انقدرسینـہمیزد، بھشگفتم
ڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:اینسینہنمےسوزه... موقعشھادتهمہجاش
ترڪشبود،جزسینہاش
#شھیدحمیدسیاهڪالےمرادۍ
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
اگه میخوای یك روزی دور تابوتت بگردن ؛
امروز باید دور ِامام زمان عج بگردی .
#حاجحسینیکتا .
سلام رفقا وقتتون بخیر
از امروز به بعد رمان قرار گذاشته بشه و هر روز 5 پارت گذاشته میشه...
امیدوارم که خوشتون اومده باشه🙂
آقایاباعبــداللّٰــہ...
سلام رفقا وقتتون بخیر از امروز به بعد رمان قرار گذاشته بشه و هر روز 5 پارت گذاشته میشه... امیدوارم ک
#رمان_عشق_پاک
#پارت1
سرمای زمستون انقد زیاده که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره
هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون
که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانواده ای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود
اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم
اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت چادر اذیتم میکنه برم بیرون با دوستام از سرم بر میدارم که بهم نگن امل
خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت
توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد...
_حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم
_چشم مامانی الان میام
فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و اروم بهش گفتم
_فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه
فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت
_لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی
شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم
بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد
لبخند کش داری زدم و گفتم
_سلام بابا جونم خسته نباشید
_سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟
_نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره
نگاهی به مامان کرد و گفت
_خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین
مامان گفت
_حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم
_غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم
از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم
_مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش
_نخیرم کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره
منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم مامان گفت
_حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده برو عزیزم
چشمی گفتم و رفتم سراغش
در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت
اروم صداش کردم
_داداشی
داداش علی پاشو اجی میخوایم شام بخوریم
کش و قوسی به بدنش داد و گفت باشه الان میام...
#رمان_عشق_پاک
#پارت2
اونشب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون
فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_ها دلت خنک شد؟
واه این چیکار من داره الکی میپره به من
بهش گفتم
_به منچه که میپری بهم مگه من گفتم نرو
_نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نزاشت برم
از تعجب چشمام گرد شد
_واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن
_باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره
رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش
_حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی
_فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمی امد یه لحظه هم سرم نمیکردم
خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام
چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب
بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه
پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نماز شب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون
داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچه گی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره از همون بچه گی یه علاقه خاصی بهش داشتم
خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم
کاش اون حسی که من به اون دارم اونم به من داشت که بعید میدونم داشته باشه
اگه داشت حداقل نیم نگاهی بهم مینداخت البته دارم چرت میگم حالا من خودم خیلی نگاش میکنم که توقع دارم؟؟
خدایا کااش یه روزی بشه بفهمم که اونم بهم علاقه داره خدایا خودت درست کن همه چیو
مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نماز خون نیست اما منم نباید بی تفاوت باشم
رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد
_فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها
فاطمه گفت
_هااان چی میگی نصف شبی نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا
لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم
نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقا جون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش
تو فکر و خیال محسن بودم که خوابم برد...
#رمان_عشق_پاک
#پارت3
با صدای بحث کردن فاطمه و علی از خواب بیدار شدم چه خبرشونه انقد جیغ و داد میکنن
از تختم امد پایین و از پله ها رفتم پایین علی و فاطمه داشتن باهم دعوا میکردن فاطمه که خیلی عصبانی بود گفت
_تو به چه حقی دست زدی به وسیله های من هاان بگو ببینم تا نزدمت
علی هم خیره شد تو چشماش و گفت خوب کردم دلم خواست تا تو باشی دیگه اونجوری ارایش نکنی اصن باید همه رژاتو میشکوندم تا حالیت بشه فاطمه امد بدوئه دنبالش که گرفتمش
_زشته فاطمه مثلا تو بزرگتری خجالت بکش
علی که پشت من پناه گرفته بود گفت ابجی تو بگو من کار بدی کردم
فاطمه گفت یه کلمه حرف نزن تا دستم بهت برسه
رو کردم به علی و گفتم
_اره داداش جونم کارت اشتباه بود نباید دست میزدی به وسیله هاش بدون اجازه
_مگه به چی دست زدم خیلیم کارم درسته که دیگه نره رژ بزنه و بره بیرون
فاطمه امد که بزنه بهش دستشو گرفتم و گفتم خجالت بکش
علی توام عذر خواهی کن سریع
علی اعتنایی به حرفم نکرد و گفت کار بدی نکردم که عذر خواهی کنم
فاطمه گفت ببین چقدرم زبون داره حالا ببین من نشونت میدم..
