💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-یعنی وقت دنیارو میگیرید با این عاشق شدناتون
همه خندیدن
رفتم تو اتاقم امیر حسین هم اومد تو
امیر حسین: عکسشه
برگشتم
-چه جوری عکس گرفتی
امیر حسین: تو دانشگاه بود دیگه
عکس رو نگاه کردم خشکم زد
عکس زینبه
-از کجا فهمیدی مجرده؟
امیر حسین: حلقه دستش نبود
زینب کشتمت
-آهان ، ایشالا هرچی صلاحه پیش بیاد
امیر حسین: ایشالا
رفت
نخواستم خجالت زدش کنم و کدورتی پیش بیاد یه وقت
عصبی هم بودم که زینب چرا حلقشو دستش ننداخته بود
نشستم کارمو انجام بدم
در اتاق زده شد و حسین اومد تو اتاق
حسین: رضا جان یک هفته ماموریت خورده بهت ۳ روز دیگه
-باشه ممنون
حسین رفت کارم تموم شد ساعت ۵ رفتم خونه
-سلام خانوم عزیزممم چطوری؟
زینب: سلام خسته نباشید
کیفم گذاشتم زمین دست هام باز کردم اومد بغلم
-شمام خسته نباشید بانو
رفتم لباس هامو عوض کردم دست و صورتم شستم
زینب: بیا چایی بخور
-دست شما درد نکنه
زینب: دستت بهتر شد
-نمی دونم بزار بازش کنم
باند رو باز کردم زخمم رو بسته بود
زینب: بده بندازمش اشغالی
-ممنون
چایی مو خوردم
-زینب ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️