💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_نوزده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-مامان می دونی که خداوکیلی من برای افتخاراتم نگفتم واسه این گفتم که اگه این ازدواج هم خوب بود من خودم پیش قدم می شدم ، نزار بیان
مامان: بابات هم حرف های تورو میزنه ، باشه خیالت راحت
-منم باید برم با نیایش صحبت کنم
ساعت سه جلوی در مدرسه منتظر نیایش موندم
اومد بیرون با دوستاش
سرم رو پایین انداختم و کمی رفتم جلو تر مجبورا کمی بلند تر گفتم: نیایش
اگه جلو تر می رفتم می خوردم به اون همه دختر
نیایش به سمتم برگشت براش دست تکون دادم از دوستاش خداحافظی کرد و اومد سمتم
نشست تو ماشین
-سلام خسته نباشید
نیایش: سلام سلامت باشید
-چه خبر خوش گذشت؟
نیایش: بد نبود
-خب خداروشکر
رفتیم سمت پارکی که اونجا بود ماشین پارک کردم
نیایش: چرا اومدیم اینجا ؟
-کیفت بزار تو ماشین پیاده شو
در ماشینو قفل کردم و به سمت صندلی که اونجا بود رفتم
نیایش: نگفتی چرا اومدیم اینجا؟
-آمدم کلت بکنم
خندید
نیایش: عهه
-شوخی کردم اومدم باهات صحبت کردم
نیایش: بزار من یه چیزی بگم
-بفرما
نیایش: می دونی همه به داشتنت حسرت می خورن؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️