💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: خواهش می کنم
-خبب انشاالله که امشب شب خوبی داشته باشیم
زینب: انشاالله
زینب: برام گل گرفتی؟
-بله بانو
زینب: دستت درد نکنه ولی من برات کادو نگرفتم همین که موهات از ته نمی زنم خودش کلیه
زدم زیر خنده
-انشاالله یک روزی میاد که میدم شما این موهارو از ته بزنی
زینب: انشااللهه
شام از بیرون پیتزا گرفتم و باهم خوردیم
بهش نگاه کردم
-مطمئن باش صد تا بچه هم داشته باشیم باز تو عروسک منی که هیچ وقت هیچ وقت با هیچ کس قابل عوض کردن یا مقایسه نیستی
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
بچه هامونم بیشتر از جانانم دوست ندارم که
خندید
بعد شام زینب گفت: زینب: رضاااجونممم
خنده بلندی کردم
-باز چی شده خانوم خانوما که شدم رضا جونم؟
چشم هاش ریز کرد
زینب: خیلی دلم میخواد بشینیم باهم فیلم ببینیماااا ولی خب می ترسم بزنیممم
خنده بلندی کردم
-اخ اخ اخ ، خانوم بلااا.
بهش نگاه کردم چشم هاش ریز کرده بود و بهم نگاه می کرد
-شب آخر زوج بودنمونه دیگه ، باشه آقا باشه
زینب: هورااااااااااااااااا
-از دست شیطنتات ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️