💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفت تو اتاق لباس هاش دربیاره که یهو کسی پشت سرش گفت : سلام
زینب جیغی کشید و به طرفش برگشت
با وحشت بهش خیره شده بود
و این صحنه رو رضا دید!
زینب: تو کی هستی؟ تو خونه من چی می خوای؟
مرده: دشمن شوهرت ، اومدم عشقشو گروگان ببرم تا دیگه پاشو از گلیمش دراز تر نکنه و عقب بکشه
زینب: هه زهی خیال باطل ، رضا هیچ وقت از هدفش و چیزی که دوسش داره دست نمیکشه ، هرکاری هم که کرده آفرین بهش! خوب کرده حق شماها همینه
بعدم شما اجازه نداشتی تو خونه من بیای حالا این تویی که پات از گلیمت دراز تر کردی آقا!
تشریف ببرید بیرون ، بفرمائید
مرده: متاسفم ولی من بیرون نمی رم!
اون شوهرت می دونه که وقتی بالادستیت عمر کنه توام باید انجامش بدی
اینم که من اینجام به فرمان بالا دستیم هست پس باید انجام بدم و نمی رم
زینب: کار رضا مربوط به خانواده اش نیست
مرده: هست تو خبر نداری
البته تعجبی هم نداره
اون شوهر ک*ث*ا*ف*ت*ت ، یه روده راست تو شکمش نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️