💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با سجاد کوچولوی من بیرون اومد.
پرستار: اینم از گل پسرتون صحیح و سالم خدمت مادر بزرگ عزیزش.
مبارک باشه
مامان اومد تشکر کرد و سجاد گرفت و پیش مامان زینب برد
-حال خانومم خوبه؟
پرستار: خداروشکر حال هر دو خوبه
-خداروشکر
مامان سجاد به بغلم داد ، سجادم رو بغل گرفتم و دست های کوچیکش توی دستم گرفتم و بوسه ای روی گونه های گرم و کوچولوش زدم و آروم دم گوشش زمزمه کردم
-خوش اومدی به این دنیا خوشگل من.
بعد دوباره دادم دست پرستار و سریعا رفتم بیرون، توی نماز خونه و نماز شکر به جا آوردم و بعد رفتم گل فروشی و یک دسته گل خریدم و بعد هم رفتم شیرینی گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم
وارد شدم ، ساعت ملاقات بود و همه اومده بودن
رفتم تو اتاقی که زینب بود.
اینقدر دور تختش شلوغ بود که
کنار ایستادم
سجاد دست فاطمه و نیایش و ستایش و دوقلو ها بود داشتن قربون صدقش می رفتن
نیایش می خواست بچه بغل کنه ولی ستایش نمیداد بهش
خنده دار داشتن دعوا می کردن سر بچه
داشتم بهشون نگاه می کردم که یهو دستی رو شونم نشست برگشتم دیدم علیرضاست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️