💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_شصت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اذان گفتن رفتم مسجد نماز خوندم ساعت هفت بود وارد ساختمون شدم و پشت در نشستم دو ساعت پشت در بودم گوشیم روشن کردیم زینب داشت پیام می داد
زینب: هی به خودم میگم وابسته نشو
وابسته این آدما نشو اینا برات نمی مونن یه روزی ولت می کنن میرن
ولی بازم گوش نمیدم به حرف خودم
بازم اشتباه کردم دل بستم.
قلبم تیر کشید چشم هامو بستم
براش نوشتم : تو چی فکر کردی درباره من؟
که اینقدر بی غیرتم؟
دو ساعته پشت در نشستم مراقبت
تو نمیام که مزاحمت نباشم
ولی این پشت در هستم می تونی از چشمی ببینی
ارسال کردم
دو ثانیه بعد درو باز کرد
زینب: بیا تو واسه چی پشت در بودی
همسایه ها ببینن چی میگن
رفتم تو
-خانومش بیرونش کرده چی می خواد بگن
زینب: عجب
کجا بودی هیچ خبری ازم نگرفتی نمیگی تنهام اینجا؟
یه روزه اینجا تنهام گذاشتی ، حالم خوب نبود کجا بودی رضا
تو چشم هاش نگاه کردم اشک بود
از شدت گریه چشم هاش ورم کرده بود
از کنارم رد شد و رفت تو اتاق درو بست
بغضم قورت دادم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️