💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_نود
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ذوق زده دست هاش بهم زد و آروم قدم برداشت چهار قدم برداشت و افتاد
زینب: وای خدا رضا افتاد
-هیس ، عزیزم بزار راه بره
دوباره بلند شد و راه افتاد باز پنج قدم برداشت و افتاد
تا رسیدن به اونجا چند دفعه افتاد و آخرین بار نزدیک بود گریش بگیره ولی دستش دراز کرد و ماشین برداشت و جیغ کشید و دست هاش بهم زد
من و زینب هم باهم براش دست زدیم و بغلش و کردیم و این شد کار هر روز ما که با این بهانه راه رفتن بهش یاد دادیم
#یک_ماه_بعد
فاطمه چایی به طرفم گرفت
-دستت درد نکنه عزیزم
فاطمه: نوش جان
چایی رو به همه تعارف کرد و نشست روم رو به طرفش کردم و گفتم
-راستی فاطمه جان ، باران کی به سن تکلیف می رسه؟
فاطمه: رسیده اما خیلی رعایت نمی کنه جشن هم واسش گرفتیم ولی فایده نداره
نماز هاش یه روز در میونه همونی هم که می خونه رو هلیکوپتری میخونه
حجابشم رعایت نمی کنه
-اولشه واسش سخته درست میشه نگران نباش ، اجبار نکن بهش همون نماز هایی هم که می خونه رو تشویقش کن انشاءالله که درست میشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️