#رمان_عشق_پاک
#پارت63
کل زمانی که روی صورتم کار میکرد چشم هامو بسته بودم و اصلا متوجه گذر زمان نبودم
_خب عزیزم مبارکت باشه!
چشم هامو باز کردم که ازشون اشک میومد پاک کردم و گفتم
_تموم شد؟!
_اره عزیزم
بلند شد و گفت
_میتونی خودتو ببینی توی آیینه
ایستادم و نگاهی توی آیینه کردم چقدر عوض شده قیافم چقدر بزرگترم کرده خیلی خوب شده!
با خوشحالی ازش تشکر کردم
_ببینمت عروس خانم!
برگشتم سمت فاطمه
_واااای حسنا خودتی؟!
خندیدم و گفتم
_اره خودمم پس کیه!
_وااای خیلی قشنگ شدی مبارکت باشه عزیز دلم
فاطمه بغلم کرد
_فاطمه چادرم کجاست؟!
_اینجا گذاشتم
چادرم و روسریمو ازش گرفتم و روسریمو کشیدم جلو که خیلی ابرو هام توی چشم نباشن و چادرمو سرم کردم
_فاطمه به بابا زنگ زدی؟!
_اره گفت توی راهه رسید زنگ میزنه تا بریم!
_باشه یه زنگ بزنم مامان ببینم کجاست!
گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره مامانو گرفتم بعد از چهار تا بوق برداشت
_سلام مامانی خوبی؟!
_بله تموم شد!
_ممنون سلامت باشید
_کجایی مامان؟!
_چرا مامان؟!!!
باشه
خداحافظ
تلفنو قطع کردم و گذاشتم توی کیفم
_چی گفت مامان؟!
_میگه خونه خالم از راه بیاید اینجا کار داریم!
_خب حالا تو چرا ناراحتی؟!
_چون الان محسن خونس!
_مگه بیکاره بیست و چهار ساعت خونه باشه چقدم تو بدت میاد خونه باشه!
بلند زد زیر خنده
چپ چپ نگاهش کردم
_نخیر بدم نمیاد اما با این وضع قیافم دلم نمیخواد الان منو ببینه خجالت میکشم!
_اوه اوه یه چیزی میگیا اونم کی محسن! اخه اون کی نگاه میکنه نترس حواسش نیست
_خداکنه
#رمان_عشق_پاک
#پارت64
صدای زنگ گوشیم بلند شد از کیفم تا اومدم در بیارم قطع شد
_کی بود؟!
_بابا زنگ زد پاشو بریم بیرون فقط وایسا من حساب کنم و بریم!
رفتم سمت خانم آرایشگر
_چقدر تقدیمتون کنم؟!
_عزیزم این چه حرفیه قابل شما رو نداره
_مچکرم چقدر بدم؟!
بالاخره بعد از کلی تعارف حساب کردم و اومدم بیرون روسریمو جلو تر کشیدم از بابا خجالت میکشم
بازم خداروشکر فاطمه زودتر از من رفته بود جلو نشسته بود
سوار ماشین شدم.
_سلام بابا
_سلام عزیزم بریم؟!
_بریم
_راستی دخترا میبرمتون خونه خاله مامان تا شب اونجاست کار داریم
_چیکار داریم بابا؟!
_ فردا ساعت هفت صبح باید بریم محضر عقد کنید بعدم بیایم خونه مهمون دعوت کردیم ناهار دعوتن
_راستی بابا لباس منو از خونه خاله ببرید خونه تا یادمون نره برای فردا
_باشه!
رسیدیم در خونه خاله
بابا منو فاطمه رو پیاده کرد و خودش رفت
زنگ درو فاطمه زد
_فاطمه میگم ببین من ابروهام پیداس؟!
_اینجوری که تو جلو کشیدی نه اما خب صورتت سفید میزنه اونو میخوای چیکار کنی؟!
_واای جدی میگی!!
