💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
همون طور که سعی می کردم خندم کنترل کنم گفتم: عزیزم زشته اصلا در شأن شما نیست این کارا ها
زینب: اولا عزیزم کوفت ، دومن کی گفته در شأن من نیست؟ تازه من سابقه هم دارم دوتا اردک کشتم
زدم کنار سرم رو فرمون گذاشتم
از خنده دلدرد گرفته بودم
-اخخ خدا دلممم
زینب: میبینی با حرف هامم کاری می کنم دلدرد بگیری
-رحم کن بهم
زینب : آهااااان خوبه داریم به جاهای خوب میرسیم ، بار آخرت باشه منو اذیت می کنیا
-باشه باشه فقط دیگه حرف نزن مردم از خنده
زینب: راه بیوفت بابا اینارو گم کردیم
- همش تقصیر شماست
چشم هاش ریز کرد و انگشت هاش تکون داد سریع گفتم
-ولی ولی اصلا اشکالی نداره فدای یه تار موت فوقش سر از بیابون درمیاریم جای تالار
به علیرضا زنگ زدم و گفتم وایسن تا ماهم بهشون برسیم و ادرس گرفتم کجا هستن
پیداشون کردیم و راه افتادیم
جلوی در تالار رسیدیم
دست هاش گرفتم
-مراقب خودت باش خانوم خوشگلم
زینب: توام همین طور
-امشب خوشگل کردی احتمال چشم خوردنت زیاده حتی احتمال اینکه با عروس اشتباهت بگیرن هم زیاده
پس هواست حسابی به خودت باشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️