💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد از کلی گرفتن عکس و فیلم دیگه کیک آوردیم و خوردیم.
بعد هم با کوثر و باران و سجاد رفتیم تو اتاق سجاد و شروع به بازی کردن باهاشون کردم و بعد اسباب بازی هاشون آوردم بیرون و کنارشون نشستم ، هم حواسم به اون دوتا بود هم با بقیه صحبت می کردم.
#فردا
زینب: رضا ، می تونم دیگه درسم ادامه بدم؟
-آره عزیزم برو دانشگاه کارات بکن و دوباره درس هات رو بخون.
سجاد هم صحبت می کنم می زارمش مهد خیالت راحت
زینب: ممنونم
-من ازت ممنونم بابت همه چیز عزیزم
دستم دورش حلقه کردم و دوتایی به سجادی که بامزه داشت با عروسک هاش بازی می کرد و صداشونو در می آورد و با خودش حرف می زد ، نگاه کردیم
یک هفته بعد هم زینب رفت دانشگاه و درس هاش رو شروع کرد
#یک_ماه_بعد
رسیدم جلو در دانشگاه زینب.
رو صندلی ها منتظر ما نشسته بود.
ما رو که دید اومد نشست
-سلام عزیزم خسته نباشید
زینب: سلام آقا ! شما هم خسته نباشید
شرمنده مزاحم کارت شدم
-دشمنت شرمنده عزیزم.
سجاد با لحن بچه گونش مامانی گفت.
زینب به طرفش برگشت: سلام خوشگل مامان ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️