_نه مگه من باهات شوخی دارم
بعدم زد زیر خنده
بعد از چند ثانیه در باز شد و با فاطمه وارد خونه شدیم فاطمه جلو رفت خاله و مامان جلوی در ایستاده بودن تا استقبال کنن
خاله اول جلو اومد و گفت
_سلام عروس قشنگم مبارکت باشه عزیزم
بعدم بغلم کرد و بوسید
مامان جلو اومدو بغلم کرد و تبریک گفت
خاله گفت
_حالا انقدر کشیدی جلو یکم بکش عقب تا ببینمت!
نگاهی با التماس به مامان کردم که گفت
_نترس کسی خونه نیست
از حرف مامان خیالم راحت شد و روسریمو عقب کشیدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت65
بعد از اینکه کلی قربون صدقم رفتن و خاله بهم هدیه داد گفتم
_خب دیگه اجازه هست روسریمو بپوشم؟!
_اگه راحت نیستی بپوش چون محسن الان میاد رفته مغازه زود میاد
از حرف خاله ته دلم خالی شد
_پس مامان من میرم تا روسری و چادرمو بپوشم
خاله گفت:
_برو عزیزم چادر رنگیتو بپوش مشکی نپوشیا!
_چشم
رفتم سمت اتاق محسن کاش محسن نیاد ببینه من تو اتاقشم جلوی آیینه ایستادم و روسریمو تا جایی که ابروهام خیلی مشخص نباشه کشیدم جلو و چادرمو برداشتم و سرم کردم و چادر مشکیمو گذاشتم روی چوب لباسی اتاق
صدای زنگ آیفون اومد حتما محسنه از اینکه قراره فردا به محسن محرم بشم و الان انقدر خودمو ازش میپوشونم بیشتر خجالت میکشم!
با صدای زنگ خونه قلبم از قفسه سینم میخواست بزنه بیرون و دستام یکم لرزش داشتن چادرمو جلوشو گرفتم قبل از رسیدن محسن توی خونه از اتاقش اومدم بیرون!
رفتم کنار فاطمه روی مبل نشستم تا خیلی توی دید نباشم محسن پشت در ایستاد و گفت:
_یا الله یا الله بیام داخل؟!
خاله رفت دم در و گفت
_اره عزیزم بفرما تو
محسن اومد داخل و همونجوری که سرش پایین بود طرف من و فاطمه نگاه نکرد و سلامی گفت و رفت طرف مامان و به مامان دست داد و رفت توی آشپزخونه!..
من که از چشم پاکی محسن خبر دارم پس چرا تا دو دقیقه پیش انقدر استرس داشتم که متوجه تغییر من نشه!
اون اصلا نگاه نکرد ببینه کدوم فاطمه است کدوم منم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت66
فاطمه با آرنجش زد توی پهلوم و گفت:
_بیا دو ساعته داری خودتو میکُشی که حالا میبینه و چی میشه! اصلا بنده خدا نگاهم نکرد
بعدم زد زیر خنده
نشگون آرومی به بازوش گرفتم و گفتم
_حرف نزن همینجوری خودم استرس دارم تو هم هی بیشترش کن
_باشه باشه اروم باش
بازم زد زیر خنده
از اینکه سر هر موضوعی همه چیو مسخره بازی در میاره بیشتر حرصم میگیره
ساعت شش عصره انقدر خوابم میاد که از شدت خستگی چشمام میسوزن مامان و خاله داشتن خریدایی که کرده بودیمو درست میکردن من و فاطمه هم اسم مهمون های دعوتیو مینوشتیم برای فردا!
محسن هم توی حیاط ماشینشو تمیز میکرد هرکسی مشغول کاری بود
دیگه انقدر خسته شدم به فاطمه گفتم
_من خوابم میاد خستم!
_خب برو یکم بخواب صبح هم باز باید زود بیدار بشی شبم معلوم نیست کی بریم خونه!.
_اخه کجا برم بخوابم بعدم زشته خجالت میکشم نمیرم!
فاطمه گفت
_من حلش میکنم
هروقت میگه من حلش میکنم بیشتر نگران میشم که خرابکاری کنه!
بلند شد رفت کنار مامان و خاله گفت
_مامان حسنا خوابش میاد!
دلم میخواست اینجا بود تا یکی بزنم توی سرش! از همون دور که داشت نگاهم میکرد با دستم براش خط و نشون کشیدم!
