💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-فدای دستای خانومم بشم دستت درد نکنه عزیزم
بدون اینکه برگرده گفت
زینب: خواهش می کنم ، قرآن و زیارت عاشورات رو گذاشتم تو زیپ جلو
-دستت درد نکنه قشنگم ، پاشو برو مسواک بزن بیا بخوابیم
زینب: باشه
پاشد سرش انداخت پایین خواست بره مانع اش شدم
-ببینمت
سرش بالا نیاورد دستم زیر چونش گذاشتم و بالا آوردمش
-باز که چشم هات بارونیه خانوم
زینب تو راضی هستی من میرم؟
رضاییت برام مهمه
زینب: اگه به من بود نمی زاشتم بری من خیلی دلم برات تنگ میشه
تازه سجاد هم بهت عادت کرده تو نباشی من از پسش بر نمیام
-زود بر می گردم ، من باید به مردم هم خدمتم کنم بانو
زینب: هعییی
تو بغل کشیدمش و روی سرش بوسیدمش
-وقتی منتظر عزیزت هستی زمان برات دیر می گذره اما تو همه سعیت رو بکن که زود بگذره.
منم زود بر می گردم فقط صبر کن
زینب: صبر کار سختیه
-وقتی تو زینبی ، باید صبر زینبی داشته باشی زینبم
زینب: من نمی تونم داشته باشم
-به عمه زینب توسل کن همه چیز درست میشه ، راه سخت تری هم در پیش خواهی داشت ها ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️