و از پله ها رفت بالا
رفتم سمت علی و دستاشو گرفتم و گفتم آبجی جانم کارت اشتباه بود دیگه قبول کن الانم میای صبحانه میخوری و میری عذر خواهی میکنی باشه
لباشو اویزون کرد و گفت باشه
_مامان کجاس؟
_نمیدونم پاشدم خونه نبود انگار رفته بیرون
_ اهان باشه بیا اماده شد صبحانه بخوریم
بعد از خوردن صبحانه سفره رو جمع کردم و رفتم تا ادامه مانتوی طوسیمو بدوزم بالاخره بعد از یک ساعت تمومش کردم
اوف بعد دوهفته دوخته شد بالاخره چقدر ذوقشو دارم که زود بپوشمش
صدای در خونه امد رفتم پایین مامان با یه دسته سبزی امد تو
گفتم
_ سلام وای مامان چرا سبزی خریدی؟
_ سلام عزیزم
واه سبزی میخرن چیکار میخوام تمیز کنم ببریم خونه آقاجون آقاجون سبزی خیلی دوست داره رفتم بخرم ببریم
_ بیام کمک؟
_نه مامان جان تو برو کم کم اماده شو بابات گفت نیم ساعت دیگه میاد بریم به بقیه هم بگو
_چشم
رفتم تو اتاق فاطمه مشغول چت کردن بود و یه لبخند ملیحی هم روی لباش نقش بسته بود
_فاطمه مامان میگه پاشو اماده شو بابا نیم ساعت دیگه میاد
_اه دوباره باید بریم اونجا همش بشینیم نگا فرشا کنیم اون از تو که تا ته سرتو خم کردی که مبادا چشمت بخوره به محسن چون نامحرمه اونم از محسن که دست کمی از توی ناخن خشک نداره
_فاطمه بس کن همش غرغر میکنی پاشو اماده شو انقدم غر نزن تو کاریو که دوست داری بکن منم همینطور
رفتم سمت کشو روسری هام روسری لیمویی طوسیمو برداشتم و قشنگ روی سرم تنظیمش کردم و چادر عبامو روی سرم انداختم چقدر بهم میومد روسریمو تا جایی که همیشه جلو میبردم کشیدم جلو و کیفمو برداشتم رفتم پایین...
#رمان_عشق_پاک
#پارت4
بابا ،با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت اماده شدی عزیزم؟
_سلام بابا جانم بله من آمادم
_خواهرت کجاس پس؟
_داشت اماده میشد الان میاد پایین
رفتم کنار علی نشستم و مشغول بازی باهاش شدم که بالاخره خانم تشریف اوردن نگاه همه رفت سمتش
از بالا تا پایین نگاهی بهش انداختم یه جوراب کوتاه پوشیده بود و روسریشم کمی عقب بود و موهاش دیده میشد نگاهی به صورت بابا انداختم که ببینم عکس العملش چیه
بابا فقط سرخ شده بود اما چیزی بهش نگفت فقط نگاهش کرد بابا بلند شد و گفت من رفتم دم در بیاید بیرون
چشمی گفتم و بابا رفت نگاه کردم به فاطمه و گفتم
_خجالت نمیکشی تو؟
_از چی دقیقا باید خجالت بکشم؟
_از این تیپت!
_تیپ من چشه خیلیم خوبه
_اره فقط زیادی خوبه مچ پات کاملا مشخصه موهاتم که قشنگ تو دیده شیشه عطرم که رو خودت خالی کردی تازه میگی تیپم چشه؟؟
_دوست دارم صدبار گفتم تو دخالت نکن خوبه منم بهت گیر بدم؟؟
امدم جوابشو بدم که مامان گفت
بسه دیگه همش میپرین بهم برین بیرون سریع
زود تر از فاطمه رفتم و کنار پنجره نشستم علی هم وسط ماشین و فاطمه هم کنارش تا خونه آقاجون حرفی نزدم خیلی از دستش ناراحتیم هم من هم مامان بابا اما بابا میگه چیزی بهش نمیگم که حساس نشه و بدتر کنه
اما واقعا با این کاراش مامان بابا رو سر افکنده میکنه اونم جلو خاله و دایی که همه مقید هستن...
بالاخره رسیدیم به خونه آقاجون
به در خونه که رسیدیم نمیدونم چم شده بود الکی الکی تپش قلبم بالا رفت
الکی الکی هم که نیس فکر اینکه بعد دوماه قراره با محسن چشم تو چشم بشم تپش قلبمو زیاد میکنه و استرس گرفتم زیر لب زمزمه کردم الابذکر الله...
