مامان زنگ زد و گفت که وسیله ها رو دارن میچینن محسن سریع رفت تا زود برسیم
رسیدیم و محسن رفت پایین و دست خانوم جون رو گرفتم و آروم از پله ها کمکش کردم و بردمش بالا از همون پشت در همش میگفت
_ماشاالله مبارکتون باشه مادر انشاالله خوشبخت بشید
_سلامت باشید خانوم جون بفرمایید!
درو باز کردم بسم الله گفت و وارد شد و مامان و خاله اومدن جلو با خانوم جون دست و روبوسی کردن
نگاهی به آشپزخونه کردم یخچال و ماشین لباسشویی سر جاش بودن و مبل و فرش و بقیه وسایل هم وسط خونه
چادرمو در آوردم و توی اتاقم رفتم تخت هم وصل کرده بودن و همینطوری گذاشته بودن وسط اتاق
از اتاق اومدم بیرون و گفتم
_عه مامان تخت رو کی وصل کرده؟
_بابا و کارگرا و حسن آقا هم یخچالو وسیله ها دیگه رو گذاشتن هم تخت رو
_عه دستشون درد نکنه:)
فاطمه توی آشپزخونه روی صندلی ایستاده بود و داشت ظرف ها رو توی کابینت های بالا جا میداد نگاهی کرد و گفت
_خسته نشی عروس خانم؟
_چرا اتفاقا خیلی خستم!
_رو که نیست سنگ پا قزوینه
و بلند خندید منم خندم گرفت و رفتم توی آشپزخونه و کمک مامان کابینت های پایین رو شروع به چیدن کردم به گفته خاله و مامان گفتن اول آشپزخونه تموم بشه بعدا پذیرایی و اتاق خواب ها رو تمیز کنیم!
مشغول کار کردن بودیم که زنگ خونه خورد
#رمان_عشق_پاک
#پارت118
اومدم برم درو باز کنم که خاله رفت پرسیدم
_کیه خاله؟
_نمیدونم پیدا نیستن انگار کسی نیست!
صدای زنگ واحد بلند شد خاله درو باز کرد و زندایی و زن عمو طاهره و زن عمو گلی اومدن داخل به احترامشون با مامان و فاطمه رفتیم جلو و دست و روبوسی کردیم و زن عمو ها و زندایی نگاهی به کل خونه انداختن و زن دایی گفت
_خوبه! فکر نمیکردم این خونه اینطوری بشه اخه خیلی کار داشت و داغون بود
زندایی بیشتر وقتا تیکه میندازه و یکمم حسودی میکنه برای همینه بیشتر وقتا که جمع میشیم خانوم جون بهش نمیگه بیاد!
لبخند نمایشی زدم با وجود اینکه داشتم از درون بخاطر حرفش حرص میخوردم که خاله گفت
_کجاش داغون بود؟ نصفه نیمه بود فقط که خداروشکر الان کامل شده و خیلی هم قشنگه مبارکشون باشه
زندایی گفت
_اره واقعا قشنگ شده حالا کاغذ دیواریا سلیقه کی هست؟ خیلی قشنگش کرده
خاله گفت
_سلیقه صاحب خونه!
زندایی دیگه چیزی نگفت و اومد کمک برای همین دلم نمیخواست کسی بیاد کمک خودمون میتونستیم جمع کنیم به اصرار مامان بود که دعوتشون کرد!
