💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_شصت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اومد روی دستم سرش گذاشته
-حالا بخواب
زینب: بازم بد عادتم کردی باید با موهام بازی کنی تا خوابم ببره
خندیدم
-یعنی عاشق این کاراتم
روی گونش بوسیدم و دستم لای مو هاش بردم
دستش دورم حلقه کرد و خودش به سینم چسبوند و خوابید
اما من نخوابیدم
زینب با هر صدای کوچیکی از خواب بیدار می شد از اون اتفاق نحس اینجوری شده بود
زینبی که به سختی بیدار می شد
ساعت چهار شد آروم صداش کردم
-دلبرکم ، گلم ، خانومم پاشو
آروم مو هاش نوازش کردم که بیدار شد رفت کارش انجام بده و من خوابیدم
بیدار شدم خواستم برم تو هال ولی گفتم بهتره زینب صدا کنم شاید سوپرایز داره نزنم خراب بشه
-زینب خانوم
زینب: جانم رضا ، یه لحظه وایسا بیرون نیا
-چشم
بعد چند دقیقه گفت : بیا
رفتم بیرون
-سلام
زینب: سلام عزیزم ، میری مسجد دیگه؟
-بله بانو مگه میشه نرفت
وضو گرفتم و آماده شدم برم مسجد
زینب نشسته بود هم سرش تو گوشی بود هم منو ریز ریز نگاه می کرد
خندم گرفته بود
چشمکی زدم و سر تکون دادم که بیاد پیشم
اومد پیشم
بغلش کردم بوسیدمش ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️