و رفتیم تو اول مامان و بابا بعدم منو فاطمه و علی وارد شدیم خاله و شوهرش و محسن به احترام ما ایستادن رفتیم جلو و با آقاجون و خانوم جون سلام و روبوسی کردیم همه از دیدن فاطمه تعجب کرده بودن اما به رو نیاوردن
اما آقاجون سرمو بوسید و بلند گفت زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین
مامان لبخند زد و گفت بله دخترم خانمه ماشاالله
خاله هم ادامه داد
اره ماشاالله از خانمی هیچی کم نداره راستی خاله چقدم روسریت بهت میاد عزیزم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم ممنون لطف دارین
محسن که از اول تا اخر بحث سرش پایین بود و یا هر از گاهی نگاهشو میدوخت به تلوزیون
فاطمه هم که از این همه تعریف کلافه شده بود پوفی کشید و سرشو توی گوشیش کرد
خانم جون گفت برم یه چایی بیارم بخوریم
تا امد بلند بشه اجازه ندادم بره ایستادم و گفتم خانوم جون پس من چیکارم خودم چایی میریزم شما بشینین زحمت نکشید
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت دور سرت بگردم مادر الهی خیر ببینی
لبخندی زدم و رفتم طرف آشپزخونه
بهانه اینکه بیام چایی بریزم فقط میخواستم یکم از فضایی که محسن هم توش بود دور بشم چاییا رو ریختم امدم بیارم بیرون که دیدم محسن امد جلو و گفت:
_حسنا خانم بدین من میبرم شما زحمت نکشید
همینجوری که سرش پایین بود منم چشممو دوختم به چایی و گفتم
_ زحمت نکشید میبرم!
_نه زحمتی نیست بدید به من
_بفرمایید
سینیو از دستم گرفت و رفت من یکم صبر کردم و بعد از محسن وارد پذیرایی شدم همه مشغول حرف زدن بودن خاله و مامان و زن دایی یه طرف مشغول صحبت دایی و حسن آقا بابای محسن و بابام هم اخبار میدین و بحث میکردن فاطمه هم که یه گوشه نشسته بود و با گوشیش کار میکرد علی هم با بچه ها شیطونی میکردن و بازی منم رفتم کنار مامان نشستم
خاله گفت
_عزیزم برو چادرتو عوض کن چادر رنگی بپوش راحت باشی
_راحتم خاله جان ولی چشم میرم
خاله با لبخند نگاهم کرد
ایستادم و رفتم چادر رنگی که خودم اورده بودم خونه مامان جون تا هر وقت امد بپوشمش
چادرم که با گلای ریز صورتی داشت سرم کردم و رفتم بیرون...
#رمان_عشق_پاک
#پارت5
محسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن
باورم نمیشد محسن انقد بلند بلند بخنده
رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد
مامان ادامه داد و گفت خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات
دوباره زد زیر خنده و گفت باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه
ته دلم خالی شد تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!
مامانم خم شدو بوسش کرد گفت خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره
محسن لبخندی زد و گفت چشممممم شما جون بخوا
وای خدا محسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه خوش به حال مامانم کاش من جای اون بودم...
زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت بیاید تا ناهارو اماده کنیم
خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن محسن هم امد و فاطمه هم با غر غر های مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد
سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که محسن گفت عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم
_نه سنگین نیست میبرم.
اره جون خودم سنگین نیست و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد محسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت
_حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود
یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت
توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم
بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز محسن توی دلم گفتم اه اینم بیکاره همش نشسته اینجا اما این حرف دلم نبود اتفاقا از وجودش خیلی خوشحال بودم مخصوصا الان که فهمیدم قراره تا دوماه هر هفته که میایم اینجا اون نباشه چقد واقعا فکرشم ناراحتم میکنه
توی همین افکار بودم که مامان گفت واه بچم خل شد رفت حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی
به خودم امدم و گفتم
_ببخشید مامان حواسم نبود
_عیب نداره بی زحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره
_چشم
بلند شدم که بیارم محسن گفت نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم
بالشتو دادم به مامان و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت ممنون
در جوابش اروم و زیر لب گفتم خواهش میکنم
مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید
_خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه
_هیچی خاله میخوایم بریم منطقه محروم با چندتا رفقا کار جهادی کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو
مامان لبخندی زد و گفت آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده
خندید و گفت بسوزه پدر ریا و بلند زد زیر خنده
همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف محسن خندم گرفت
خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته
مامان خندید و گفت از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه
خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت
آره دورش بگردم انشاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا
با این حرف خاله یهو ته دلم خالی شد اگه خاله یه دختر دیگه رو بگیره چی من چیکار کنم با این حس توی دلم نکنه محسن خودش یکی رو بخواد و برن براش
محسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه مامانم قیافشو برد تو هم و گفت کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟
گفت خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که
مامان خندیدو گفت نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم
محسن خندیدو گفت باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟
مامان خندیدو با سر تایید کرد
حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد نکنه برن یه جای دیگه اگه یه روزی ببینم محسن با یکی دیگه راه میره و حرف میزنه اصلا فکرشم ناراحتم میکنه کاش نشه کاش اصلا حالا حالا زن نگیره...