_حسنا تو برو اتاق خوابتو بچین و کمدا رو زن عمو ها و زندایی هم وایمیسیم آشپزخونه رو کامل میکنیم
خودمم خیلی دلم میخواست اول اتاقمو بچینم برای همین قبول کردم و رفتم توی اتاق
کمد دیواری ها سفید بودن و میز آرایش هم سفید سفارش دادم با تختمون همه لباس هامو جمع کرده بودم توی ساک با وسیله هایی که از خودم بود و محسن لباس ها خودمو در آوردم و با همه سلیقم و خیلی منظم چیدم توی کمد و یه کمد ها رو برای لباس های خودم گذاشتم و یه کمدم برای لباس های محسن و اونا هم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدم و کمد و کشو ها رو تموم کردم و رو تختی که رنگ مبل هام آبی یخی بودن رو از کاورش در آوردم و روی تخت پهنش کردم چراغ های قشنگ تزئینی هم که کناف کاری شده بودن روشن بود و خیلی جلوه قشنگی میداد اتاق چیده شد و خیلی قشنگ بود رفتم عقب و از دور نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم خیلییی قشنگ شده ایول به خودم :))
از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت
_تموم شد؟.
_بله
_خسته نباشی عزیزم
_سلامت باشی مامان شما خسته نباشید! آشپزخونه تموم شد؟
_اره عزیزم
خاله و فاطمه اومدن بیرون از آشپزخونه و نگاهی به آشپزخونه کردم خیلییییی قشنگ شده! میز ناهار خوری هم وسط آشپزخونه گذاشته بودن و چینی و ظرف ها هم روش بود همون صبحانه خوری های قلبی صورتی با قوری که وسط میز بود :))
#رمان_عشق_پاک
#پارت119
و وسیله برقی ها و تزئینی ها هم روی کابینت ها چیده بودن خیلی خوشحالم از اینکه انقدر همه چیز قشنگ شده محسن ببینه حتما کلی ذوق میکنه!
خاله گفت
_خب دیگه پذیرایی رو بچینیم و فقط یه اتاق دیگه مونده که تموم بشه
ساعت سه ظهره و از هفت صبح تاحالا داریم کار میکنیم بازم خداروشکر همه چیز سریع پیش رفت!
سه تا فرش دوازده متری میخورد پذیرایی مامان و خاله پهن کردن پرده ها هم دیشب نصب کرده بودن که همرنگ مبلم و فرشا بود آبی یخی!
مبل ها رو جلوی پرده ها چیدیم و تلوزیونو که با کناف جاشو در آورده بودن گذاشتیم تا بعدا محسن نصبش کنه و ساعت دیواری سفید رنگم کنار سالن گذاشتیم که ساعت پیدا باشه و مجسمه های تزئینی رو در آوردم از جعبش و روی میز مبل چیدم و تابلوی عکس وانیکاد هم روی دیوار گذاشتیم
ویترین هم کنار مبل ها گذاشتیم و ظرف ها رو داخلش چیدیم و پذیرایی هم تموم شد و با فاطمه رفتیم و اون یکی اتاق رو چیدیم
میز مطالعه رو کنار دیوار زیر پنجره گذاشتیم و صندلی هم جلوی میز و کتابخونه هم محسن درست کرده بود و همه کتاب های خودمو محسن رو چیدم داخل کتابخونه!
و میز چرخ خیاطی هم یه گوشه گذاشتم!
همه چیز خیلی قشنگ و شیک چیده شد و من از ته دلم داشتم ذوق میکردم!
خاله رفت پایین و شربت و شیرینی درست کرد و آورد بالا و به همه داد و بعد هم همه رفتیم پایین تا ناهار بخوریم!
حسن اقا توی آشپزخونه بود رفتم جلو و گفتم
_سلام بابا خوبید!
_سلام دخترم الحمدلله تموم شد؟
_بله تموم شد دیگه
_خسته نباشید مبارکتون باشه!
_ممنون سلامت باشید محسن کجاست؟
_توی اتاقشه خسته بود رفت بخوابه
رفتم توی اتاق و درو آروم باز کردم روی تختش خوابیده بود رفتم کنارش نشستم دلم نیومد بیدارش کنم!
همینطوری نگاهش میکردم که اومد تکون بخوره چشماشو باز کرد و بلند شد
_عه سلام تموم شد؟
_سلام عزیزم بلهههههه :))
_خسته نباشید خانوم!
_درمونده نباشی آقا :»