💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
چقدر میگم بهت که این چیزارو گوش نده
رفته لباس منو پوشیده حالاهم بلبل زبونی می کنه برای من بازم از تو گوشی اینارو یاد گرفته
لبخند 😊 زد
-کوفت نخند ببینم
زینب جدی من اصلا دوست ندارم عادت کنی و لباسام بپوشیا
به هیچ وجه دیگه لباس هام نپوش
همون طور که به سمت اتاق می رفتم ادامه دادم
-باید فکر آینده هم بود وابسته شدم خیلیم خوب نیستا پس فردا میمیرم بعد تو دیگه
ادامه ندادم ، می خواستم درو ببندم لباس هامو عوض کنم که زینب در چهار چوب ظاهر شد
با صدایی لرزون گفت
زینب: می ،،،، می خوای ،،، بِ ،،،، بِری،، سوریه
دست هاش می لرزید و با اولین پلک اشکش ریخت
سکوتی که کرده بودم باعث شد زینب با صدای بلندتری بگه : ارههه؟؟؟؟
لحظه ای احساس کردم زانو هاش لرزید و نمی تونه روی پاهاش واسه
سریع به طرفش رفتم و توی بغلم گرفتمش
قلبش جوری میزد که انگار می خواست از سینه اش بیرون بیاد
روی تخت نشستم صورتم رو روی صورتش گذاشتم
-نه عزیزدلم ، نه خانومم ، خیال خامی داری ،
با صدایی حاشی از غم گفتم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️