💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
محسن: بزار بدونه بلکه راضیت کرد عمل کنی
زینب کمی صداش بالا برد: عمل!!!!
رضا چی شده؟
محسن: یکی از رگ های قلبش بسته شده و باید....
فریاد زدم: ساک شوو
زینب: چیییی
-واسه چی بهش گفتی آخه
حسین: برو بیرون محسن برو
محسن رفت بیرون
حسین: آروم باش ، باید می گفت
-من عمل نمی کنم ، بی هودس یا میمیرم راحت میشم یا شهید میشم و تمام
زینب: یعنی چی آخه
-یعنی اینکه شما هیچ صحبتی در این باره با من نمی کنی
حسین ما باید بریم مهمونی
خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم
زینب: رضا از خر شیطون پایین بیا باید عمل کنی
-سکوت اختیار کن
زینب: ساکت نمیشم باید عمل کنی
زدم کنار
-عمل کنم که چی؟ حداقل از دست غر غر های تو راحت میشم بسه دیگه به هیچ کسم چیزی نمیگی
تو کل مدت مهمونی ناراحت بود
تو راه برگشت به خونه بودیم
-میشه اینجوری نکنی؟میشه بیشتر اعصابم بهم نریزی؟! می دونی هر دفعه که اینجوری می کنی چه بلایی سرم میاد آره؟
زینب: رضا باید عمل کنی محسن گفت...
- به به چشمم روشن بهت پیام داده؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️