.از زندگی آموختم ...
تا با کفش کسی راه نرفتهام ،
راه رفتنش را قضاوت نکنم ...!
بهقولِیهبندهخدایی..
همهچیبهدعوتشه!
اوناییکهرفتنومیرناربعین،
ازروی شانسشوننیستکهرفتن
اونارو ابیعبداللهدعوتشونکردهعزیزِدل!
و حتیهیئتِامامحسنیمبهدعوتشه؛
آقااگهخودشنخواد، هیچچیزیشدنینیست
پسهینگوشایدمنبدبودموبینمنو زائراشونامسالفرقگذاشتن!
اینحرفادرستنیستمومن...
امامحسینامامِهمهست..
ماهمبهوقتشمیریموآقادعوتمونمیکنهانشاءالله
-کمیتلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- مردم؛ خودتان را خسته نکنید.!
وقتی به بعضی از وزرای معرفی شده دولت آقای پزشکیان نگاه میکنم حرف های سال های اخیر رهبری از ذهنم عبور میکند👇
دستور رهبر انقلاب: از عناصر فتنه مطلقاً استفاده نکنید/ مردم با فتنهگران قهرند و آشتی نخواهند کرد
«مسئله فتنه و فتنهگران، از مسائل مهم و از خطوط قرمز است... باید حتماً خطوط قرمز و خطوط فاصل رعایت شوند.» (۱۳۹۳/۰۶/۰۵)
«بعضیها هستند که نشان دادند و ثابت کردند که عناصر نامطمئنّیاند... بیاعتمادی خودشان را برای نظام ثابت کردند، برای کشور ثابت کردند، برای جمهوری اسلامی ثابت کردند؛ هم برای اسلامیّتش، هم برای جمهوریّتش... همینهایی که سال ۸۸ آن بازی را راه انداختند، خب اینها با جمهوریّت نظام جمهوری اسلامی مخالفت کردند، بدون هیچ منطقی، بدون هیچ حرف قابل قبول و پسندیدهی در مقابل آدمهای باانصاف... از عناصری که نامطمئن بودنِ خودشان را اثبات کردند، مطلقاً استفاده نکنید.» (۱۳۹۴/۰۴/۲۰)
«چرا میگویید آشتی؟ مگر قهرند که بیایند با هم آشتی کنند؟ این تعبیرات را روزنامهها پَروبال میدهند، متوجّه نیستند که اشکال ایجاد میکند. وقتی شما میگویید آشتی، مثل این است که یک قهری وجود دارد؛ [درحالیکه] قهری وجود ندارد. بله، مردم ما با آن کسانی که به روز عاشورا اهانت کردند قهرند. ملّت با آنهایی که روز عاشورا، با قساوت، با لودگی، با بیحیایی آمدند جوان بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهر است. با اینها آشتی هم نمیکنیم، و با آن کسانی که با اصل انقلاب بدند، میگویند اصل نظام هدف ما است، میگویند انتخابات بهانهی ما است؛ که البتّه آنها عدّهی معدودیاند، عدّهی کمیاند؛ در مقابل اقیانوس عظیم ملّت ایران آنها یک قطرهاند؛ چیزی نیستند.» (۱۳۹۵/۱۱/۲۷)
داریم به کجا می رویم جناب پزشکیان؟
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله:
أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبّي
و حُبِّ أهلِ بَيتي وَ القُرآن
فرزندانتان را
بر دوستی من
و دوستی اهل بيتم
و قرآن
بار آوريد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و بزرگی می گفت:
چای روضه بر اخلاق اثر دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا فکرشو میکردی که امیرالمومنین علیه السلام درباره عشق یک طرفه جمله حکیمانه داشته باشه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اروپا که حجاب نیست و زن و مرد قاطی هستند هوس و شوق جنسی هم کنترل شده ست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهممونمیمیرمحسین!((:💔
چقدرگفتمحسینهمونامیمونه:)❤️🩹
آدمتوکارمهربونامیمونه....!
ایآقاخیلیعزیزیاباعبداللهخیلیعزیزی("
#امامحسین_جانم
#حسینطاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اگه رومو نزنی زمین میام...🙂
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
شده یه بار دلت بخاطر ِغریبی
آقا امام زمان(عج) بگیره؟
[ اصلا یادت میفته . . ؟ ]