خاله رو به من گفت
_بیا عزیزم برو توی اتاق من بخواب هیچکسم نمیاد حسن آقام که تا یک ساعت دیگه نمیاد برو بخواب چشماتم خیلی سرخ شدن
با خجالت بلند شدم و رفتم سمت اتاق خاله و چادرمو در آوردم و روی تخت خوابیدم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت67
خواب بودم با صدای علی که داشت با فاطمه بازی میکرد و جیغ میزد پریدم از خواب هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد!
نگاهی به ساعت که رو به روی تخت بود انداختم تقریبا چهل دقیقه میشه که خوابیدم همینم خوبه که چشم هام دیگه نمیسوزه و سر حال ترم
بلند شدم و روسریم که توی خواب کج شده بود و موهام ریخته بودن بیرون و درست کردم چادرمو سرم کردم و در اتاق که قفل بود باز کردم رفتم بیرون!
_عه سلام بیدار شدی؟
با لبخند نگاهی به مامان کردم و گفتم
_سلام اره دیگه خیلی خوابیدم
خاله از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_بیا عزیزم یه چایی بدم بهت بخوری حالت جا بیاد
_ممنون خاله خودم میریزم
_نه عزیزم الان میاره!
کی میاره چرا خاله گفت میاره؟!
کنار مامان نشستم
_مامان راستی سرویس طلا و طلاها رو کجا گذاشتید؟!
_دست خاله است نمیدونم کجا گذاشته
_اها خب راستی لباسمو دادین بابا ببره؟! که فردا ببرمش آرایشگاه؟!
_نه یادم رفت حالا اشکال نداره بعد که خواستیم بریم میبریمش!
محسن از آشپزخونه با سینی چایی بیرون اومد و اول به مامان تعارف کرد و بعد به من چایی رو برداشتم و تشکر کردم سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل
مامان بهش گفت.
_راستی ماشینو فردا گل میزنی؟!
_بلهههه حتما میزنم!
از بله گفتنش خندم گرفت محسن نگاهی بهم انداخت و اونم خندید و زود نگاهشو ازم گرفت!
مامان گفت
_خوشبخت بشید عزیزم الهی که همیشه دلتون شاد باشه
#رمان_عشق_پاک
#پارت68
در حیاط باز شد علی دوید سمت پنجره و نگاه بیرون کرد و گفت
_عمو حسن اومده
مامان سریع روسریشو سرش کرد و چادرشو پوشید
خاله از توی آشپزخونه بیرون اومد و رفت دم در استقبال حسن آقا
حسن آقا دم در ایستاد و یالله گفت و وارد شد
محسن به احترام باباش ایستاد و رفت جلو به باباش دست داد با حسن آقا سلام و علیک کردیم با فاطمه و مامان و بعد رفت سمت اتاق
مامان از آشپزخونه گفت
_بچه ها یکیتون زنگ بزنید بابا ببینید کجاست بیاد تا شام بخوریم بریم خونه کار داریم!
_من میزنم مامان!
_باشه عزیزم
گوشیمو از روی اُپن برداشتم و زنگ زدم بابا بعد از چندتا بوق گوشیو برداشت
_سلام بابا خوبی؟!
خسته نباشید
کجایی؟!
باشه پس زود تر بیاید تا شام بخوریم بریم!
مواظب خودت باش خداحافظ
گوشیو قطع کردم و رفتم سمت آشپزخونه
_بابا گفت داره راه میوفته
_باشه عزیزم بیا این سالادو درست کن تا بابات میاد
_چشم
فاطمه تنها توی پذیرایی نشسته بود فیلم میدید و علی هم با توپش بازی میکرد محسن هم پنج دقیقه میشه که از خونه رفته بیرون
_فاطمه بیا کمک من سالاد درست کنیم!
_باشه الان میام
#رمان_عشق_پاک
#پارت69
سفره شامو پهن کردیم بابا هم رسیده بود محسن هم اومده بود خونه
غذا رو همه خوردیم خستگی از چهره همه مشخص بود!
