eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خندید روی دستش بوسه ای زدم و بهش چشمک زدم از ماشین پیاده شدیم ازش خداحافظی کردم و به همراه آقاجون و علیرضا وارد قسمت آقایون شدیم عروسی تموم شد با زینب دنبال ماشین عروس راه افتادیم که بریم خونه عروس و داماد زینب: بوق بزن -دیر وقته عزیزم همسایه ها اذیت میشن درسته ما خوشیم ولی نباید اون هارو نا خوش کنیم که باید بهشون احترام بزاریم و مورد آزار و اذیت قرارشون ندیم دیگه چیزی نگفت خونه عروس و داماد رفتیم اونجا شروع به بزن و برقص کردن بیرون وایستادم که زینب اومد پیشم زینب: عه چرا نمیای تو؟ -بیرون می مونم زینب: بیجا می کنی شما بیا تو ببینم زشته نیای آروم خندیدم و گفتم -می ترسی بدزدنم؟ زینب: نه خیر،بیشتر نگران خودمم که بدزدنم خندیدم: اوووه بله بله یادم نبود که امشب شما خوشگل کردی احتمال هر چیزی هست ، پاکم که نکردی زینب: بیا تو ببینم اینقدر غر نزن با زینب داخل شدم و گوشه ای ایستادم نگاه های بعضی هارو روی زینب احساس می کردم و با پررویی تمام با اخم تو چشم هاشون زل می زدم و اون ها هم نگاه از می گرفتن از اینکه زینب آرایش هاش پاک نکرده بود خوشحال نبودم فاطمه خانوم: آقا رضا شما هم برو وسط -نه مامان جان من همین جا راحتم فاطمه خانوم: باید التماس شما رو هم مثل زینب بکنم تا برید برقصید خندیدم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️