💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: جانم
-امروز رفتم سرکار دیدم امیر حسین یکی از همکارام عکست گرفته بود تو دانشگاه دیده بودت و عاشقت شده بود
حلقه هم دستت نکرده بودی فکر کرده بود مجردی
زینب: اون شب شامی درست کردم حلقه هامو درآوردم یادم رفت بندازم
-من چیزی بهش نگفتم چون دیدم اگه بگم چیزی درست نمیشه بعدم گفتم که ..
زینب تو از زندگی با من راضی هستی؟
زینب: سرت به جایی خورده؟
معلومه که آره شمام دیگه ملاحضه نکن بزن تو دهنش
خندیدم
-بنده خدا پر پر میشه باهم میریم پایگاه میبینمون دیگه
زینب: باشه
-سه روز دیگه میریم ماموریت یک هفته
زینب: عه ، باشه
-راستی محسن میاد خونمون درباره کاره یه سری چیز ها توضیح بده و اینا
زینب: باشه
گونش بوسیدم
-خیلی خسته شدم بیا شونه هامو ماساژ بده
زینب: باشه
-آفرین
زینب: کی میری برای ا*غ*ت*ش*ا*ش*ا*ت
-ساعت ۶ الان محسن بیاد باهم میریم
این چند وقته مردم از خستگی و بی خوابی
دلم خیلی می سوزه می دونی چقدر شهید دادیم؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️