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم و فاطمه و خاله ظرف ها رو شستن هرچی اصرار کردم که من بشورم خاله گفت دیگه عروس که نباید انقدر کار کنه اونم شب عقدش که فرداش کلی کار داره!
درسته ظرف نمیشورم اما توی آشپزخونه کارای دیگه رو میکردم چون اگه میرفتم توی پذیرایی بابا و حسن آقا حتما دارن اخبار میبینن و بحث میکنن محسن هم که عشق سیاست!
برای همین توی همون آشپزخونه موندم
بعد از تموم شدن کارها خاله دستاشو خشک کرد و گفت
_عزیز دلم بی زحمت چایی میریزی؟!
_چشم
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت سماور و چایی ریختم آخرین استکانم پر کردم و همینطور که پشتم به خاله بود گفتم
_خاله چایی ریختم ببرم؟
یهو صدای مردونه ای کنار گوشم حس کردم
_نه شما زحمت نکش من هستم!
چادرمو روی سرم مرتب کردم و گفتم
_بفرمایید
محسن با لبخند سینی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی
رفتم و کنار فاطمه روی زمین نشستم بعد از خوردن چایی محسن بلند شد که بره میوه بیاره بابا گفت
_آقا محسن زحمت نکشیا ما دیگه میخوایم بریم!
حسن آقا گفت
_کجا حالا بشینید تازه سر شبه!
_ممنون دیگه بچه ها خسته ان میگن که بریم
#رمان_عشق_پاک
#پارت70
بابا بلند شد و با آقا حسن و محسن خداحافظی کرد و رفت بیرون
رفتم سمت اتفاق محسن و چادرمو عوض کردم و رفتم بیرون
مامان کنار خاله ایستاده بود و باهم حرف میزدن رفتم کنار مامان و گفتم
_مامان راستی لباسم کجاست برداریم یادمون نره فردا ساعت شش صبح باید برم آرایشگاه!
خاله گفت
_توی اتاق ما است بیا تا بهت بدم!
با مامان رفتیم سمت اتاق خاله لباسو از کمد در آورد و گفت
_بیا عزیزم فقط توی ماشین درست بزارش که چروک نشه. راستی طلاها رو هم بدم ببرید یا باشه؟!
مامان گفت
_نه بزار باشن سر سفره باید اونا رو بدیم به حسنا خودت فردا بیارش
_باشه راستی حسنا جان فردا ساعت چند کارت تموم میشه؟!
_نمیدونم خاله دیگه تا ساعت ده صبح باید آمادم کنه که بریم محضر!
_اره بگو زود درست کنه که برسیم
_چشم
با خاله خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و با محسن و حسن آقا هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
بابا ماشینو توی پارکینگ برد و پیاده شدیم علی که توی ماشین خوابش برده بود بابا گفت بغلش میکنه میارتش خونه با فاطمه و مامان از ماشین پیاده شدیم
کفش هامو در آوردم و رفتم توی خونه رفتم بالا و توی اتاق لباسمو آویز کردم توی کمدم و چادرمو از سرم در آوردم و لباس هامو با لباس راحتی صورتیم عوض کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی تاثیر گذاره !
کل فیلم ۹ دقیقه ای را ثانیه به ثانیه ببینید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای پزشکیان ،
برادری با آمریکا رو بزار برای خودت ؛
شهیدرئیسیحتی هم نشین نشد باهاشون ((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی کنیم از آن خیر تاریخی...
#شهید_جمهور
#شهید_سید_ابراهیم_رییسی
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
کنارشایستادھبودم،
شنیدمکہمۍگفت:
‹صلۍاللھعلیكیاصاحبالزمان›
بھشگفتم:
چراالانبہامامزمان‹عج›
سلامدادۍ..؟
گفت:شایداینوزشبادونسیم،
سلاممنوبہامامزمانمبرساند.
+شھیدابومھدۍالمھندس
اعمالقبلازخواب (:
#حضرترسولاکرم(ص)فرمودند:
پیش از خواب..
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام کنیم!
اَلسَّلامُعَلَیکَ اَیُّهَا المُهَذَّبُالخائِف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غزه و یمن و سوریه و لبنان به ما چه ؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی