eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نیایش رفت رضایت اون هارم کسب کرد از بقیه هم معذرت خواهی کرد و شاد و خرامان نشست کنار من و امیر علی ستایش هم دوان دوان اومد -ای ته قاری حسود بغلش کردم ستایش: منم ببخشید -بخشیدم نگاه زینب احساس کردم روی خودم ولی توجه نکردم ستایش بقیه داداش هارو هم بغل کرد و نشست وسط امیر علی و امیر حسین بعد شام کمی صحبت کردیم و بعد آماده رفتن شدیم وارد خونه شدیم لباس هامو عوض کردم مسواکم زدم و آماده خواب شدم زینب هم اومد کنارم خوابید برگشتم اون سمت زینب: رضا ، اون زمان من حسادت کردم به نیایش ولی وقتی گفتم می خوام تنها برم بیرون واسه این بود که فکر کنم و وقتی فکر کردم متوجه شدم کارم اشتباه بوده بلخره خواهرته ، همون جور که من سر علیرضا غیرتی میشم و علیرضا سر من ، توام همین کار رو می کنی خلاصه متوجه اشتباهم شدم و رفتم با نیایش صحبت کردم تا کلا ختم بخیر بشه حالا هم تو قهر نکن برگرد بر نگشتم زینب: آهای رضا خوابی؟ چیزی نگفتم زینب: رضااا ، باشه برنگرد ولی من فقط تو بغل تو می خوابم برنگردی خودم برت می گردونما ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️