💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: اومد بگه چی شده
-غلط کرد واسه چی جوابش دادی وایسا الان درستش می کنم من
شما گوشیت بده
زینب: می خوای چیکار کنی؟
-گفتم گوشیت بده
زینب: نمیدم
زدم کنار
-زینب گفتم گوشی به من بده
قلبم تیر کشید چشمام محکم رو هم بستم
زینب: رضا خوبی؟
-ایشالا دارم میمیرم گوشیو بده
بغض کرده بود
زینب: بگیر
گوشیو گرفتم باز کردم
دنبال صفحه شخصی محسن بودم که دیدم یه نفر پیام داده: سلام ، خوبی؟ افتخار آشنایی میدی؟
اسمم امیره
نفس نفس می زدم
انگار کسی قلبم رو توی مشت گرفته بود و فشار می داد
زینب: رضا رضا چی شد
سرم رو فرمون گذاشتم
خدایا کمرم داره میکشنه دیگه
ماشین روشن کردم
گوشیو ازم گرفت فهمید چی شده
جلو خونه نگه داشتم
-پیاده شو
پیاده شد سرش خم کرد
زینب: تو نمیای؟
-نخیر شما زودتر برو داخل ، خدارو چه دیدی شاید الان پسرا بریزن بیرون غیرتشون قبول نمی کنه که شما اینجا واستادین دیگه
زینب: باشه آقا رضا هی تیکه بنداز هی رسمی حرف بزن با من باشه
رفت تو خونه
به محسن پیام دادم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️