💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندید
روی دستش بوسه ای زدم و بهش چشمک زدم
از ماشین پیاده شدیم
ازش خداحافظی کردم و به همراه آقاجون و علیرضا وارد قسمت آقایون شدیم
عروسی تموم شد
با زینب دنبال ماشین عروس راه افتادیم که بریم خونه عروس و داماد
زینب: بوق بزن
-دیر وقته عزیزم همسایه ها اذیت میشن درسته ما خوشیم ولی نباید اون هارو نا خوش کنیم که باید بهشون احترام بزاریم و مورد آزار و اذیت قرارشون ندیم
دیگه چیزی نگفت
خونه عروس و داماد رفتیم اونجا شروع به بزن و برقص کردن
بیرون وایستادم که زینب اومد پیشم
زینب: عه چرا نمیای تو؟
-بیرون می مونم
زینب: بیجا می کنی شما بیا تو ببینم زشته نیای
آروم خندیدم و گفتم
-می ترسی بدزدنم؟
زینب: نه خیر،بیشتر نگران خودمم که بدزدنم
خندیدم: اوووه بله بله یادم نبود که امشب شما خوشگل کردی احتمال هر چیزی هست ، پاکم که نکردی
زینب: بیا تو ببینم اینقدر غر نزن
با زینب داخل شدم و گوشه ای ایستادم
نگاه های بعضی هارو روی زینب احساس می کردم و با پررویی تمام با اخم تو چشم هاشون زل می زدم و اون ها هم نگاه از می گرفتن
از اینکه زینب آرایش هاش پاک نکرده بود خوشحال نبودم
فاطمه خانوم: آقا رضا شما هم برو وسط
-نه مامان جان من همین جا راحتم
فاطمه خانوم: باید التماس شما رو هم مثل زینب بکنم تا برید برقصید
خندیدم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️