eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد از کلی گرفتن عکس و فیلم دیگه کیک آوردیم و خوردیم. بعد هم با کوثر و باران و سجاد رفتیم تو اتاق سجاد و شروع به بازی کردن باهاشون کردم و بعد اسباب بازی هاشون آوردم بیرون و کنارشون نشستم ، هم حواسم به اون دوتا بود هم با بقیه صحبت می کردم. زینب: رضا ، می تونم دیگه درسم ادامه بدم؟ -آره عزیزم برو دانشگاه کارات بکن و دوباره درس هات رو بخون. سجاد هم صحبت می کنم می زارمش مهد خیالت راحت زینب: ممنونم -من ازت ممنونم بابت همه چیز عزیزم دستم دورش حلقه کردم و دوتایی به سجادی که بامزه داشت با عروسک هاش بازی می کرد و صداشونو در می آورد و با خودش حرف می زد ، نگاه کردیم یک هفته بعد هم زینب رفت دانشگاه و درس هاش رو شروع کرد رسیدم جلو در دانشگاه زینب. رو صندلی ها منتظر ما نشسته بود. ما رو که دید اومد نشست -سلام عزیزم خسته نباشید زینب: سلام آقا ! شما هم خسته نباشید شرمنده مزاحم کارت شدم -دشمنت شرمنده عزیزم. سجاد با لحن بچه گونش مامانی گفت. زینب به طرفش برگشت: سلام خوشگل مامان ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️