💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: تو بیجا میکنی که عمل نمیکنی،میزنمتاااا
نگاه تندی بهش کردم
-گفتم من عمل نمی کنم
دکتر: چرا؟
زینب: میگه شهید میشم نیازی به عمل نیست
دکتر: شما باید درمان بشی که بتونی خدمت کنی و شهید بشی
صدای داد و بیداد و شعار اومد
محسن: ا*غ*ت*ش*ا*ش شدد باز
-وسایل لازم نیاوریم
محسن: چرا من تو ماشین گذاشتم اومدم سریع سر بزنم و برم که اینجوری شد
حسین: بدو بریم
-منم میام
زینب: رضا نه
-چی چیو نه باید برم
دکتر : شما حالت
-دکتر من حالم خوبه نگرانم نباشید
زینب: رضا من نگرانتم
سرم از دستم کشیدم
-عزیزم نیاز نیست نگران باشی بر می گردم
مراقب خودت باش
زینب: رضا خواهش می کنم نرو
-من حالم خوبه توام اینجا می مونی نمیای بیرون ها
و با حسین و محسن خارج شدم
-محسن خبر بده بگو نیرو بفرستن ، اسلحه داری؟
محسن: اره تو ماشینم الان میارم
شعار میدادن ، روسری آتیش می زدن و..
با گاز اشک آور سعی در متفرق کردنشون کردیم
محسن اسلحه هارو آورد اومدم برم جلو
که گاز اشک آور تو چشمم خورد
محسن اومد پیشم و بردم تو بیمارستان
محسن: بشور بشور صورتت رو
زینب: چی شده!!
محسن: گاز اشک آور خورده تو چشمش
زینب: وااای خدا رضا نگفتم نرو
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️